Part 24

1.5K 254 14
                                    

کرجی بر روی اب ...اواز قایقرانان...و این ماهی ها هستن که در دام صدای انها صید میشوند....
بهار می اید و تابستان در پس ان است...رقص زیبای مهتاب در نقاشی اب...
این اب است ناز میکند یا مهتاب...
_نه ابه نه مهتاب...
نیمخیز شد و دستشو زیر سرش ستون کرد و به چهره خواب الودش خیره شد:
_این تویی که ناز میکنی...بله...حالا که دقت میکنم تو از مهتاب و اب هم با ناز و کرشمه تری...خسته شدی؟
جونگین همراه با لبخند پرسید و همونطور که از جوشونده ای که قبل از خوابش باید استفاده میکرد می نوشید از بالای کاسه نگاهشو به چشمای سهون که به زحمت باز نگهشون داشته بود زل زد.
به یاد نداشت که تا به حال این طور قلبش شروع به مدح و ستایش کسی کرده باشه... و این اولین بار بود که باعث شده بود وجود سهون براش دلچسب باشه....و به این موضوع که بخواد هر ثانیه اون پسرو کنار خودش ...نزدیک به خودش داشته باشه هم فکر کنه...
و حالا سهون رو مجبور کرده بود تا قبل از خواب براش شعر چینی بخونه چرا که اوای صدای سهون از هر نغمه و سازی براش خوش تر بود....
_سرورم...
بعد از شنیدن صدای ارومش کاسه خالی رو روی سینی برگردوند و خمار از عطر خاصی که مختص به خود سهون بود هومی در جواب گفت و منتظر شد تا حرکات زیبای لبای سهون رو بار دیگه شکار کنه:
_از نیمه های شب گذشته و من مدت زیادیه که دارم برای شما شعر میخونم...حالا که خوابتون نبرده احساس خوبی ندارم...
شما از من این درخواست رو کردین تا با صدام و شعری که میخونم بهانه ای باشه برای زودتر به خواب رفتنون ...منو ببخشید...همین الان بانوی قصه گو رو صدا میزنم تا ....
_بانوی قصه گو؟؟؟
جونگین با تعجب بیانش کرد و بعد از زدن تک لبخندی به چهره محزون پسر دوست داشتنی مقابلش ادامه داد:
زمانی که کودک بودم از شنیدن قصه هاش لذت میبردم...اون چیزای زیادی راجب مردم میدونست...افسانه های زیادی رو شنیده بود و اطلاعات زیادی راجب عجایب داشت...
اما صدا و قصه های بانوی قصه گو فقط تا مدتی برای من جذابیت داشت ...بعدش همشون تکراری شدن...نگرانی که چرا من به خواب نرفتم...
جونگین دوباره لبخندی زد و متعجب از تمایل بیش اندازه تازه جوونه زدش نسبت به سهون همونطور که عاشقانه جنبه های بیشتری از جواهرشو کشف میکرد گفت:
_فکر میکنی چرا؟صدات جذبم نمیکنه....نه...ادما زمانی به خواب میرن که چیزی که میشنون ومیبینن کسل کننده باشه...
و حالا من در مقابلم ادمی رو دارم که قدرت ربودن خواب از چشمام رو داره...تو چی هستی هوناااااا...
_من؟؟؟
سهون تعجب بالافاصله پرسید و برای مخفی کردن گونه های سیلی خورده از شرمش دستاشو روشون قرار داد و ارتباط چشمیش رو با جونگین قطع کرد و همون لحظه باعث شد تا جونگین بی قرار تر از دفعات قبل طلبشو کنه...
_اینکارو با من نکن....
با حس شدید خواستن خودشو سمت سهون کشوند و محکم تن کوچیک و لاغرشو تو بازوهاش اسیر کرد و بعد از قرار داد سر سهون به جای که تعلقشو داشت درست روی قلبش دوباره تکرار کرد:
_اینکارو با من نکن....منو مجنون خودت کردی....حالا به خوبی میدونم که تو قدرتای زیادی داری هوناااا...
جادوی من ...دزدیدن خواب از چشمام...
به نرمی موهاش رو نوازش کرد:
_با اینکه عجیبه ....اما من دوست دارم ...هر روز که میگذره این واقعیت برای من بیشتر نمایان تر میشه....این حسی که نسبت بهت دارم عادی نیست میدونم که متفاوته ...اونقدر متفاوت که منو در برابرت فلج و نا توان کرده ...
و حالا این چهره واقعی امپراطوره اینده این کشوره ...ادمی که قراره بی نیاز از هر چیزی باشه ...و حالا این امپراطور ....
صورت سهون رواز سینش جدا کرد و دستاشو قاب صورت خواستنیش کرد:
_نیازمند توئه سهون
_دیگه کافی سرورم...
سهون اگاهانه از مشکلی که به وضوح به چشم داشت میدید تذکر داد و سعی کرد دستای جونگین رو از رو صورتش دور کنه...
نباید همچین اتفاقی میوافتاد....نباید ...
_سرورم لطفا ...
_چی لطفا؟
با ابروهای تو هم گره خوردش پرسید و زود سهون رو رو تشکش خوابوند:
_بگو...
با تحکم پرسید و نگاه کمی عصبیشو به چشمای مرطوب سهون دوخت....سهون فراموش کرده بود ...فراموش کرده بود که اون حالا یه ادم بی قدرت و بی اختیاره...هر چقدر که بیشتر مقاومت و دست و پا بزنه اتفاقی که نباید ....اتفاق میوفته...
و حالا به چشم شاهد این باور متمسخرش بود...نه تنها ازاغوش جونگین رها نشد بلکه حالا رو تشک جونگین در حالی که سایه مقتدرولیعهد بالای سرش داشت گیر افتاده بود....
سهون هر چقدر هم که تلاش میکرد تا چشماش رو رو به واقعیت ببنده بازهم شکست میخورد چون جونگین کسی بود که قدرت بیشتری داشت...و واقعیتی تلخ که سهون هم کم کم دلباخته مرد چمباتمه زده روش شده بود...
سهون یه بازنده بود...چون دیوار مقاومتیش در برابر جونگین به اسونی فرو میریخت...هر دفعه که جونگین تا این حد بهش نزدیک میشد سهون هم بی شرمانه ،تدبیر راجب نسبتی که با جونگین داشت و موقعیتش رو فراموش میکرد محکم به ریسمان عشقی که جونگین سمتش تابونده بود چنگ مینداخت.
از شونه های جونگین گرفتو وقتی و اب دهنشو قورت داد خالصانه به چشمای درخشان جونگین خیره شد:
_این تنها من نیستم که جادوگری بلدم...شما حتی توانا تر از من هستین سرورم...
انگاری که این جمله ابی باشه روی اتیش خشم جونگین ...گره ابروهاش به سرعت باز شدن. لبخند به لب هاش دوباره برگشت و جونگین تبدیل شد به عاشق و سهون شد معشوق ستودنی بی پایانش.
_فکر کنم....
لبهاشو محکم بهم فشار داد و فشار دستاش رو سر شونه های جونگین خبر از خجالت بی اندازش نسبت به حرفش بود.
_منم....
نفس نفس زنان در حالی که از نزدیکی بیش اندازه جونگین به خودش احساس راحتی نداشت لباشو تر کرد و دلیل خوبی برای بی قراری جونگین راجب بوسیدن لبای سرخش رو صادر کرد:
_تو چی...
بیشتر به صورت سهون نزدیک تر شد:
_تو چی هووونا؟
_من...
من
منم.....
چشماشو محکم بهم فشار داد :
_دوستون دارم...
سریع به زبون اوردشو محکم لباشو به لبای جونگین کوبوند....
هیچ حرکتی در کار نبود فقط لمس لبای جونگین بود...
تنها نشون دادن حسش به ولیعهدش بود...که اونم دوستش داره ....اونم عاشق جونگینه...
عقلش رو به خاموشی رفته بود و هیچ منطقی اون لحظه برای سهون وجود نداشت که اشتباه یا درست بودن عملش رو توجیه کنه...
جونگین هیجان زده از حرکت ناگهانی سهون و جمله ای که به زبون اورد ...
بیشتر روش خیمه زد و بعد از اینکه مطمئن شد تسلط کامل رو سهون رو داره شروع کرده به بوسه بارون کردن لبا و صورت سهون...
_ این جسارتت باعث میشه تا بخوام کار دستت بدم...
جونگین با خنده گفتو بعد از زدن اخرین بوسه روی جفت چشمای سهونی که حالا تو دنیای خودش سیر نمیکرد کنارش رو تشک دراز کشید:
_میخوام بخوابم...و توهم مجبوری تا کنارم بخوابی...
_بخوابم....؟
_بله بخوابی...
_اما...
_شششششششش...اما اگر نداریم...
_ممکنه کسی ببینتمون...
_هیچکس بدون اجازه من نمی تونه وارد اتاقم بشه...پس با خیال راحت کنارم بخواب و بزار از وجودت ارامش بگیرم...
به چشمای سهون که حالا تو سوسوی نور شمع برق میزد خیره شد ...خواب...
چقدر رویای دوری برای هر دوی اونها تو اون شب به نظر میرسید...

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Where stories live. Discover now