Niall or Niall(18)

1.8K 172 270
                                    

ماشین قدیمی پلیس با سرعت نسبتا بالایی جاده تاریک رو طی میکرد.از ۲۰۰ مایلی خروجی شهر، رفته رفته چراغ های کنار جاده کم میشدند و الان،که حدود ۵۰۰ مایل از شهر دور بودند، جاده کاملا تاریک بود.هری دست راستش رو از روی دنده برداشت و شقیقه هایش رو ماساژ داد. به خط کشی کنار جاده خیره بود تا توی اون مه غلیظ از جاده منحرف نشه،چون اصلا چیزی از روبرو معلوم نبود.
کمی پنجره رو پایین داد تا از خواب آلودگیش کم بشه، دست راستش رو سمت رادیو دراز کرد، ماشین که تا اون موقع توی سکوت فرو رفته بود، باصداهای ناهنجاری که رادیو تولید کرد اون سکوت، شکست .چند ثانیه بعد اون صداهای گوش خراش شدت یافتن و بعد رادیو کلا خاموش شد.
هری کلافه پوفی کشید و بیشتر روی جاده تمرکز کرد.لویی که به شیشه جلو زل زده بود قطره های آب رو که حاصل از بخار شیشه بودند و بخاطر سرعت ماشین به طرف گوشه های شیشه حرکت میکردند رو دنبال میکرد،با صدای آروم گفت:
ل: فکر کنم حداقل بتونم نقش یه رادیو رو بازی کنم.

آرنج دست راستش رو روی داشتبرد گذاشت و شانه ی راستش رو خم کرد و تنه اش رو کامل به سمت هری برگردوند کف دست راستش رو طرف راست صورتش گذاشت.
هری نیم نگاهی به اون کرد و گفت:
ه: اوه واقعا؟

لویی:هووم....روندن باید برات سخت باشه نه؟ مه کل جادرو گرفته.

ه:اهان، نه بیشتر خواب الودگیم گیجم میکنه.

لویی درحالی که دستش رو از روی صورتش برمیداشت با انگشتانش خطوط نامفهومی روی زانوش میکشید گفت :
ل: به نظرت چجوری قراره لوشون بدیم؟!.

هری تک خنده کرد و گفت:
ه:لویی تو مدارکو با خودت اوردی، کافیه همونارو به پلیس بدیم.

لویی تکیه اش رو از آرنج برداشت و با صدای نسبتا بلندی ک دیگه زمزمه نبود گفت:
ل:چرا چرت و پرت میگی هری؛ خدایا اصلا عقلی توی اون جمجمه لعنتیت هست.؟فکر میکنی رییس پلیس که از قضا دایی هموفوبیک توعه،اظهارات مارو درواقع بهتر بگم،اظهارات بردار زاده ی زن نماش رو درموردِ برادر عزیزِ دکترش قبول میکنه؟؟؟فکر میکنی برادرش رو به ما میفروشه؟؟؟ (درحالی که نفس نفس میزد )خدایا دلم می خواد الان راننده نبودی و میتونستم یه مشت توی اون صورت لعنتیت بکوبم.

هری که کاملا گیج و متعجب از عصبانیت یهویی لویی بود و صدالبته دلخور؛ با صدایی که تقریبا می لرزید گفت:
ه: تو هیچ وقت ،تاحالا بخاطر لمس کردن من یا ناز و نوازش و بوسیدن من مشتاق نبودی، الان میخوای عصبانیت بی موردی که نمیدونم از کجا نشئت گرفته رو روی من خالی کنی؟؟؟

نفسش رو فوت کرد و سعی کرد با کشیدن چند نفس عمیق بغضش رو برطرف کند.
لویی چشمانش رو محکم بست سرش رو به پنجره تکیه داد .دلش میخواست گریه کنه، اون خسته شده بود و نگران بود.
از اینکه چند وقت دیگه اقامت فرانسشو بگیره و بره پاریس و هری باهاش نیاد.
اصلا از اینجا سالم میتونه بره بیرون؟
کسی که به بچه های کوچیک رحم نکرده و تیکه پارشون کرده قراره به لویی و هری رحم کنه؟.
جسد اون بچه ها از جلوی چشمانش کنار نمیرفت، لویی با اونها زندگی کرده بود.چطوری هری رو اینجا تنها ول میکرد؟اصلا وقتی برمیگردن شهری مونده؟
خانوادش تو لندنن و اون توی پاریس تنها میمونه، اون چندین سال تلاش کرد که اقامتشو بگیره و توی پاریس تحصیل کنه و الان،اخرین چیزی که میخواد اونه...
حالا به صندلی دوباره تکیه داده بود و کمی آروم تر شده بود، به بیرون زل زد و با صدای آرامی زمزمه کرد

Son of the Nun(L.S)Where stories live. Discover now