love Injection

2.6K 369 124
                                    

نمیذاشت معاینش کنماز وقتی اومده بود به مادرش چسبیده بود و بدون اینکه چشمای بزرگ و آبی پر از ترسش و از من بگیره بی صدا اشک ریخته بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


نمیذاشت معاینش کنم
از وقتی اومده بود به مادرش چسبیده بود و بدون اینکه چشمای بزرگ و آبی پر از ترسش و از من بگیره بی صدا اشک ریخته بود.
"اگر بذاری با این چوب بستنی گلوتو ببینم بعدش بهت یه جایزه ی خوشمره میدم هوم؟"
دختر کوچولو چند بار دماغش رو بالا کشید و به ابسلانگ نگاه کرد، "پس بستنیش کو؟"
از شدت بامزگیش حتی نمیتونستم ازش عصبانی بشم، "بستنییش؟ خب بستنی نداره چون بستنی برای بچه های مریض خوب نیست ولی اگر بذاری یه کوچولو نگاه کنم به جاش بهت یه آبنبات خوشمزه میدم باشه؟"...

خب این تقریبا کار هرروز منه
گول زدن بچه های کوچولو و خوروندن دارو های تلخ بهشون، چیزی که بقیه بهش میگن پزشک اطفال.

دختر کوچولو رو تازه بدرقه کرده بودم و داشتم به یه قهوه برای رفع خستگی فکر میکردم که چند تقه به در خورد
"بفرمایید؟"
در باز شد و سلن با لبخند اومد تو، "دکتر کیم ما چطوره؟"
اون یکی از بدترین منشی های دنیاست اما تنها کسیه که تونسته چند تا دکتر بد اخلاق و بی نظم اینجارو با هم تحمل کنه و همینه که باعث شده تا حالا اخراجش نکنیم.
"ممنون از احوال پرسیت ولی حرف اصلیت رو بزن، این قیافه چیه باز گرفتی؟"
"آااه همیشه میفهمید. راستش دکتر کاول امروز زودتر رفته ولی یه بیمار اومده که میگه خیلی حالش بده ممکنه شما ویزیتش کنید؟"
"صبر کن ببینم من اینجا چیم؟ نیمکت ذخیره نشین یا همچین چیزی؟"
"ببخشید پس میگم بره بعدا برگرده."
داشت از در بیرون میرفت که دلم طاقت نیاورد، "نمیخواد. راهنماییش کن."
به هر حال نمیتونم بذارم بدون مداوا برگرده. حتما واقعا حالش بده که سلن هم دلش سوخته.
داشتم پودر قوه آماده رو تو لیوان میریختم که در زد
"بفرمایید!"
آروم اومد تو و درو بست.
به محض اینکه سرمو بالا آوردم نتونستم لبخندمو کنترل کنم. یه اسکیمو تو مطب من چیکار میکرد؟ انقد پوشیده بود که حتی نمیتونست درست راه بره. تنها چیزی که ازش میشد دید چشمای مریض و بی حالش بود.
خودشو به سختی رسوند و به زحمت رو صندلی کنار میزم نشست.
وقتی دیدم خودش خیال حرف زدن نداره پرسیدم، "خب چیشده؟" هنوزم نمیتونستم لبخند نزنم.
بلاخره نگاهم کرد و یهو سر جاش سیخ نشست، "اوع سلام دکتر!"
به کره ای سلام داد و شال بزرگش که چندین بار دور دهنش پیچیده بود کنار زد و لبخند بی حالش رو نشونم داد.
به هیجانی که به خاطر دیدن من پزپیدا کرده بود لبخند زدم، "پس کره ای هستی. اسمت چیه؟"
با یه مکث کوتاه عطسه ای کرد و تو دستمال کاغذی پاره پوره اش دنبال یه جای سالم گشت.
جعبه ی دستمالو طرفش گرفتم که با فین فین چهار پنج تا دستمال بیرون کشید و دماغش رو پاک کرد.
کارش که تموم شد نفس سنگینی کشید و نگاهم کرد،"جونگکوک."
دماغش مثل یه تربچه قرمز شده بود و لپاش از مریضی گل انداخته بود.
بازم لبخندمو خوردم، "خب جونگکوک تعریف کن چیشده؟"
جونگکوک با لحن مظلوم و معترضی گفت، "گلوم درد میکنه دماغم میاد همشم عطسه میکنم.
"بیرون روی هم داری؟"
با مظلومیت سرشو بالا انداخت.
"خوب میتونی کاپشنتو دربیاری جونگکوک؟"
سرش رو تکون داد و بلند شد و کاپشنشو درآورد."دکتررر نجاتم بده!"
خندیدم و با دست رو صندلی کنارم اشاره زدم، "بیا اینجا بشین."
آروم اومد جلو و با کم رویی کنارم نشست.
اون لعنتی یه گوله ی نمک بود. کم سن که میزد ولی بازم چطور میتونست از یه سرماخوردگی ساده تراژدی بسازه؟
"حتما نجاتت میدم نگران نباش."
مچ دستشو گرفتم که با تعجب نگاهم کرد.
"میخوام فشارتو بگیرم."
آروم آستینش رو بالا زدم و بازو بند دستگاه فشارو دور دستش بستم.
فس دستگاه که خوابید چسبشو باز کردم "فشارتم خیلی پایینه. دهنتو باز کن"
به آبسلانگ موزی شکل تو دستم لبخند زد و دهنشو باز کرد.
از اینکه خوشش اومده بود ناخوداگاه لبخند رو لبم نشست.
بعد از معاینه چوب رو تو سطل انداختم.
دهنشو کمی مزه مزه کرد و بعد زبونشو با انزجار بیرون آورد. لنگار مزه ی موزیشو دوست نداشت.
به کاراش خندیدم و برگشتم تا براش دارو بنویسم.
به طرز کودکانه ای بامزه بود و تک تک حرکاتش باعث میشد لبخند بزنم.
وقتی کارم تموم شد چرخیدم طرفش که دیدم هنوز بهم خیره مونده.
چشمای مشکی و بزرگش انگار پر از ستاره های کوچیک بود و لباش با وجود مریضی هنوز سرخیشو از دست نداده بود.
تو بهر اجزاء صورتش بودم که یهو یادم اومد قرار بوده حرف بزنم، "آه خوب جونگکوک داروهات رو اینجا نوشتم لازم نیست راه دوری بری از داروخانه ی طبقه ی پایین همینجا میتونی همش رو بگیری. بعدش بیا پیش منشی راهنماییت میکنه. وقتی رفتی خونه مایعات زیاد بخور و خوب استراحت کن."
دماغش رو با دستمال پاک کرد، "چشم آقای دکتر"
انقد مظلومانه که بازم نتونستم نخندم.
برگه ی نسخه رو کندم و طرفش گرفتم اما حواسش نبود ، داشت دکور صورتی و بچگونه ی اتاقو تماشا میکرد. این پسر داشت به طرز عجیبی من رو سمت خودش میکشید
"دکورش طرح خودمه."
تازه توجهش به من و کاغذی که سمتش دراز شده بود جلب شد.
"آاا ببخشید ممنونم" برگه رو با خجالت گرفت و به عادت کره ایش تعظیم کوچیکی کرد و برای چند لحظه همونجا نشست و چشماش رو بین چشمام چرخوند. انگار نمیدونست حالا باید چیکار کنه.
منم تکیه ام رو به دسته ی صندلیم داده بودم و با تفریح تماشاش میکردم
برگه رو با گیجی نگاه کرد و دماغشو بالا کشید، "پسس من دیگه باید برم."
هوس کرده بودم یه خورده اذیتش کنم
"اگه دلت نمیخواد نرو." با لبخند پسر کشم گفتم و چشمک جذابم رو تحویلش زدم
با خجالت لبخند زد، "ممنونم دکتر" و بلند شد.
یهو با بلند شدنش هول شدم، همه ی کول بازیام رو فراموش کردم و ناخوداگاه بلند شدم! حتی دستم رو جلو بردم و خواستم باهاش دست بدم!
با کم رویی دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت. برای چند ثانیه بیشتر دست داغش و تو دستم نگه داشتم و به چشماش خیره موندم اصلا چرا باید باهاش دست میدادم؟
"مراقب خودت باش و دیگه مریض نشو."
لبخند دندون نمایی زد که گوشه های چشمش به طرز بامزه ای جمع شد. "ممنون دکتر شما واقعا دکتر خوبی هستی حس میکنم همین الانشم خیلی بهترم."
"تو که هنوز دارو هم نخوردی پسر."
کاپشنش و از رو صندلی برداشت "دیدنتون خوب بود... یعنییی اینکه خوشحالم تو این حالم یه هموطن رو دیدم." پشت گوشش رو خاروند و سرشو پایین انداخت.
خیره به صورت قرمزش با لبخندی که یه لحظه هم از لبام پاک نشده بود سرم رو تکون دادم، "برای منم خوب بود"
"خداحافظ!"
طرف در چرخید و من رو صندلیم نشستم، "به سلامت"
و رفت و درو پشت سرش بست.‌..
حالا شاید اگر فقط یه سرما خوردگی کوچیک میگرفت تا بازم ببینمش اشکالی نداشت داشت؟
نگاهم رو از در بسته گرفتم و به قهوه ی یخ زدم دادم.
"هووووف بی خیالش"...

Love injectionWhere stories live. Discover now