tonight

445 59 17
                                    


ساعت از ۱۱ گذشته بود و کم کم کمپانی خلوت میشد یواشکی تو اتاق رقص مونده بودم تا بازم رقصو تمرین کنم که کندی من باعث سختی بقیه نشه .
جیمین و کوک در حالی که داشتن دنبال هم میدوییدن خودشونو پرت کردن تو اتاق
کوکی: اوه هیونگ اینجایی ؟
-اگه منو داری میبینی مسلما روحم نیست شماها اینجا چی کار میکنید الان باید خونه در حال شام خوردن و آمادگی واسه خواب باشید هر چند شما دوتا چه میفهمید خواب چیه
جیمین: هیونگی من و کوکی میخواستیم اینجا شام بخوریم بعد بریم غذا زیاد گرفتیم بیا باهم بخوریم
از لب و لوچه ی کوک مشخص بود چندان از این پیشنهاد استقبال نمیکنه هر چند من هیونگ محبوبشم ولی مسلما وقت گذروندن  معشوقه ش براش جذاب تره
البته که اون دست پرورده ی خودمه چون منم دقیقا همینم
پوز خندی زدم : حوصله ندارم وقتی دارید به بهانه خوردن لاس میزنید صحنه هایی ببینم که روح پاکمو آزرده کنه
کوکی: بالاخره روحیه جوانی با دنیای شما فرق داره هیونگ
لپشو کشیدم : بچه پررو
در حالی که حوله مو بر میداشتم دستمو به نشونه خداحافظی اوردم بالا که جیمین با لحن شیرینی گفت : نامجون هیونگم هنوز تو کمپانیه میتونید باهم برید
جیمین خیلی خوب میفهمید عشق یه طرفه یعنی چی دزدیدن نگاه از کسی که دوستش داری یعنی چی ولی در اخر جیمین رسیده بود به اون کسی که مدت ها در حسرتش بود حالا این عشق دو طرفه بود و تنها چیزی که وجود داشت یکم پستی بلندی این راه بود که اونم وقتی تنها نیستی سختیش دیده نمیشه مثل وقتی با یه نفر قدم می زنی و تمام راه فراموش میکنی که چقدر مسیر طولانی و ناهمواره .
قهوه ی دستگاهی دوست نداره برای همین یکم راهو طی کردم و از کافی شاپ دو تا امریکانو گرفتم تلخ مثل زبونش ، گرم مثل آغوشش
تو استدیوش نشسته بود دستشو پشت سرش گذاشته بود و آه میکشید .
بغض کردم من واقعا این پسرو میخواستم . ۱۰ سال از زمان شناختش میگذشت و حتی ده دقیقه هم نبود که من دوستش نداشته باشم .
سعی کردم جینی که عاشقشه رو پشت نقاب بزرگترین هیونگ کیوتش قایم کنم در زدم و بلند گفتم : قهوه تون حاضره
سیاهچاله ها باز شدن و حس کردم تک تک ذرات وجودمو تو خودشون میکشن .
به میزش تکیه دادم و کاپ قهوه رو بهش دادم
+نجات بخش من ! از کجا فهمیدی الان بی نهایت دلم قهوه میخواد ؟
-شاید چون بخشی از تو توی وجود منه
چشماش درشت شدن سرفه ای کردم و گفتم : مثلا برادریم دیگه
یه دفعه از جاش بلند شد و صورتشو دو میلی متری صورتم متوقف کرد : و اگر من دیگه نخوام فقط برادر باشیم چی ؟ نگاهش رو لبام بود و من حس میکردم الانه که قلبم با جهشش باعث بشه ازم دور بشه .
اروم زمزمه کردم : نامجونا
که یه دفعه خنده بلندی کرد : لعنتی حسش خیلی سخته چطور باید بنویسمش
هنوز تو شوک بودم پس فقط پرسیدم : یعنی چی؟
-راستش دارم یه آهنگ واسه حمایت از LGBTQمی نویسم ولی خب حسشون خیلی سخته گفتم شاید اینجوری بوونم درکشون کنم ببخشید هیونگ اگه شوکه شدی
به وضوح گرمای چشمام و حس می کردم کیم نامجون اون ایکیوی ۱۴۸ اتت بره به درک تو فقط یه احمقی
نمیخواستم جلوش گریه کنم برای همین گفتم : من باید برم از لبه میزش فاصله گرفتم و داشتم به سمت در میرفتم که دستمو گرفت جوری که خودمم تعجب کردم فریاد زدم : به من دست نزن
-هیونگ
فقط فرار کردم اصلا نمیفهمیدم با چه سرعتی دارم رانندگی میکنم فقط میدونستم که فرمون لعنتی خیس شده
میدونستم اون ساعت همه خوابن خوبی خوابگاه جدید این بود که اتاقم جدا بود و نیازی به جواب پس دادن بابت چشمام نداشتم مقصدم مشخص بود حمام زیر دوش اب سرد
چراغا خاموش بود برای همین از فرصت استفاده کردم و سمت اتاقم دوییدم
اودنگی و گوکمولی غر غر می کردن طفلکیا از صبح تو قفس در بسته بودن در قفسو باز کردم اروم بوسیدمشون
+تا بابایی میره حموم شیطنت نکنیدا
درو باز کردم و خودمو انداختم تو حموم
تمدد اعصاب با آب سرد بهترینه اشک ریختم به حال خود بیچاره م به حال عشق غم انگیزم و به حال زندگیم
لرزم گرفته بود لعنتی به زودی ضبط دارم نباید سرما بخورم به سختی لباسامو در اوردم آب رو گرم کردم و چند دقیقه ای صبر کردم تا دمای بدنم به حالت عادی برگرده حوله مو پوشیدمو و از حموم زدم بیرون داشتم لوسیون میزدم که اودنگ انگار میخواست پرواز کنه رفت بالای قفس پریدن پسر کوچولوم تنها چیزی بود که میتونست حالمو سرجاش بیاره لبخندی زدم و گفتم خب پسر کوچولو خیز بردار و یه پرواز عالی داشته باش از بالای قفس پرید لحظه اول عالی اوج گرفت و یه دفعه محکم با زمین برخورد کرد بی توجه به ساعت فریاد زدم : اودنگا
نفس نمیکشید چشماش باز بود و بهم زل زده بود انگار میگفت بابایی من دارم میرم جای بهتری پرواز کنم
نه تو دیگه نه منو ترک نکن منو دور ننداز خواهش میکنم
تهیونگ اولین نفری بود که خودشو رسوند مدام میگفت چی شده هیونگ و من فقط به اودنگ تو دستم خیره شده بودم که نفس نمیکشید
نمیدونستم کی اومده بود خونه
ولی آغوشش مثل همیشه گرم بود سرم و اوردم بالا : نامجونا بگو اودنگ خوب میشه بهم بگو نمرده چشماش بازه دارم پشتش و میمالم نفسش بالا میاد نه ؟ داره شیطنت میکنه باز درسته ؟
حالمو نمیفهمیدم فقط گریه میکردم و اون تو گوشم زمزمه میکرد : هیونگ همه چی درست میشه .
ته اودنگ رو از دستم گرفت گوشی تلفن بین گوش و شونه ش بود سعی میکرد یه کارایی باهاش بکنه فهمیدم پشت خط دامپزشکه
از تو بغل نامجون بیرون اومدم به سمت کمد لباسم رفتم و تند تند هر چی دم دستم اومد پوشیدم سوییچم و برداشتم به ته که حالا فقط داشت بدن اودنگ رو میمالید نگاه کردم : بریم باید ببریمش بیمارستان نباید همین جوری بی خیالش بشم
یونگی که نیمه خواب بود دستم رو گرفت : با این وضعت بشینی پشت فرمون قبل اودنگ خودت میرسی بیمارستان سوییچو ازم گرفت و سمت تهیونگ پرت کرد : تو برسونش
نامجون که تا اون موقع ساکت بود : منم ...منم میخوام باهاتون بیام
نگاه بی روحی بهش انداختم هنوز یادم نرفته بود ۱ ساعت پیش چه اتفاقی افتاده بود . تهیونگ رفته بود لباس بپوشه ولی حس میکردم دارم دیوونه میشم فقط به سمت در خروجی دویدم : لعنت بهتون با تاکسی میرم
دم در کوک و جیمین که تازه از قرار شبانه شون برگشته بودن منو دیدن
کوک با دیدن اودنگ تو بغلم داد زد : هیونگ چی شده
+فقط بریم کوکی برسونیمش.... بیمارستان جونگو برام کافی بود...من نمیتون..م
کوک بدون هیچ حرفی سمت در دوید و به لطف رانندگیش ۵ دقیقه بعد جایی بودیم که در حالت عادی نیم ساعت راهش بود .
وقتی دامپزشک دستشو گذاشت رو شونه م انگار دنیا دور سرم چرخید مزخرفاتش راجب ارتفاع پایین قفس و بقیه چیزا نشنیدم
چشماش هنوز باز بود و انگار بازم داشت بهم لبخند میزد . از در اتاق که بیرون رفتم کوک بغلم کرد و هر دو گریه میکردیم جیمینم بهمون پیوست . چند ساعت بعدش و اون شب کذایی چیزایی نبودن که بخوام بهشون فکر کنم تو جعبه ای کوچیک با تمام وسایلش تو پارک پشت خونه دفنش کردم نمیدونم چند ساعت اونجا نشستم چند بار سر هر کدوم از اعضا که اومدن دنبالم داد زدم فقط میدونستم الان دیگه خیلی تنهام صبحش سوکجون هیونگ اومد دلداریم بده ولی من فقط گوکمولی و وسایلش و دادم بهش که بده به مامان بیشتر از این طاقت از دست دادن نداشتم .
به خاک تپه شده رو به روم نگاه کردم یاد اولین روزی که خریدمش افتادم یاد تمام وقتایی که باهاش در مورد نامجون حرف زده بودم افتادم تمام خاطراتم باهاش مثل فیلم جلوی چشمم بود
دستی رو پشتم حس کردم برگشتم تا سرش دوباره داد بزنم که باز تو سیاهچاله غرق شدم زمزمه کرد : اودنگ از گریه ی باباییش غصه میخوره
+تو چی ؟
جا خورد ولی ادامه دادم : توام از دیدن اشکای بابای اودنگ غصه میخوری ؟
-هیونگ
+فقط بذار برم نامجون یه مدت بذار برم و از همه این احساسات خلاص بشم قلب من تحمل یه خداحافظی دیگه رو نداره من عاشقتم برای ده سال یکطرفه عاشقت بودم ولی همین الان میخوام تمومش کنم عشق یکطرفه وقتی که معشوق میفهمه به پایان میرسه و فکر میکنم الان که انقدر داغونم بهتره ضربه نهایی رو بخورم
دید تارم نمیذاشت خوب ببینمش از جام بلند شدم یکم تلو تلو خوردم ولی باید تنهایی می ایستادم میتونستم بفهمم شوکه شده ولی دیگه تحملشو نداشتم عشقی که حتی شروعم نشده بود داشت تموم میشد داد زدم لعنت بهت به اشکام اجازه دادم که اینبار با هق هقم همراه بشن
به سمتش برگشتم دستمو دو طرف صورتش گذاشتم یه بوسه کوتاه حداقل سهم من برای این ده سال بود
سرمو فاصله دادم دلم نمیخواستم تو چشمای سرزنشگرش نگاه کنم برای همین به چمنای زیر پامون زل زدم : من ..من میخواستم تا وقتی میمیرم تو قلبم نگهش دارم ولی نمیتونستم دیگه
باید ازش خلاص میشدم امشب دوبار مردم ولی عیبی نداره شاید از فرداش سوکجین بهتری تو این بدن حلول کنه
خواستم ازش فاصله بگیرم که یکدفعه لبامون بهم گره خورد چشمامو باز کردم . مال اون بسته بودن و فقط گرمای بارون چشماش صورتم رو خیس تر می کرد
-ببخشید که نمیتونم برات مثل کوک باشم ولی بدون که این عشق یکطرفه نیست هیچ وقت نبوده از وقتی که اون پسر جذاب باهام دست داد و گفت : تو باید رپ مانستر باشی من سوکجینه خوش تیپم
و تو زیبا ترین نقشه ی خدا برای فریب انسان ها بودی .

Can't get over youWhere stories live. Discover now