-.Harry styles.-
«شب سهشنبه»
دو روز. دو روز میشد که هری خودشو توی یه سکوت کامل خفه کردهبود. کم حرف میزد؛ تقریباً فقط وقتایی که سر کار بود؛ فقط چون نمیتونست با مشتریا همصحبت نشه وقتی سفارش میدن. ولی بهجز اونجا دیگه اصلاً هیچجا لبازلب باز نمیکرد. به خاطر این نبود که از پارتنرش عصبانی و ناراحت بود؛ اون حتی متوجه این تغییر رفتار از روز یکشنبه هم نشدهبود. میترسید به کافه بره و اونجا زینو ملاقات کنه. از این میترسید که ازش سؤالی بپرسه، که تلاشی بکنه واسهی دونستن این که زخمها و کبودیهاش بهخاطر چین. ولی شانس باهاش یار بود چون اصلاً ندیدش. در یک لحظه دلتنگ حضور زین شد. اینکه کسی به خودش و هنرش علاقه نشون دادهبود واسش خیلی ارزش داشت. درواقع از ملاقات با میشل هم ترس داشت. اینکه اونو ساکت و بدون لبخند ببینه قطعاً چیزایی رو واسش روشن میکرد. هر رابطهای به اندازهی خودش متفاوت و خاص بود. دوستیها هیچوقت روی یک چیز مشترک بنا نمیشن و هری اینو خوب میدونست. اون اما نمیدونست باید زینو جزو دستهی دوستای خودش قرار بده یا نه. اونا همو به زور میشناختن اما همونشم باعث شدهبود که خیلی چیزارو کنار هم بگذرونن. و حادثهی روز یکشنبه مدام توی ذهنش میتابید. انگار که هنوز توی اون لحظس، انگار فقط دو دقیقه ازش گذشته. شرم، ترس، ناراحتی و تنفر. همه در برابر خودش. دربرابر ضعف و عجزش توی دفاع کردن. اون حتی چشماشو بالا نیاوردهبود تا عکسالعمل زینو ببینه. نمیخواست ترحمو توی صورتش بخونه. پس فرار کردهبود، مثل یه ضعیفالنفس، مثل یه بازنده. همین بود که نمیتونست شب بخوابه، درحالی که دوستپسرش طبقهی بالا راحت توی تخت گرم و نرمش خواب بود هری تا صبح گریه میکرد. اشکها روی گونهی ملتهبش مسابقه میذاشتند و قلبش درد میگرفت. دلش میخواست قلبشو برداره و تمام اون رنج و عذابی که باعث تحلیل رفتن و نابودیش میشرو از بین ببره.شاید هنوز نمیدونست که چیزای بدتری در انتظارشه، بعد از دوساعت به اتاق کارش رفتهبود و مشغول عکسهاش بود که صدای درو شنید؛ مئیل برگشتهبود. فرفری بهخاطر خستگی از اینکه فقط سه ساعت خوابیده بود چیزی برای خوردن آماده نکردهبود. هیچ غذایی. تخت نامرتب بود، ماشینلباسشویی نمیچرخید و لباسای کثیف شسته نشدهبودن، و هری در این بین حتی شونهرو لمسم نکردهبود. وقتی پسر مو بلوطی دیر میومد مجبور بود که تمیزکاری کنه و غذا بپزه. غذاهایی که پارتنرش حتی مزش هم نمیکرد و به همین سبب هیچ تعریف یا تشکری هم به عمل نمیومد. اون فقط خودشو با کارش خفه کردهبود. فقط میومد، جلوی تلویزیون آبجو میخورد، دوش میگرفت و میخوابید. بدون اینکه حتی اهمیت بده که هری خوبه، خستس، چشه. هیچی. الانم متوجه نبودش شده بود و کارهایی که انجام نشده؛ پس اومدهبود تا سرزنشش کنه. مئیل فقط روی بد همهچیزو میدید؛ نمیدید که هری چطور تمام کارها و انجام میده و فداکاری میکنه. و سرانجام درحالی که هری داشت عکسارو توی آلبومش میچید بازتاب صدای خشن مئیل توی خونه طنین انداخت.
YOU ARE READING
Art & Coffee |Persian translation|
Fanfictionاون عادت داشت که از هر چیزی که به نظرش بی نظیر میومد، عکس بگیره؛ اینکارو به اجبار انجام نمیداد و همین مهم بود. از یه منظره زمستونی با جزئیات ساده،یه میوه،یه دسته گل یا حتی یه صورت نرم و ابریشمی. زیبایی دنیا توی تمام چیزایی پیدا میشد که میتونست زندگی...