36_Secrets

1.8K 438 331
                                    

:هری، میدونی که اگه مشکل مهمی داری میتونی بهم بگی؟

لویی به هری که تکون دادن مضطرب پاش رو قطع نمی کرد و با چهره ای که انزجار و نفرت ازش می بارید، گفت.

هری جوابی نداد و به جاش دوباره سرش رو اطراف اون اتاق چرخوند. میز آنتونیو، درست عین قبل تمیز و مرتب بود، ساعت بزرگ گوشه ی اتاق که همیشه وقتی بچه بود، با صدای وحشتناکش می ترسوندش، هنوز زمان رو جلو می برد.

پنجره ها مثل همیشه بسته بودن، ال پالاسیو مثل همیشه تاریک بود، حتی از اون روز هم تاریک تر...

اون روز! هری خوب به یاد داشت...مونتانا صداش کرد تا به اتاق کارش بیاد، همین جایی که الان نشسته بودن.
از همون اول می دونست اوضاع مثل همیشه نیست...

پدرش مثل هرروز که از مدرسه میومد، کنار در منتظرش نبود.

میلدرد اخم کرده بود، دست های مشت شده و صورت رنگ پریده اش، هری رو ترسونده بود. ولی همه چیز عوض شد وقتی صدای باز شدن در رو شنید...

صدای باز شدن واقعی در، هری رو از افکارش بیرون کشید. ادگار وارد اتاق شد و بدون این که به سه نفری که روی مبل نشسته بودن، نگاه کنه، سمت میزش رفت.

این صحنه برای هری خیلی آشنا بود، ۱۰ سال پیش جای ادگار، مونتانا ایستاده بود...کت و شلوار خاکی و کثیفش نشونه ی خوبی نبودن ولی اوضاع بدتر شد تا وقتی شروع به حرف زدن کرد.

اینبار قرار گرفتن دست پسر کناریش روی دستش، ذهنش رو متوقف کرد.

تکون دادن پاش رو قطع کرد و سعی کرد بخاطر نگاه نگران چشمای آبی لویی، یه لبخند کوچیک بزنه.

درسته هری حالش خوب نبود...ولی مشکل خودش بود نه کس دیگه ای.

ادگار وسایل روش رو کنار زد و نامه ی توی جیبش رو برداشت و مقابل لویی و هری و بیشاپ، روی میز نشست.

نگاهش رو روی بیشاپ انداخت که بیشتر از هروقت دیگه ای توی خودش بود. کنار لویی سمت چپ مبل نشسته بود و به زمین چشم دوخته بود. حتی بنظر متوجه حضور ادگار نشده بود.

لویی وسط نشسته بود و پاهاش رو ، روی مبل، درست مقابلش جمع کرده بود. سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و دست پسر کناریش رو گرفته بود.

ادگار با دیدن هری که آروم سر جاش نشسته بود و بدون اینکه نگاهش رو بگیره، به لویی خیره شده بود، تعجب کرد.

اون دوتا دست هم رو گرفته بودن؟ میشد یکی به ادگار بگه اونجا چه خبره؟

یه لحظه یادش اومد که لویی بهش گفته بود به پسرا گرایش داره، این اواخر راجب هری هم که چیز زیادی نمی دونست پس...با عقل جور درمیومد.

ناخودآگاه با دیدن اون دوتا لبخند زد ولی بعد یادش اومد که برای چی اونجا جمع شدن. سرفه کرد تا توجه اونا جلب بشه.

Hallowed (L.S)Where stories live. Discover now