Supportive. 13_14_15

613 81 8
                                    

پارت سیزده چهارده و پانزده


بعد از  شنیدن حرفای لابستر دنیا دور سرش میچرخید .اینبار راه فراری نبود. انگاری قرار بود امشب، فقط سخت ترین کارای دنیا رو انجام بده.!!!
آب دهنشو قورت داد و نزدیک دخترک ایستاد با دیدنش که کنار پله ها ایستاده بود بی اختیار پوست لبشو جویید.حس تلخی داشت توی وجودش قلیان میکرد که مهار کردنش به سختی شبی بود که گذرونده بود!

کیونگسو با نگاهی به دخترک نفسشو فوت کرد نمیدونست چرا داره دندوناشو به هم فشار میده ....این که چانیول امشب بخواد گرمای تنشو به این دختر هدیه بده اعصابشو به هم میریخت.ولی این دلیلی بود که دوست داشت از زیر فکر کردن بهش در بره!
از اتفاقی که بعدا ممکن بود بیوفته هم وحشت داشت. باید به چانیول میگفت؟؟؟اون دختر خبر داشت باید چکار کنه؟با فکر کردن بهش حتی قلبش فشورده میشد. ولی از طرفی خوشحال بود که این ماموریت بزرگ روی دوش اون دختر افتاده ....

دست انداخت و گره ی کراواتشو شل کرد....چقدر عادی رفتار کردن،توی این شرایط  سخته! بازوی دخترک رو گرفت و آروم آروم به طرف بالای پله ها هدایتش کرد . بالای پله ها که رسید بطری خیلی کوچیکی رو توی مشت دختر گذاشت و زمزمه وار گفت:
++میدونی که باید چه کار کنی؟؟؟
دختر سرشو به معنای مثبت تکون داد.
معلومه که بلد بود ،اونا افعی های آموزش دیده ی لابستر بودن.!!!
همزمان سوهو هم لیوان بزرگ نوشیدنی البالوی خنکی رو توی سینی به اتاقش برد.کیونگسو بعد از تقه زدن به در اول دخترو داخل هدایت کرد بعد هم خودش وارد شد. پشت سرش سوهو جلو اومد و سینی نقره ای کوچیکو روی میز گذاشت .چانیول  نگاهشو از دوربین مدار بسته ی کوچیک کنار لوستر اتاق گرفت و لیوان بزرگو برداشت و گفت:
++هی.. تو ...
سوهو با تعجب به طرفش برگشت.
__با منید؟   ب..بله؟
چانیول یه قلپ از شربتو نوشید و از طعم خاصش کمی تعجب کرد ......چند قدم جلو اومد . رو به روی دختر ایستاد . انگشتشو روی شقیقه ی دختر  گذاشت ،کمی فشار داد و آروم تا زیر گلوش کشید. زیر چشمی کیونگسو رو هم زیر نظر داشت که سرش پایین بود.
از وقتی متوجه شده بود کیونگسو به دوهیون حسودی میکنه از تشدید این حسادت لذت میبرد و از این که ممکنه این حسادت کیونگسو نسبت به همه ی ادمای اطرافش باشه، خوشی عجیبی توی وجودش می‌پیچید.
دستشو دور گلوی دختر گذاشت طوری که اگه یکم فشارش میداد ممکن بود خفه بشه. صدای آرومش به گوش رسید .
++اره با توام..... نظرم عوض شد فوری این دخترو ببر بیرون....سیمونه رو بیار اینجا.!!! فورا...
سوهو که میدونست مخاطب چانیول خودشه . نگاهی به کیونگسو انداخت که در حالی که سرش پایین بودن ، از تعجب با چشمای درشت به چانیول نگاه میکرد .کیونگسو نمیدونست تو ذهن چانیول چی میگذره !و همین نگرانترش میکرد!
سوهو بله ای گفت و بازوی دخترو گرفت و دنبال خودش کشیدش.از جلوی کیونگسو رد شد و بیرون رفت.
کیونگسو نگرانی توی صورتش موج میزد !برای فرار از این وضعیت عقب گرد کرد که از اتاق خارج بشه که دست چانیول دور مچش حلقه شد...
++بمون ...کارم باهات تمام نشده .
کیونگسو نگاه نیم بندی به چانیول انداخت .آب دهنشو قورت داد و دوربین رو هم نا محسوس زیر نظر گرفت.چاره ای جز تسلیم شدن، نداشت .
چانیول فاصله ی بین خودشو کیونگسو رو پر کرد دست دیگه اشو بالا برد و یقه ی کیونگسو رو به چنگ گرفت.با نگاه کردن تو چشمای متعجبش اخماشو بیش از پیش تو هم کشید .خوب میدونست از داخل دوربین اتاق ،اتفاقات داره کنترل میشه .پس تو صورت کیونگسو، طوری شمرده و واضح اما با حرص داد زد که حتی اگه توی اتاق شنود نبود هم با لبخونی میشد فهمید چانیول از چی عصبانیه!!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که لابستر در زد و با عجله داخل شد.
چانیول به یک باره کیونگسو رو گوشه ای پرت کرد و با خشم و حرص  به سمت لابستر یورش برد و یقه ی لباسشو محکم گرفت و به طرف خودش کشید ؛با صدایی که کم کم اوج میگرفت غرید:
++ مردک نمک به حروم...پیش قاضی و مَلَق بازی ؟...مرتیکه من خودم پلیسم.برای من تو اتاق دوربین کار میزاری؟؟؟فکر کردی متوجه نمیشم؟؟؟ در اینجا رو گِل میگیرم . کاری میکنم تا عمر دارید نتونید پروانه ی کاری بگیرید.
کیونگسو با این که خوب میدونست منظور چان از این کارا چیه، ولی از این شخصیت جدید چانیول یکم دلگیر شد.فوری از روی زمین بلند  شد و به طرف چانیول رفت. دستاشو از یقه ی لابستر جدا کرد و گفت:
__اشتباه می کنید چانیول شی.ما قصد بدی نداریم. من مدیر این بارم و اینو تضمین میکنم.
لابستر یقشو مرتب کرد و گفت:
++این دوربینها برای اطمینان کار گذاشته شده . صد در صد کسی قصد اخاذی از شما رو نداره. همین طور جراتشو. !!!
چانیول بازم  خشمگین گفت:
__انتظار داری باور کنم ؟اگه  یه درصد هم اگه اعتماد کرده بودم الان  دیگه از بین رفت.
بعد کتشو از روی تخت برداشت که بره.
هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که لابستر بازوشو گرفت و با لبخند مسخره ای سعی در جلب اعتماد دوباره ی چانیول داشت:
++جناب  پارک . اشتباه میکنید . اصلا این دوربینها روشن نیستند.  اگه ...مشکلتون با این دوربینهاس الان اینهو برشون میداره.
بعدم به کیونگسو  اشاره کرد .
++من واقعا متاسفم دلم نمیخواد آدم مهمی مثل شما از بار من ناراضی بیرون بره! لطفا آروم باشید...
کیونگسو با نا امیدی از  به هم خوردن نقشه اش برای رفتن چانیول از بار....چهار پایه ی کوتاهی رو که کنار اتاق به صورت تزیینی  گذاشته شده بود رو برداشت و دقیقا زیر لوستر اتاق گذاشت و روش ایستاد. ولی هنوزم قدش به دوربین نمیرسید.خودشو کش داده بود تا با قد بلندی کردن نوک انگشتشو به دوربین ریز سیاه رنگ برسونه!
همین باعث شده بود تا پیرهن سفیدش از توی شلوار جینش بیرون بیاد و شکم سفید و مرمرینشو به نمایش بذاره.
و این چانیول بود که نگاه خیره اش به این لحظه ی ناب  گره خورده بود. دلش میخواست جلو بره و لگد آرومی به چهار پایه بزنه تا اون حجم گرم درخشان توی آغوشش بیوفته . تا اون لپ های باد شده از فرط فشار رو محکم ببوسه!
بی اختیار از این تصورها اخمای جمع شدش باز شد  و لباشو توی دهنش کشید .....چطور به اینجا رسیده بود؟چرا این فکرا به ذهنش میرسیدن  چرا کلافه ترش میکردند.؟؟.....
نگاهشو از  کیونگسو گرفت و با کلافگی به پوست خرس زیر پاش داد .عقب گرد کرد و لیوان اب البالو رو برداشت و چند قلپ بزرگ ازش نوشید تا شاید حواسش پرت بشه و از ته مزه ی تلخش دوباره تعجب کرد!!!نگاهشو که سعی داشت افسار گسیخته دوباره روی تن کیونگسو برگرده ،کنترل میکرد که این رفتار از چشمای تیز بین لابستر دور نموند.
لابستر بیش از پیش مطمئن شد که نگاه چانیول دنبال اینهوعه. لبخند خبیثی زد و نزدیک کیونگسو رفت. 
++چی کار میکنی اینهو، آقا منتظره!
صورت کیونگسو یکم عرق کرده بود. نفسشو رها کرد و نگاهی به لابستر انداخت و با صدایی که هنوزم از سر شب گرفته و خش دار بود گفت:
++باید برم  چهار پایه ی بلند تر رو بیارم. قدم نمیرسه.از تو هم که آبی گرم نمیش....
ولی از دیدن چشمای خندون و شیطانی لابستر   کلمات تو دهنش نصفه موندن و با تعجب نگاهشو به لابستر دوخت.  لابستر که برای نگاه کردن به کیونگسو مجبور بود سرشو بالا بگیره از نور زیاد لوستر چشماشو  تنگ کرد و گفت:
++بشین رو شونه هام  برش دار تا تو بخوای بری پایین کلی طول میکشه.کلونل خسته اس.
بعد پشتشو به کیونگسو کرد.کیونگسو با یکم تردید...نگاهی به چانیول انداخت، وقتی عکس العملی ندید . پاهاشو با احتیاط دور گردن لابستر انداخت و روی شونه اش سوار شد. دست دراز کرد و دوربینو برداشت.
لابستر محکم زانوهاشو چسبیده بود . به طرف چانیول برگشتو نا محسوس سرشو عقب ،توی شکم کیونگسو خم کرد و با شیطنت آروم جوری که مثلا خودشون دوتا میشنون ،ولی مطمئن بود چانیولم میشنوه گفت:
++اینهو یه چیزی پشت گردنمو اذیت میکنه!میتونم بزرگ بودنشو حسش کنم !  اوه پسر !چطوره برای خودت هم امشب یکی از اتاقها رو اماده کنی! بعد از ته وون دیگه با کسی نبوی نه؟؟؟
چانیول هجوم خون توی رگ پیشونیشو گردنش رو حس میکرد دستاش توی جیب شلوارش مشت شده بود.ولی ناچار بود عکس العملی نشون نده.کیونگسو از حرفایی که در حضور چان میشنید چشماش گرد شد و گونه هاش گل انداخت. اون مردک حق نداشت راجعبه خصوصیترین ناحیه ی بدن کیونگسو اظهار نظر کنه!. پس تو همون حالت با حرص موهای لابسترو تو مشت گرفت ویه کم کشید . مثل خود لابستر آروم غرید:
++حرف مفت زدن که مالیات نداره. ولی اگه بهش ادامه بدی مجبوری چیزی که نباید و قورت بدی !!!!   میفهمی که چی میگم!!! در ضمن گفتم که هر کسی لیاقت با من بودنو نداره. شیرفهم شد یا....
لابستر که در حالی که از درد کم موهای سرش صورتشو جمع کرده بود کیونگسو رو دوباره روی چهارپایه بر گردوند و جواب داد:
__صدای گرفته ات هم  باعث میشه بخوام امتحانش کنم .! پسرک یاغی!
++شک نکن که اون لحظه شانستو برای زندگی کردن ،از دست دادی!
چانیول از عصبانیت داغ کرده بود . پالتوشو روی تخت پرت کرد و جلیقه ی ورنی تنشو در آورد. این مکالمه ی به ظاهر آروم داشت کم کم عصبیش میکرد. کیونگسو زبون تندی داشت و این باعث خوشحالی بود. چانیول با تشدید حس حسادت کیونگسو، لذت برده بود ،ولی هیچ وقت فکر نمیکرد بر انگیختن این حس توی خودش چقدر ممکنه خطرناک باشه! یه حسی بهش میگفت اگه لابستر یه دقیقه بیشتر توی اتاق بمونه حکم مرگشو امضا کرده.
حالش یه جوری شده بود.  به شدت عرق کرده بود و حس میکرد ضربان قلبش تند تر از همیشه اس.حتی تند تر هم نفس میکشید.
کیونگسو در حالی که سعی داشت از لابستر فاصله بگیره رو به چانیول احترام گذاشت و گفت:
++معذرت میخوام که طول کشید کلونل!الان دیگه می‌تونید راحت باشید . در حالی که آستین لابسترو گرفت و دنبال خودش میکشید ادامه داد:
++میگم سوهو دختر منتخبتونو بیاره اتاق.
راهشو کج کرد که بره اما دست چانیول دوباره دور مچش حلقه شد. اما این بار فرق داشت .کیونگسو از حس دست داغ چانیول دور مچش انگار توان راه رفتنو از دست داد و بی اختیار سر جاش ایستاد. لابستر از گرفتن نقشه اش  ،پوزخند فاحشی رو روی لبای کریهش نشونده بود. چانیول با صدایی که بم تر و کمی لرزش داشت گفت:
__احتیاجی نیست... فکر نمیکنم دلم بخواد دخترای دست خوردتونو برای امشب داشته باشم...
کیونگسو رو طرف خودش برگردوند ....نگاه تب دارشو به چشمای گرد شده و پر استرسش خیره کرد. آروم طرف خودش کشیدش. دست دیگشو جلو برد و کراوات شل شده دور گردن کیونگسو رو کشید تا باز بشه... در حالی که گِرِهِ نگاهشو از چشمای کیونگسو باز نمیکرد  گفت:
__تو چی پیشنهاد میدی پارک جوان؟؟؟
کیونگسو مِن مِن کنان گفت:
++ا...اگه ...منظورتون کسی دیگه اس..اون اونا .... ینی ...دوهیون و سوهو فقط پیش خدمتن....و ما اجازه ند.....
با بسته شدن کراوات روی چشماش حرف تو دهنش نصفه موند. واین تپش قلبش بود که بیشتر از صدای خودش به گوشش می رسید.
++چی... چیکار می کنید  ؟؟
به ثانیه نکشیده،زمزمه ی چانیول رو کنار گوشش شنید:
__من کسی رو می خوام که بوی تنش الان مستم کرده...کسی که صدای خش دارش بهتر از عشوه های یه دختر  آموزش دیده تحریکم کرده...کسی که همه ی وجودش بوی سیب میده! پس جرات فرار کردن رو به خودت نده!
کیونگسو  سعی کرد با چشمای  بسته به طرف لابستر سر بچرخونه اما کوبیده  شدنش به دیوار پشت سرش، و گرمای لبهای چانیول  روی لباش نگذاشت  به مقصودش برسه.
چانیول کنترلی روی رفتارش نداشت به محض این که حس  کرد کیونگسو میخواد از زیر دستش در بره، خفتش کرد لبهای گرمشو روی اون لبهای  خشک شده ی شیرین گذاشت.
  کیونگسو میتونست قسم بخوره برای لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد.
حس عجیب و لبریز از خواستن وجودشو فرا گرفت که تو رفتارش هیچ اثری نذاشت . بار اولی نیود که چان میبوسیدش و لی قسم میخورد که این دفعه با همه ی دفعات پیش دنیا دنیا تفاوت داشت. دستای کیونگسو برای دور کردنش بالا اومد و روی سینه چانیول  نشست و سعی کرد عقب هولش بده. اما چانیول قدم از قدم بر نمیداشت و برای بوسیدنش حرصی‌تر میشد.
کیونگسو میتونست با کف دستش ضربان بی وقفه و تند قلب چانیولو حس کنه. نمیدونست از هیجانه یا باید به این حال دگرگون چانیول مشکوک بشه؟ هر چی که بود کنترل نشده به نظر میرسید!چانیول با ولع لبهای کیونگسو رو میبوسید و با فشار دادنش به دیوار، سعی داشت جلوی تقلاهاشو بگیره.
نمیدونست چرا اینطوری شده ،سرش گیج میرفت و با تقلا های زیاد کیونگسو برای آزاد کردن خودش، حس کرد خسته اس و توان ایستادن نداره .
دستشو دور کمر کیونگسو انداخت و با یه حرکت از زمین بلندش کرد . کیونگسو چاره ای جز حلقه کردن پاهاش دور پاهای چانیول نداشت.
با فرود اومدنش روی یه جای نرم و افتادن حجم سنگین چانیول بی حرکت روش، متوجه شد روی تخت فرود اومده...و احتمالا چانیول هوشیاریشو از دست داده.
قلبش مثل گنجشک تند تند میزد. بدن بی حرکت چانو که انگار بیهوش شده بود از روی خودش کنار زد. و با کشیدن کراوات از روی چشماش به طرف در هجوم برد اما........در قفل بود.
اصلا متوجه نشد لابستر چه موقع از اتاق بیرون رفته و یا چرا درو پشت سرش قفل کرده ....فقط میدونست این شرایط عادی نیس.
پر استرس چند بار محکم به در کوبید. و فریاد کشید  تا کسی دور باز کنه اما انگار بار خالی از هر موجود زنده ای بود.

نفس نفس زنون از در دور شد. دستاشو توی موهاش کرد و با شدت عقب کشیدشون تا خوب فکر کنه .....چانیول هنوز بی حرکت روی تخت افتاده بود . کیونگسو از این رفتارهای چانیول واقعا ترسیده بود. حس میکرد گلوی زخم شدش، از خشکی نزدیکه پاره شدنه! به طرف لیوان اب البالو رفت تا گلو ی خشک شدشو نجات بخش باشه. اما با خوردن چند قلوپ پست سر هم از نوشیدنی ،اخماش تو هم رفت .کم کم متوجه شد چرا رفتار چانیول اینطور تغییر کرده. اب البالو ته مزه ی تلخی داشت که کیونگسو رو متوجه عمق ماجرا کرد.
از عصبانیت لیوانو به طرف دیوار کوبید و صدای لعنتی گفتنش با هزار تیکه شدن لیوان یکی شد. لابستر از داروی محرک توی نوشیدنی چانیول ریخته بود و حالا خود کیونگسو هم ازش خورده بود .لیوان تقریبا خالی بود.
با خودش فکر کرد نباید بزاره این اتفاق بیوفته .اون که به همجنسش گرایش نداشت ... اما با یاداوری بوسه ی چند لحظه پیششون و تغییرات حاصل ازش توی بدنش چشماشو روی هم فشار داد.
با عجله کراواتو از روی زمین برداشت. دستای چانیول رو به تاج تخت محکم گره زد،تا اگه به هوش اومد نتونه کاری انجام بده. با خودش فکر کرد کاش یکی هم برای بستن دهنش داشت!
دور تا دور اتاق رو نگاه کرد.اتاق جهنمی با چیدمان زرد و توسی که در حال حاضر بد ترین ترکیب رنگ برای حال مزخرفش بود. همین طور که با نگاهش اتاق رو وارسی میکرد صدای زنگ اس ام اسش به گوشش رسید . دیدن جمله ی فرستاده شده از طرف لابستر دنیا رو سرش خراب شد.
«بطری شیشه ای داخل کشوی پاتختی هست. میدونی که باید چکار کنی؟؟؟خوش بگذره.... میدونم که از دستم عصبانی هستی ولی من تو کارم با کسی شوخی ندارم.از اول  گفتی پای همه چی هستی درسته؟؟؟چانیول مهم ترین مهمون ماست و  هیچ جور نباید از دستمون در میرفت . آینده ی باندمون به امشب بستگی داره»

آب دهنشو قورت داد و به چانیول نگاه کرد... بغض کرده بود امشب شومترین شب زندگیش بود. با خودش فکر کرد حتما به خاطر پلیس بودن چانیوله که انقدر براشون ارزشمنده .اما واقعا سر در نمیاورد چرا باید کام گرفتن از یه کلونل انقدر براشون مهم باشه.

چند ساعت گذشت و کیونگسو با حال نچندان خوشی به خودش میپیچید. دم دمای صبح بود، کمتر از یه ساعت دیگه هوا رو به روشنی میرفت و کیونگسو پایین تخت ماتم گرفته بود . نمیدونست چی کار کنه،از فکر کردن زیاد سرش در حال انفجار بود. 
اصلا حال خوبی نداشت... درسته مقدار کمی از اون نوشیدنی خورده بود ولی حس میکرد تنش گُر گرفته و نفساش تند شده...  چانیول هنوز خواب بود و این نشون میداد که کیونگسو وقت زیادی نداره. قوطی رو توی دستش چرخوند  راه دیگه ای نداشت مجبور بود اون قوطی لعنتی رو تحویل بده وگرنه اعتمادشون بهش می شکست.
با فکر کردن به حرفای لابستر دوباره قلبش سنگین شد.


فلش بک
لابستر به دختری که کنار پله ها ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
++این بطری رو بهش بده . خودش میدونه باید چه کارش کنه.
کیونگسو متعجب نکاهی به بطری کرد و گفت:
__به منم بگی بد نیستا ...این دختره ی هرزه میدونه ولی من نه!
لابستر تک خنده ای زد و گفت
++اره تو هم بدونی بد نیس شاید به کارت اومد.این بطری رو باید از کام جناب کلونل پر کنه حتی شده دستمال اغشته بهش هم باشه خوبه!!!بعدم توی یخچال کنار اتاق میزارتش! درست پشت اب معدنی ها!!!
کیونگسو که از بهت زدگی چشماش گرد شده بود پرسید
__ب..برای چی میخوای اینو  ؟؟
++برای تولید نابقه های کوچولو!!!
پایان فلش بک

کیونگسو حس خیانت به چانیولو داشت. از طرفی فهمیده بود از این کار ممکنه بچه هایی تولید بشن که مسبب وجودشون خودشه و بد تر از اون معلوم نیس چه سرنوشتی ممکنه داشته باشن....از طرفی عذاب این که اگه موضوعو به چانیول بگه اون نمیزاره این اتفاق بیوفته و اون موقع ماموریتشون تو خطر بزرگی میوفته که ممکنه پای جون هر دوشون وسط باشه....داشت خفه اش میکرد.
سر یه دو راهی بزرگ گیر کرده بود ،که فکر کردن بهش داشت مثل موریانه افکارشو ریز ریز میکرد.
دیگه نمیدونست چه کاری درسته، چه کاری غلط  ...پس از جاش بلند  شد ...کنار چانیول روی تخت نشست... آب دهنشو قورت داد.... سعی داشت فکر احمقانه ای که تو سرشه رو عملی کنه!دست برد و آروم دکمه ی شلوار چانیول رو باز کرد ... دستاش میلرزیدن و نفسش انگار قطع شده بود. به آرومی زیپ شلوارش رو هم پایین کشید. نگاهش  روی حجم بر آمده ی زیر لباس زیر مشکی چانیول ،خیره مونده بود.
نفس عمیقی کشید و دستشو از زیر کش پهنش،به داخل هدایت کرد. قلبش به قدری تند میزد که با گرفتن آلت نیمه سخت شده ی چانیول توی دستش حس کرد خودش هم حالش خوب نیس. با اولین لمسش صدای آه مانندی از لبای نیمه باز چانیول شنید که باعث شد چشماشو ببنده و با تمام وجودش گوش بده.

چشمای چانیول از حس دیوانه کننده ی سر ریز شده به تنش، نیمه باز شد و از دیدن پسری که سرشو پایین انداخته بود و آروم لمسش میکرد،غرق لذت، کمرشو قوس داد . کیونگسو از این حرکت ناگهانی از کارش دست کشید.
چانیول که هنوز جوشش شهوتو توی وجودش حس میکرد، با صدای بم ناشی از لذتش تو صورت شرم زده ی کیونگسو نگاه کردو گفت:
++ اون چراغو خاموش کن . بعد بیا امشبو از حافظمون پاک کنیم...اما قبلش دستامو باز کن!!!
کیونگسو نگاه متزلزشو از زمین جدا نمیکرد. از جاش بلند شد و چراغ اتاقو خاموش کرد. موقع برگشتن صدای خرت خرت شیشه خرده ها رو زیر پاش حس میکرد...دوباره کنار چانیول روی تخت نشست و با حالت متاسفی گفت:
++باید....باید امشبو... فراموشش کنی.... من مجبورم ، و متاسفم.
دوباره آلت سخت شده ی چانیولو به چنگ گرفت و در حالی که با لمس سریعش سعی داشت زود تر به هدفش  برسه، حس کرد شلوار خودش دیگه گنجایش نداره. درد زیر دلش میپیچید و کم کم داشت امانشو میبرید.
چانیول از این لمسها لبریز از خواستن شده بود و با گاز گرفتن لباش سعی داشت صدایی تولید نکنه. اما وقتی دستای کیونگسو از لمسش متوقف شدن، چشمای خمارشو باز کرد و محکم و رسا گفت:
++ دستامو باز کن ....
کیونگسو بی اهمیت به حرفش سعی کرد دوباره اونو توی دستاش بگیره که چانیول با جا به جا کردن کمرش و چرخیدن به طرف دیگه مانع شد.
++بهت میگم دستامو باز کن....این یه دستوره.یادت که نرفته من مافوقتم.!
کیونگسو عصبی و کلافه نالید:
__ بزار کارمو بکنم ....اونا فقط یه کم از کامتو میخوان.... منم باید بهشون بدم تا اعتمادشون نشکنه تا هردومون لو نریم . میفهمی چی میگم ؟ پای جونمون وسطه!!! ....نمی فهمم توی لعنتی چرا انقدر براشون مهمی ؟؟.......خواهش می کنم.... خواهش میکنم .... یه کم بیحرکت بمون تا کارم تمام بشه! تمام ماموریتمون به امشب بستگی داره......

کیونگسو خواهش میکرد.......کیونگسوی سرکش و  کله شق و لج باز، الان به حدی سر در گُم و مضطرب بود که داشت از چانیول خواهش میکرد!!!!....
چانیول و کیونگسو هر دو تو شرایط بدی بودن.... چانیول برای بغل گرفتن تن سفید کیونگسو تقلا میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد . دست خودش نبود ولی، شهوانی ترین افکار به ذهنش هجوم میاورد و هر بار برای عملی کردنشون با طرفند های دوران خدمتش سعی داشت اون کراوات طلسم شده رو از دور دستاش باز کنه.
کیونگسو تمام تنش نبض میزد. لمس چانیول به حد جنون تحریکش کرده بود، که با صدای درخواست چانیول برای باز کردن دستاش، بند دلش پاره شد. اگه بنا بود اون شب رو فراموش کنن چرا کیونگسو به اون چیزی که میخواد نرسه ؟؟
تو یه ثانیه تصمیمشو گرفت... و روی شکم  چانیول نشست ،بی حرکت و غرق سکوت!! .از حال خودش متعجب بود. اصلا براش مهم نبود اونی که الان توی چشماش خیره شده یه پسره ،یا این که خودش اصلا به پسرا گرایش نداره.... فقط اون چشمای تیله ای مشکی بی نهایت خمار به نظرش جذاب میومدند. دستاشو کنار سر چانیول عمود کرد و روش خم شد .با نگاه کردن مستقیم تو چشمای چانیول گفت:
++چانیول.....من....من امشب توی مشروبت چیزی نریختم اما....
نفسشو فوت کرد ،فشار چانیول به پایین تنش  تمرکزشو برای ادامه ی حرفش ازش میگرفت.اولین بار بود که کیونگسو به اسم صداش میکرد و این باعث سر ریز شدن حس  گرمی تو رگهای چانیول شد.کیونگسو  آب دهنشو قورت داد و سعی کرد حرفشو ادامه بده.

++ولی مثل این که لابستر این کارو کرده ....توی اون آب البالوی کوفتی  محرک ریخته  و من..... میدونم الان چه احساسی داری ...لعنتی منن از اون نوشیدنی جهنمی خوردم...
سرشو جلو برد و نزدیک گوش چانیول زمزمه کرد.:
++میدونم میخوای بازت کنم....اما یه لحظه به فردا فکر کن... اگه الان بازت کنم فردا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم.ممکنه از خودم و تو بدم بیاد همه چی خراب میشه! میدونم که گی نیستی،منم نیستم .... من میدونم الان چه حس مزخرفی داری ...منم دارمش ! پس کمکت میکنم راحت بشی ... فقط لطفا فردا که دوباره دیدمت همه چیزو فراموشش کن!
سرشو بلند کرد و تو چشمای چانیول نگاه کرد. نگاه تب دارش به لبای کیونگسو و البته سکوتش بیانگر رضایتش به حرفهای پسر کوچیک تر نشسته ،روی شکمش بود. زمزمه ی در گوشیه کیونگسو ،با رایحه ی سیب نفساش، عطش خواستنشو صد برابر میکرد ...مخصوصا این که پایین تنه ی سخت شده ی کیونگسو رو هم روی شکمش حس میکرد. این که کیونگسو با حال بد خودش سعی داشت آرومش کنه بیش از حد دلنشین بود.....
دیگه هوشیاری کاملشو به دست آورده بود و بیشتر روی حرکاتش کنترل داشت اما به محض  فهمیدن منظور کیونگسو از دوباره نزدیک شدن بهش تمام تلاشش برای خود داریش به باد رفت.
کیونگسو چشماشو بست. دستشو بالا آورد و روی چشمای چانیول گذاشت . بعد آروم روی صورت سرخ شده ی چانیول خم شد و آروم لبهاشو به بازی گرفت. تو هر لغزش لباش دندونای چانیولو حس میکرد که برای شکار لب پایینش جلو میومدند.
از این بازی خوشش اومده بود و هی لباشو از دست دندونای چانیول میدزدید. اصلا نمیدونست این شیطنت اونم توی این وضعیت از کجا نشأت میگیره ولی میدونست که ممکنه حاصل از خوردن دارو باشه.
از درد زیر دلش به ستوه اومده بود . آروم دست برد و دکمه ی شلوار خودشو همراه با زیپش باز کرد تا فضای بیشتری در اختیارش قرار بگیره... چانیول پر عطش ولی مطیع لبهاشو باز نگه داشته بود و از طعم شیرین شیطنت های کیونگسو لذت میبرد.انگار توی خلسه ای بی توجه به زمان و مکان غرق شده بود.

با پرت شدن حواس کیونگسو به باز کردن دکمه ی شلوارش، چانیول نا غافل لب پایین کیونگسو رو به دندون گرفت.
چشمای کیونگسو گرد شد .و دستش از چشمای چانیول جدا شد و فوری روی سینه ی ستبر چانیول خزید و پیراهنشو به چنگ کشید.
بوسه های نرمشون کم کم رنگ خشونت میگرفت ....
چانیول لباهای داغ کیونگسو رو طوری میمکید که انگار اخرین چیزیه که برای خوردن براش مونده. همزمان زبونشو روی لب بالایی کیونگسو کشید . صدای ناله ی آه مانند کیونگسو،با اون صدای گرفته و خش دار چانیولو به مرز جنون میکشید .
تحمل اون وضعیت سخت شده بود درست به سختی پایین تنه هاشون!!
کیونگسو آگاه تر و خود دار تر از چانیول خودشو عقب کشید.دستاش لرزششون رو به رخ میکشیدن . از کاری که قصد داشت انجام بده مطمعن نبود ولی دیدن چانیول تو وضعیتی که سرریز از خواستنه  و به سختی خودداری میکنه ،آزارش میداد.بهش قول داده بود راحتش کنه!
همون طور که روی شکمش نشسته بود ،چرخید و  پشتشو به چانیول کرد . نفس عمیقی کشید تا یکم آروم بشه.چشماشو محکم بست تا چیزی از این صحنه توی ذهنش ثبت نشه!!... دستشو جلو برد و شلوارچانیولو همراه لباس زیرش کمی پایین کشید .
چانیول با چشمای نیمه باز،  بدن کیونگسو رو نگاه میکرد که پشت بهش روی شکمش نشسته بودو باسن گرد و تپلش کاملا تو تیر رس نگاهش بود. از برخورد هوای خنک به پایین تنه اش  حس بهتری داشت اما با خیس شدن آلتش تو حفره ی گرمی که زبون سرکش کیونگسو حکمرانش بود،نفسش قطع شد و مرز عقل و جنون رو گُم کرد. با هر بار مک زدن کیونگسو روح از بدنش جدا میشد . سرشو به بالش زیر سرش می فشورد و کمرشو چنان قوص میداد که حتی تخت هم باهاش تکون میخورد. ناله های بلند از سر لذتش به قدری برای کیونگسو دلنشین بود که دوست داشت بیشتر گوششون بده.
پس حرکاتشو  سریعتر کرد تا با شنیدن ناله هاش همراه شنیدن اسمش از زبون چانیول براش ملودی خاطره انگیزی بشه!

چانیول به قدری دستاشو تکون داده بود که رد کراوات روی مچ دستشو قرمز کرده بود. سفت شدن ریز دلش بهش نشون میداد چیزی به ،به اوج رسیدنش نمونده. از طرفی نمیخواست خاطره ی بدی برای کیونگسو بسازه  پس بلند داد زد:
__بلندشو.... بلند شو لعنتی... الانه که بیام.
کیونگسو نمیدونست چش شده ،غریزه ی جنسیش بیشتر از هر موقعی توی زندگیش داشت سلطه گری میکرد... نه تنها رهاش نگرد بلکه مکهای عمیقی  برای لذت دادن بیشتر به چانیول به آلتش میزد. چیزی نگذشت که جَهِش مایع گرمی که تو دهنش سرازیر شد رو همراه ناله ی بلند و شهوانی چانیول به جون خرید.
چانیول نفس نفس میزد و بدن بی جون شدش هنوز هم منقبض میشد. کیونگسو اما هنوز حال خوبی نداشت وقتی از راحت شدن چانیول مطمئن شد ، بسختی از جاش بلند شد آستین لباسشو روی لباش کشید و بدون نگاه کردن به چان سلانه سلانه به طرف دستشویی رفت...


...........................
.....................................
...........................................

با تابیدن نور مستقیم خورشید روی صورتش چشمای خستشو باز کرد.فضا تاریک بود و خورشید از لای پرده ی زخیم و بد رنگ اتاق صورتشو نوازش میداد. به پهلو چرخید خنکای توشکی روش خوابیده بود به صدم ثانیه شب قبلو برای تداعی کرد.
فوری تو جاش نشست و اطرافشو نگاه کرد. خبری از چانیول کنارش نبود .نمیدونست چرا بغض توی گلش نشسته....  ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و دوباره روی تخت گوله شد.
قلبش از حس بدی لبریز شده بود چیزی شبیه بغض و تنهایی...... کیونگسو از چند سال پیش تنها شده بود ،ولی هیچ موقع وقت نکرده بود بهش فکر کنه ...انتقام همه ی وجودشو پر کرده بود و نمیگذاشت احساس تنهایی کنه..... ولی الان  توی این لحظه .....به شدت احساس تنهایی میکرد...
پرتوهای خورشیدو با دستاش نوازش کرد و متعجب شد که چطور سعی داشتن از لای انگشتاش ، صورت ماهشو تو بغل بگیرن. قطره اشکی که از گوشه ی چشمش روی توشک چکید ته مونده ی این تنهایی بود.
خورشید امروز نوید یه روز عادی رو میداد.... شاید بهترین روز زندگیش! .....امروز روزی بود که مطمعن بود کسی به اسم پارک گرت جانگ روی این کره ی خاکی با نفساش هوا رو مسموم نمیکنه ....... پس چرا کیونگسو خوشحال نبود؟
دیشب بعد از رفتن از خونه ی بیگی به اندازه ی تمام تنهایی که یکباره به قلبش سرازیر شده بود روی پل بلند رود خونه ی هان ،فریاد کشیده بود....انقدری که حتی صداشم از یاری کردن دلش سر باز زده ،گرفته و خش دار شده بود.....
بینیشو بالا کشید تا بغضش بیشتر از این خود نمایی نکنه.اصلا اینجا چه کار میکرد ؟حالا... توی این لحظه .....تنها بدون پدر و مادرش و یون سو حس میکرد زنده بودنش مسخره اس....توی این هیاهو انگار خودش هم خودشو تنها گذاشته بود......
به پهلو چرخید.....به کراوات مچاله شده روی تخت، دست کشید ...  و نگاهی به جای خالی چانیول انداخت ... هنوزم دستای پیچیده شدشو دور تنش، موقع خواب حس میکرد.دستایی که از رد کراوات کبود شده بودند وبه محض آزاد شدن از بین اون ریسمون سیاه، با تمام توان تن بیحال کیونگسو رو محصور کرده بودن و باعث شدن برای لحظه ای کیونگسو احساس کنه، حس لطیفی ،تنهایی دلشو کمرنگ کرده. یه حس دلنشین مثل داشتن یه حامی...
از یاداوری بوسه ای که هنوزم گرماشو روی پیشونیش حس میکرد،لبخند نیمه جونی روی لباش نقش بست.هنوز تو حال و هوای خودش بود که با چندتا تقه ی پشت سر هم به در اتاق ، سوهو سراسیمه وارد اتاق شد .
نگاهی به کیونگسو کرد و با درموندگی گفت:
++ک...کار تو بود.... مگه نه؟؟تو کشتیش!
کیونگسو بدون نگاه کردن به سوهو سرشو تکون داد...
از جاش بلند شد بی رمق از سر درد وحشتناکش، دستشو به دیوار گرفت.
سوهو عصبانی از دست کیونگسو ، جلو اومد .دست رو سینه اش گذاشت و عقب هولش داد و فریاد کشید :
__احمق٬میدونی چکار کردی؟...میدونی اگه ثابت بشه کار تو بوده چی سرت میاد؟؟یه لحظه به منو چانیول فکر کردی؟؟؟میتونی تصور کنی چی سرمون میارن؟؟ .....اصلا بلدی فکر کنی؟یا فقط با خودخواهی میخوای خودتو مارو به کشتن بدی؟؟
کیونگسو که از بی حالی توان ایستادن نداشت،از ضربه ی اروم سوهو  کف اتاق افتاده بود ...با خنده ی هیسترکی به چشمای عصبی سوهو نگاه کرد و مختصر گفت:
++ باید متشکر باشین که یه جانی از روی زمین محو کردم. باید خوشحال باشین که دست کثیفش دیگه هیچ دختر و پسری رو نمیدره!!!! چرا باید بفهمن ؟؟؟ اونا هیچوقت نمی فهمن!!!اصلحه ی کالیبر سی و سه ....مثل مال خودش بود!
درواقع کیونگسو توی اون لحظه های سخت به هیچ کس و هیچ چیز جز بدن دریده ی خواهرش فکر نکرد، ولی پشیمون هم نبود.!!!
سوهو با  دیدن حال دگرگون کیونگسو با تأسف گفت :
__ بلندشو .....بارو باید ببندم.... امروز کسی اینجا نیست...لابستر گفت بیگی رو فرستادن پزشکی قانونی ..گفت بهت بگم بری پیشش. حال استلا هم خوب نیس.
کیونگسو سر تکون داد و نگاهشو به رفتن سوهو به بیرون اتاق دوخت...
دلگیر شد... حتی برای سوهو مهم نبود شب قبل به کیونگسو چی گذشته بود!
در یخچالو باز کرد ....یه شیشه آب معدنی رو همراه بطری کوچیک پر از مایع سفید رنگو توی مشتش گرفت و با نفس عمیق از اتاق بیرون رفت....
چهاردهم


شیومین کلاه پلاستیکی روی موهای چانیول گذاشت و بهش گفت حدود چهل دقیقه باید منتظر بمونه تا موهاش تغییر رنگ بده و دوباره قهوه ای روشن بشه....
با بیرون رفتن شیومین از اتاق ،از جاش بلند شد و روی کاناپه ی راحت اتاق شیومین دراز کشید... چشماشو روی هم گذاشت تا یکم استراحت کنه.
صبح با صدای چرخیدن کلید توی قفل در اتاق، از خواب بیدار شده بود.تاثیر دارو بود یا الکل ، نمیدونست فقط مطمئن بود سرش الانه از درد میترکه.
با فکر این که ممکنه لابستر بیگی یا استلا پشت در باشن، ملافه  رو تا بالای گردن خودش و کیونگسو بالا کشید تا دیدن لباس های پوشیده شدشون ،مشکوک نباشه.اما بر خلاف انتظارش این سوهو بود که وارد اتاق شد.
از صورتش نگرانی می بارید و معلوم بود شب گذشته، چشم روی هم نگذاشته و الان میخواد رگباری سوالاشو بپرسه و از خوب بودن حال کیونگسو مطمئن بشه.
چانیول برای جلو گیری از سر و صدایی که ممکن بود کیونگسو رو بیدار کنه فورا انگشت اشارشو بالا اورد و روی بینیش گذاشت. خوب میدونست کیونگسو شب بدی رو گذرونده.....مخصوصا که وقتی بیدار شده بود هزار بار خوشحال بود که دیشب حداقل کیونگسو هوشیار بوده!!!
بر خلاف میلش سر کیونگسو رو که روی سینه اش بود ،آروم روی بالش گذاشت، جسم غرق خواب کیونگسو رو نگاه کرد لبهای نیمه بازش  هنوزم وسوسه انگیز بود.....  دستاش بی اراده محکم بغلش کرده بود....همین طور دست چپ کیونگسو که دورش حلقه شده بود رو آزاد کرد. آروم از جاش بلند شد و تلو تلو خودشو به در اتاق رسوند.  
سوهو رو که سعی داشت وارد اتاق بشه رو متوقف کرد و همون طور که چشماشو با انگشت ماساژ میداد گفت:
++حالش،....خوبه سوهو.......اوم اتفاقی نیوفتاده که بخواد حالش بد باشه.... فقط ...هووف وقتی بیدار بشه سردرد داره. بزار استراحت کنه.اون عوضی تو نوشیدنی من دارو ریخته بود و خب ...کیونگسو هم ازش خورد.
سوهو نگاه وحشتزده ای به داخل اتاق انداخت و دوباره سعی کرد مافوقشو کنار بزنه که چانیول به طرف انتهای راهرو هلش داد و تذکر داد :
++گفتم حالش خوبه.... تا یکی دو ساعت دیگه بزار بخوابه.
سوهو که کمی خیالش راحت شده بود  دستشو توی موهاش فرو برد و آروم پرسید؛
__خودت خوبی؟
چانیول در جواب فقط سرشو تکون داد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
++هیچکس نیس؟
__نه، لابستر دیشب کلیدا رو به من سپرد تا صبح درو براتون باز کنم،بعدم با عجله رفت. آه هیونگ تمام بدنم از خوابیدن روی اون  تخت لعنتی اتاق اخر راهرو درد میکنه! هووووف.....نمیدونم چه اتفاقی افتاده که لابستر و بیگی صبح نیومدن سر بزنن .....استلا هم  طبق گفته ی شیو با سه تا از دخترا دیده شده که به طرف خارج از شهر میرفته.احتمال میدیم برای معاینه ی چندتاشون رفته باشن...
++خوبه!
__هیونگ ،باید بری خونه ی شیومین، ته وون باید امروز برگرده خوابگاه!
++باشه..
__هیونگ٬..
سوهو بود که با کمی تعلل پرسید و چانیول برای ادامه ی حرفش نگاهش کرد
__کیونگسو میگفت....کریسو دیدی ....ینی تو واقعا دیدیش؟ حالش.. خوب بود؟
چانیول لباشو با زبون تر کرد و سر تکون داد.
++اوهوم دیدمش...تو انبار  شرکت مگنت  دیدمش ! به کیونگسو هم گفتم... روپوش پزشکی تنش بود ....من نمیدونم اونجا چکار داشت ولی به نظر نمیرسید به زور اونجا بوده باشه. از اونجا که کریسو میشناسم مطمعنم خیانت نمیکنه و بودنش اونجا حتما دلیلی داره. ولی سوهو تو باید از ماموریت بری بیرون هر طور شده.

جلو اومد و دوتا دستشو روی شونه های سوهو گذاشت و با خیره شدن تو چشماش گفت:
++تو دستم امانتی،امانت بهترین دوستم!تا قبل از حرکت به طرف دبی.... باید از ماموریت بری بیرون. اینجا خطرناک تر از اینه که ریسک کنیم و جون همه ی مامورای زبده مونو به خطر بندازیم. متوجه هستی؟؟؟

سوهو بغض کرده بود،از طرفی دلتنگ کریس بود از طرفی رو حرف چانیول نمیتونست حرفی بزنه!پس سعی کرد بحثو عوض کنه تا مجبور به قول دادن نشه!

چانیول سرشو با دوتا دست یکم فشار داد تا دردش ساکت بشه اما سوال دوباره ی سوهو که با خجالت پرسید،باعث شد چشماشو هم روی همدیگه بزاره.
__دیشب؛چی شد ؟
چانیول دهن باز کرد که بگه ...
دیشب قلبش تند تر از همیشه تپیده که حس کشش به اون پسر تا سر حد جنون لبریز از خواستنش کرده بود . که اگه کیونگسو هوشیاری نمیکرد و دستاشو نمی بست الان نمی دونست ممکن بود حال کیونگسو روی اون تخت چطور بوده باشه!!! دلش میخواست بگه که حس میکنه عاشق ی جفت چشم درشت و لبای قلبیش شده،که هیچ بویی اندازه ی بوی تن کیونگسو مستش نمیکنه ....
ولی فقط لباشو توی دهنش کشید و بعد ثانیه ای مکث گفت:
++یادم نمیاد! هوشیار نبودم زیاد....

دروغ گفت... همه چیز به خوبی یادش بود و همین یاداوری ،تپش قلبشو دو برابر میکرد.
طعم دلنشین لبای قلبی شکل کیونگسو ،چشمای خمارش ،صدای گرفته و خش دارش،بوی عطر تنش ، سمج بودن و شیطنتش ٬٬٬٬گرمای آغوشش وقتی کنارش دراز کشید ،لحظه لحظه شو به یاد داشت!
  مظلومیت صورت کیونگسو و چشمای به اشک نشسته اش وقتی که از دستشویی اتاق بیرون اومد و باعث شد چانیول بخواد پیشونیشو برای این فداکاری بزرگش ببوسه.
خوب میدونست دیشب  ،حال اونم بد بود و احتیاج داشت لمس بشه ....اینکه تحمل کرد بود بد جوری چانیولو تحت تاثیر قرار داد... ......چشمای خجالت زده اش از بوسه ی تشکر آمیز چانیول که باعث گل انداختن لپای تپلش شد ،دلنشین ترین خاطره ،از اون شب بود.......تک تک لحظه های دیشب هنوز جلوی چشماش بود.و یاداوریشون حس بی نهایت شیرینی به دل چانیول سرازیر میکرد که تمام تلخی های دنیا هم نمی تونست جلوش سد بزنه!!!
دیشب تمام اتاق از بوی شکوفه ی سیب پر بود. بویی که برای چانیول نشون از یه حس نوشکفته توی قلبشو میداد.

تنها سوالی که ذهن چانیولو به چالش میکشید نتیجه ی این شب پر هیجان بود....اون از عاقبت اون بطری لعنتی خبر نداشت! وحتی ندید که کیونگسو بطری رو پرکرد یا نه!و همین ذهنشو مشغول میکرد .حتی دیشب که ازش پرسید، ولی کیونگسو جواب درستی بهش نداد...وقتی رسید خوابگاه باید پا پِِی میشد تا بفهمه کیونگسو چه جوابی میخواد به لابستر بده!!!


بعد از دوساعت که از بار بیرون اومده بود....هنوزم سر درد داشت ولی الان با مسکنی که شیومین بهش داد یه کم وضعیت قابل تحمل تر بود... نمیدونست باید در مورد بطری از کیونگسو سوال کنه یا صبر کنه تا اون خودش بهش گزارش بده!!!
با تقه ی شیومین به در اتاق  از افکارش بیرون اومد. شیومین از لای در سرشو داخل آورد و گفت:
++باید موهاتونو بشورید کم کم دیگه رنگ گرفته!!!
موهای مواد زدشو زیر شیر آب گرفت و با کمک شیومین حسابی شست. موهای مشکیش بازم به رنگ قهوه ای روشن در اومده بودند و شیو مین طره طره شو  براش فِر کرد.
عینک احمقانه رو به جیب لباس گشاد مشکیش آویزون کرد و به شیومین که به حالت وحشتزده ای با گوشیش صحبت میکرد خیره شد. شیومین تماسشو پایان داد و با حالت زاری سرشو روی میز گذاشت.
چانیول  به حالتی که سعی داشت روی کنجکاویش سرپوش بزاره، پرسید.
++اتفاقی افتاده؟؟در مورد کیونگسو حرف میزدی؟قصد فوضولی نداشتم ولی بین حرفات اسمشو شنیدم.
شیومین در حالی که سعی داشت افکارشو جمع و جور کنه گفت:
__سوهو هیونگ بود، گفت ......هوف  بیگی...خب تو خونش به قتل رسیده... کشتنش.
چانیول از فرط تعجب جفت ابرو هاش بالا پرید و بعد از چند ثانیه گفت:
++خب این چه ربطی ب....ه.....
با فکر این که کیونگسو ممکنه اونو کشته باشه فوری بلند شد گوشه ی پیرهن شیومینو گرفت به طرف خودش برش گردوند و گفت:
++کار .....کار کیونگسو بوده درسته؟؟؟......اوه خدا.... این پسر چرا اینقدر بی فکره!
با حرکت مثبت سر شیو ،لباسشو رها کرد و وسط اتاق قدمرو میرفت و جمله هایی زیر لب زمزمه میکرد.
++ردی، نشونی ، چیزی ازش هست؟؟؟از کجا می دونی کار کیونگه؟
شیومین نفسشو فوت کرد و گفت:
__نمیدونم ،ولی دیروز صبح بهم گفته بود کرت جانگو پیدا کرده....بیگی همون کرت جانگ بود ....کسی که کیونگسو چندسال مثل شیر زخمی دنبالش میگشت... و خب الانم سوهو ازش پرسیده خودشم تأیید کرده....  
چانیول از نگرانی و عصبانیت لبریز شده بود .کیونگسوی بی احتیاطی که میشناخت ممکن بود نا خواسته مدرکی توی صحنه ی جرم باقی گذاشته  باشه، که با پیدا شدنش ممکن بود تا پای چوبه ی دار بِکِشنش.

__________________________\\\\\\\\\___________________________

هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز چندتا کوچه ی دیگه باید راه میرفت تا به خوابگاه برسه. آسمون ابری بود و تیرگی بیش از حدش ندای بارش بارون میداد.
کیونگسو دو طرف کاپشنشو به هم نزدیکتر کرد . سردش بود و نمیدونست چرا باز هم اصرار داشت پیاده برگرده!
مگه امروز قرار نبود روز خوبی باشه؟ مگه قرار نبود با مردن بیگی زندگی رو  ازسر بگیره؟.پس چرا آروم نبود؟ بیگی هدف کوچیکتری براش شده بود، یا برای از بین بردن ادمای فاسد دور و برش حرص بیشتری داشت؟؟؟؟
حریص تر شده بود، برای از بین بردن لابستری که بدون اندکی ناراحتی از مرگ دوستش فقط کارای دفنشو انجام داد و با بی شرمی احوال دیشبو ازش پرسیده بود!!!
حریصتر شده بود برای از بین بردن استلا ،که عجیبترین ادمِ اتفاقات امروزش بود.... دختری که برای مرگ بیگی به قدری گریه و بی قراری کرده بود که کار خودشم به بیمارستان کشید...... نگاهای وحشیانه و خشونت طلبی که نثار کیونگسو میکرد بیش از حد براش نگران کننده بود این روزها استلا خیلی عوض شده بود.داعم زیر نظرش میگرفت.
و حتی اون آدمی که امروز دیده بود .....مرد متاثری که با عصای چوبی تراش خورده ی فاخرش  حتی به خودش زحمت نداده بود برای مرگ پسرش لباس مشکی بپوشه. مردی که نگاه  خیره اش تمام مدت کیونگسو رو آزار داده بود و چشمایی که  کلی حرف داشت ولی کیونگسو  معنی هیچ کدوم رو نمیفهمید. انگار بیشتر از مرگ بیگی خودش سوژه ی نگاه های اون جمع بود ...و این اصلا خوب به نظر نمیرسید.

قدم آهسته کرد و با کلافگی لب جدول نشست ....اون مرد مُسن خیلی اشنا تر از چیزی بود که فکر میکرد.چشماش قد و قواره و طرز ایستادنش!!! حتی به عنوان پدر بیگی خیلی هم به پسرش شباهت نداشت! سرش هنوزم درد میکرد... با افکار فشرده اش بد تر هم میشد.
نگاهشو به آسمون داد که کاملا سیاه بود و نم نم بارونی که با بارشش انگار صورتشو نوازش میکرد ..با هر قطره که روی گونه ی نرمش پایین میومد ،داشت بهش میگفت اتفاقات بزرگتری توی راهه باید قوی باشی عزیزم.... !!!
نگاهشو از آسمون گرفت و باز به فکر فرو  رفت زنی که کنار اون مرد مشکوک ایستاده بود اشنا نبود ،ولی نگاه خصمانه اش  در حالی که سعی داشت خودشو محکم نشون بده  نفس کیونگسو رو از تردید و استرس قطع میکرد. رنگ چشماش،عجیب بود ....یه رنگ آشنا.
تقریبا خیس شده بود.....از جاش بلند شد و دوباره راه خوابگاهو پیش گرفت. از صبح روز سختی رو  توی پزشکی قانونی و قبرستون پشت سر گذاشته بود و الان فقط احتیاج داشت دوش بگیره و یکم استراحت کنه.
از ظهر دیگه استلا رو ندیده بود،حتی تو مراسم کوچیک سوزوندن و تدفین هم حضور نداشت .....چندین بار متوجه صبحت لابستر با استلا شده بود و احتمال میداد اون الان خوابگاه باشه. 
تو تمام این افکار پیچ در پیچ یه لحظه از فکر این که چانیول الان به خوابگاه برگشته دلش گرم شد .بعد از پشت سر گذاشتن دیشب ، حس خاصی داشت ،هم خجالت میکشید ببیندش، هم  دلش میخواست زودتر ببیندش!
باید مسایلی که فکرشو مشغول کرده بود باهاش در میون میگذاشت...مخصوصا که لابستر ، با مرگ بیگی برای انتقال محموله اش عجله میکرد. این بهانه ی فوق العاده ای براش بود تا با چانیول حرف بزنه. دوست نداشت جَو بینشون دوباره مثل دیشب معذب کننده بشه، ولی برای دیدنش هنوزم بیتاب بود. دست خودش نبود،ولی فکر میکرد که از این به بعد ،حتی شنیدن صدای چانیول خاطرات دیشبو براش زنده میکنه.

هوفی کشید و کلیدشو توی در انداخت و وارد خونه شد.  صدای همهمه  و دعوا میومد انگار کسی فریاد میزد همین طور که تند تند کفشاشو در میاورد صدای چانیولو میشنید که داد میزنه.
با ورود کاملش به خونه از چیزی که دید وحشت کرد . یکی از دخترا وسط اتاقش خودشو دار زده بود و چانیول به کمک بکهیون و دوتا دختر دیگه با پایین آوردنش، سعی داشتن نجاتش بدن ....
بکهیون یه قیچی به دست داشت و ساق شلواری مشکی رنگی که نصفش از لوسر آویزون و نصف دیگه اش دور گردن دختر پیچیده شده بود و میچید. کیونگسو فورا خودشو به اونا رسوند بقیه رو کنار زد....
چانیول دخترو روی زمین خوابوند.... دست پاچه و تا حد زیادی عصبی سعی داشت تیکه ی جوراب شلواری رو از گردن دخترک باز کنه...و مدام سر بقیه داد میزد که با اورژانس تماس بگیرن.اما همه از ترس این که اگه با اورژانس تماس بگیرن لابستر بلایی سرشون بیاره از جاشون تکون نمیخوردن...

کیونگسو کنار سر دخترک نشست و فوری قیچی رو از بین انگشتای بکهیون که مثل مسخ شده ها به اتفاقات نگاه میکرد ،قاپید.. 
جوراب شلواری رو برید و سر و گردن دخترک رو به بالا ترین حالت ممکن تنظیم کرد.رد کبودی حاصل از دار زدن خودش به شدت روی گلوش خودنمایی میکرد....علاوه بر اون خراش هایی هم روی صورتش به چشم میخورد.
چانیول یقه ی  پیرهن دخترو گرفت و از دوطرف کشید تا از وسط شکافته بشه ...با نمایان شدن بدنش  همه از تعجب« هین » کشیدن !!!
تمام بدن دختر پر بود از مارک های ارغوانی رنگ و کبودی  ریز و درشت......و جای ناخن هایی که نشون از مقاومتش در برابر متجاوز داشت....
چانیول با نگاه به چشمای غمزده ی کیونگسو با  تردید دستشو از زیر کمر دخترک رد کرد و بستِ لباس زیرشو آزاد کرد.
کیونگسو حس عجیبی داشت انگار اینم یون سو بود که جلوش داشت جون میداد..فوری  برای نفس مصنوعی دادن به دخترک سرشو جلو آورد که چانیول  عصبی با چشمای به خون نشسته از خستگی و تحریک اعصابش، شونه ی کیونگو گرفت و فشار محکمی داد و گفت :
__من انجام میدم ماساژ قلبی رو که بلدی ؟
کیونگسو با چشمای خجالت زده و پر اضطراب سر تکون داد .
درسته شرایط بد و پیچیده ای بود ولی چانیول از فکر این که کیونگسو بخواد لباشو روی لبای اون دختر بزاره ،عصبی میشد. خودشم نمیدونست این حس مالکیت از کجا میاد ..فقط میدونست اگه این اتفاق بیوفته ممکنه اون دخترو با دستای خودش خفه کنه!!!

چانیول روی دخترک خم شد لباشو روی لبای کبود اون گذاشت و نفسشو به جسم نیمه مردش دمید.
کیونگسو هم با مکث دستشو روی قفسه ی سینه ی دخترک عمود کرد و با زمزمه ی اعداد  فشار وارد میکرد .
++هزار و یک.....هزار و دو......
بکهیون همراه تمام دخترا که دورشون جمع شده بودند و بی صدا اشک میریخت. باور این که کسی بتونه جون خودشو بگیره براش سخت بود. بعد از این که کای تنهاش گذاشت....چند بار به سرش زده بود خودشو از بین ببره ولی هیچ وقت جرات اینو نداشت که جدی بهش فکر کنه!
خوب میدونست وقتی آدم به جایی برسه که آینده براش تاریک باشه  مرگو ترجیح میده....
فضای وحشت انگیزی بود....انگار فرشته ی مرگ بالای سرشون میچرخید و با هر رعد و برق آسمون براشون قهقهه میزد. سرمای مرگ و هق هق دخترا بود که فضای  اتاقو مسموم میکرد...
چانیول با گذشت ده دقیقه بازوی کیونگسو رو که سعی میکرد بغضش نشکنه،گرفت و از حرکت متوقف کرد.کیونگسو با ناباوری به چشمای سرخ چانیول نگاه کرد......تمام شده بود....اون دختر جلوی چشمشون جون داد و ....این سومین نفری بود که کیونگسو نتونسته بود نجاتش بده...
دختر مرده ی رو به روش هر روز،همراه چانیول براشون آشپزی میکرد....و  همیشه لبخند مکمل صورتش بود ....دختری که امروز همراه سه نفر دیگه برای معاینه،توسط استلا به همون روستای حومه ی شهر برده شد.... و بعد از اطلاع از دختر نبودنش مورد تجاوز هم جنسش قرار گرفته بود...
و الان .... از عذاب زیادی که کشید خودشو رهایی بخشیده بود...اون «هان هه می» دختر مهربون خوابگاه بود...
همه چند قدمی کنار رفته بودن صدای گریه ی دخترا اوج گرفته بود..
بین همه صدا این کیونگسو بود که ساکت به دختر روی زمین چشم دوخته بود تا وقتی چانیول ملافه ی گلدار تختو روی پیکر بی جونش کشید


_________________________________\\\\\\\\\\\\\________________


شب بدی بود،نیم ساعتی از مرگ «هه می» گذشته بود...و آسمون بی وقفه براش مرثیه سرایی میکرد ....
بارون  بی امان میبارید ...انگاری خدا هم دلش از دست بنده هاش پر بود!!!
کسی دل و دماغ حرف زدن نداشت ....همه توی اتاقاشون بودن ...دو تا دختر هم اتاقی هه می ، توی اتاق چانیول و بکهیون خوابیده بودند .... همه جا ساکت بود ،حتی صدا ساخت و ساز همسایه ی کناری هم قطع شده بود و سکوت محض ساختمونو در بر گرفته بود.
کیونگسو روی مبل تکی توی سالن ٬در حالی که پاهاشو تو شکمش جمع کرد، نشسته بود.محیط به قدری کم نور بود که به زحمت ، بدن بی جون هه می،پیچیده توی ملافه، کنار در اتاقش معلوم بود. چانیول رو به روی کیونگسو با فاصله ی کم از بکهیون،روی مبل دو نفره نشسته بود.
بکهیون از استرس به خودش می‌پیچید. تو سرش طوفان بود...با خودش فکر کرد...حالا که کیونگسو و چانیول هر دو پلیس بودن،باید تردید رو کنار می گذاشت و ماجرای سهونو و البته شخصیت واقعی خودشو باشون در میون می گذاشت.به یقین رسیده بود که اگه میخواد امشب دیگه هیچ وقت تو زندگیش تکرار نشه، باید به چانیول کمک کنه!!!

اما الان شرایط مناسبی نبود، مخصوصا این که چانیول و کیونگسو عمیقا توی فکر بودند . کیونگسو همون موقع با لابستر تماس گرفته بود و اتفاقاتو براش شرح داده بود...لابستر در کمال خونسردی فقط متذکر شده بود که برای بردن جسد خودش میاد ...و این که استلا امشب اونجا نمیاد  !!!
کیونگسو خوب میدونست لابستر ،حتی برای جسد هه می هم نقشه داره. احتمالا اون هم مثل یون سو و مثل خیلی آدمایی که کیونگسو هنوز از تعدادشون خبر نداشت....مورد جراحی برای جدا سازی اعضای بدنش قرار خواهد گرفت!
کیونگسو لیوان بزرگ سرامیکی مشکیشو از روی میز برداشت و چای بابونه ی خوش عطر توشو کمی نوشید. توی این شرایط فقط این دمنوش دم دستی میتونست یکم اعصابشو آروم کنه...


بکهیون سعی داشت بحثو باز کنه تا شاید کمکی کرده باشه،که با صدای باز شدن در پارکینگ و ورود آعودی سرمه ای رنگ  لابستر  با وحشت دهنشو بست.
با خودش فکر کرد حتما برای بردن جنازه اومدن...اما این طور نبود.
ناخداگاه دستش دور بازوی چانیول حلقه شد . چانیول با تعجب نگاهش کرد و بکهیون سرشو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
++ازشون میترسم...

کیونگسو از جاش بلند شد به طرف در ورودی رفت....
در که باز شد ،چهار نفر داخل  شدند. کسایی که کیونگسو ،چانیول و البته بکهیون هیچوقت فکرشم نمیکردن با هم ببینندشون...

چانیول نگاه خیره ی دارا رو روی خوش حس می کرد. عینکشو کمی بالا داد و با دست موهای فرفریشو مرتب کرد . در حالی که قلبش از دیدن دختر عموی عزیزش فشرده شده بود ،،،خدا خدا میکرد  دارا هیچ ربطی به  این باند و آدماش نداشته باشه !!! ‌‌
طبق عادات و رفتار ته وون تا کمر خم شد و سلام کرد.دارا که نگاهشو از چانیول میدزدید به طرف کیونگسو دست دراز کرد و گفت:
++خوشحالم دوباره می بینمت اینهو شی....ساندرا پارک هستم،منشی اقای سیمونه! یادت که هست؟؟؟توی شرکت قبلا همدیگه رو دیدیم!
کیونگسو دستشو توی دست دارا گذاشت و با احترام جواب داد...
__ والبته امروز صبح!!!!.بله...خوشوقتم.

بکهیون اما با دیدن سهون  و دارا کنار لابستر به شدت ترسیده بود!  سهون تقریبا هر شب مشتری ثابت بار بود وبکهیون ندیده بود حتی یک بار هم با لابستر حرف زده باشه و الان این نزدیکی ،تو دلشو خالی میکرد!
کیونگسو نگاهشو از دارا گرفت و به چانیول که خشم داخل چشماشو فقط خودش حس میکرد داد..... میدونست دارا منشی لابستره ولی از این که صبح توی سردخونه دیده بودش و حالا اینجا توی خونه ای که تعداد کمی ازش خبر داشتن، یکم تعجب کرده بود.
صد در صد با دونستن وجود  جسد «هه می » توی خونه ، باید از همه چی خبر داشته و ادم مهمی براشون باشه !.....و این دقیقا فکری بود که تو ذهن چانیول هم داشت رنگ میگرفت.!!!
امروز صبح به محض رسیدن به پزشکی قانونی لابستر ازش خواسته بود اون بطری رو به دارا که توی حیاط منتظر بود تحویل بده.... پس ینی از محتویانش هم خبر داشت؟؟؟....یا این که مال کیه؟؟؟
با این فکر گونه هاش از حس وحشتناک تلخی که داشت یخ کرد.سرشو پایین انداخت تا یکم افکارش منظم بشه!
با صدای مرد که یکم با وقفه پشت سر لابستر داخل شد، ،کیونگسو و چانیول هر دو با تعجب بهش نگاه کردند. مردی که کت و شلوار سفید رنگی به تن داشت و با صدای رسایی گفت:
++سلام ،دکتر کریس وو هستم ،از آشناییتون خوشحالم!!!

❄❄❄❄❄
❄❄❄❄❄

کیونگسو قیافه ی جدی ای به خودش گرفته بود ولی به خاطر اتفاقات پشت سر هم اون شب، از حرفای لابستر هیچی نمیفهمید...
لابستر نگاهشو از اخم بین ابرو های کیونگسو که نشون از درگیری ذهنش داشت، گرفت و به چشمای درشتش داد...
++حالا متوجه شدی؟؟؟
__نه در واقع ،هیچی!چرا باید براشون بارکد بزنیم؟؟؟ چطوری آخه؟
لابستر با خباثت کامل جواب داد:
++با تتو پشت گردنشون......برای این که برند ما از بقیه ی رقبا قابل شناسایی باشه!

اینکه اونا داشتن هم جنسای خودشونو٬ موجوداتی به نام انسان رو به عنوان کالا با برند تجاری می فروختن، براش غیر قابل هضم بود!!!
و بد تر از اون ،از اینکه خودش الان یکی از اون آدما به حساب میومد ،از ته دل احساس شرم میکرد...سعی کرد افکارشو مرتب کنه، الان موضوعات مهمتری وجود داشت که باید متوجشون میشد ...مثلا نقش کریس توی این ماجرا!!!
با خونسردی کامل اوکی گفت از جعبه ی آدامسش یه دونه دهنش گذاشت تا سوال بعدیشو اماده کنه پس دوباره پرسید.
__ اینایی که باهات اومدن اینجا کین؟ منشیتو میشناسم ولی بقیشون....
++دکتر وو برای زدن بارکد ها اومده .مورد اعتماد ساندراس، تازگی به جای دکتر مین اومده.. کم کم در جریان قرار میگیری ، دکتر مین مسولیت مهم تری داره!پس به یه دستیار نیاز داشتیم برای انجام کارای جرئی که ساندرا اونو معرفی کرد...
انگاری چند سال پیش به خاطر سقط غیر قانونی چندتا بچه ، پروانه ی پزشکیشو باطل کردند.
کیونگسو بابت استتار هویت کریس نفس راحتی کشید و خواست در مورد اون یکی پسری که همراهشون بود بپرسه ، اما همون لحظه در اتاق زده شد کریس وارد شدند. با ورودش فوری به حرف اومد :

++گذاشتیمش عقب ماشین...دکتر مین تماس گرفتن کمتر از ده بیست دقیقه وقت دارید...
لابستر لبخند تشکر آمیزی زد . از روی تخت کیونگسو بلند شد و رو بهش گفت:
__تا یک ساعت دیگه بر میگردم . باید جنازه ی این دختره رو تحویل دکتر مین بدم.
++چه بلایی سرش اومده بود.؟؟تمام تنش کبود بود!
لابستر در حالی که بیرون رفتن کریسو از اتاق تماشا میکرد، عصبی دست توی موهاش کرد و جواب داد:
__سهل انگاری استلا بود ... نباید با اون زنک مو هویجی تنهاشون میزاشت. برای بار دوم پشیمون شدم چرا خودتو نفرستادم برای معاینه ی دخترا... با خاک یکسانشون میکنم این سومین دختریه که به خاطر اون حروم زاده از دست میدم... معلوم نیس چی به استلا گفته که دختره پاک زده به سرش !!!
کیونگسو فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
++استلا ...کجاس؟ چی شده مگه؟
__خب پیش مادرش میمونه امشب٬٬٬ از دست دادن بیگی ضربه ی بزرگی بود براش...میخواد چند روزی به حال خودش باشه
++استلا به ,مرگ بیگی چه ربطی داره ؟؟...اونا عاشق هم بودند؟
به ثانیه نکشیده صدای قهقهه ی لابستر ساختمون رو برداشت و در حالی که با دست رو شونه ی کیونگسو میزد تا خنده اش قطع بشه گفت:
__معلومه که نه!!!...هیچ کسی عاشق برادرش نمیشه ...هر چند ناتنی!!!!
این کیونگسو بود تو بهت فرو رفت..... استلا و بیگی خواهر برادر بودن؟؟؟چطور امکان داشت؟استلا کاملا اروپایی بود!
لابستر با نگاه کردن به قیافه ی شبیه علامت سوال کیونگسو گفت:
++قیافتو اونشکلی نکن... اونا فقط از مادر یکی هستن پدر استلا یه خرپول امریکایی بود!!
کیونگسو آهانی گفت و سعی کرد بیشتر از این کنجکاویشو نشون نده! از طرفی کریس همراه سهون با کلی وسیله و دم و دستگاه وارد اتاق کیونگسو  شدند.لابستر هم با آئودی سرمه ایش اونجا رو ترک کرد.
سهون نگاه مرموزی به سرتا پای کیونگسو کردو گفت:
++یکی یکی صداشون کن بیان اینجا باید تا صبح کارمونو تمام کنیم .
کریس از توی کیفش پمادی در آورد و رو به سهون گفت:
__ بهتر نیس اول خودت بری و اینو پشت گردن همشون بمالی تا زود تر کارمون پیش بره؟؟ سهون نگاه مشکوکی به کریس انداخت . بعد از این که کریس به نشونه ی اعتماد چشماشو روی هم فشار داد،پمادو از دستش گرفت و از اتاق بیرون رفت.
___________________________________________________

ساندرا توی سالن نشسته بود.و ناخن هاشو روی هم میکشید. بکهیون خودشو توی آشپزخونه گم و گور کرده بود تا کمتر جلوی چشمشون باشه. چانیول با آگاهی از اینکه دوربین های سالن بعدا حتما چک میشن سکوت کرده بود هر دقیقه نگاه خشمگینی روانه ی چشمای دارا میکرد . داشت فکر میکرد باید بره بالا و با کریس حرف بزنه. باید میفهمید کریس تو انبار مگنت چه کار میکرده!!!
دارا لباشو توی دهنش کشیده بود و معذب نگاهشو به زمین دوخت. سهون آروم از پله های کم اتاق پایین اومد با دیدن ساندرا که یه دستش روی شکمش بود  ، نگران پایین پاش نشست. 
++خوبی؟؟؟
دارا نگاهی به چانیول کرد و به سهون جواب داد .
__آره خوبم ....یه کم همینجا دراز می‌کشم. کارا چطور پیش میره؟
++خوبه.... کاش نمیومدی تو باید استراحت کنی.
ساندرا که از نزدیکی سهون به خودش اونم جلوی چانیولی که عشق همیشگیش بود،خیلی معذب شده بود، ازش خواست تاکمی اب براش بیاره . سهون اینو به خوبی درک میکرد پس فوری تنهاش گذاشت.
بلند شد و به آشپزخونه رفت...
با ورود سهون به آشپزخونه ،بکهیون کمی دستپاچه شد... سهون با حالت مرموذی نزدیکش شد و گفت:
__چطوری آقای بیون ؟؟؟
بکهیون به کابینت پشت سرش تکیه داده بود و فقط نگاه میکرد . دو روز بود که جواب تماسهای سهون رو نمیداد و الان میترسید به خاطر همین این پسر چشم گربه ای الان رو به روش باشه.
سهون از قیافه ی ترسیده ی بکهیون خندش گرفته بود.چند قدم جلو اومد  و تو صورت بک خم شد .طوری که فقط چند سانتی باش فاصله داشت.
++کاری کردی که اینطور ترسیدی؟؟؟
بکهیون سرشو به دو طرف تکون داد...
__پس نگران هیچی نباش،من فقط میخوام کمکت کنم ....چه جواب تماسمو بدی چه ندی ! برای دیدن کای بهم احتیاج داری پس ،بهم اعتماد کن... حالام برام لیوان آب بیار
ابرو های بکهیون بالا پرید... آروم دستشو دراز کرد و از جا ظرفیه کنارش یه لیوان بزرگ برداشت.به زور از کنار سهون رد شد و به پدال آب سرد کن یخچال فشارش داد.
دستاش به وضوح لرزش داشت که سهون کاملا متوجه اش بود....
دستشو دراز کرد و دست بکهیونو همراه لیوان گرفت و به طرف خودش کشید.
بکهیون دو قدم جلو پرت شد و دقیقا مماس با بدن سهون متوقف شد.
سهون دست آزادشو دور کمر بکهیون انداخت وکنار گوشش زمزمه کرد:
++وقتی میترسی دلم میخواد بیشتر اذیتت کنم...پس مطمئن باش بقیه هم همین احساسو دارن .... هیچ وقت نشون نده که ترسیدی. درست مثل همون شب توی اتاق مخفی بار....
بعد هم لیوان آبو از دستش کشید.
بکهیون هم با سرعت از آشپزخونه بیرون رفت....
______________________________________
همون لحظه اتاق کیونگسو

با خروج سهون از اتاق کریس فاصله ی خودش تا کیونگسو رو به صفر رسوند و محکم بغلش کرد.
کیونگسو هم متقابلا دستی پشت کمرش کشید در حالی که از زنده دیدن کریس خوشحال و به خاطر بی خبری گِله مند بود گفت:. 
++اینجا چکار می‌کنی هیونگ؟اونم بدون هماهنگی ؟ میدونی چقدر خودمو بابت کمک خواستن ازت سرزنش کردم؟؟میدونی چقدر نگرانت بودیم ؟سوهو چی ، میدونی چقدر عذاب کشید ؟؟؟حالا با آرامش رو به روم ایستادی اونم تو نقش دکتر؟؟؟

__مجبور شدم کیونگسو ... تنها راهیه که میتونم کمک کنم والبته نگذارم اسیبی به سوهو و تو و چانیول برسه ! اونا آدمای خطرناکی هستن،نگران سوهو ام ...... چند ساعت پیش تو خوابگاه پسرا دیدمش ...دلم براش خیلی تنگ شده بود ...کیونگسو .........بهم قول بده ...باید قول بدی از این ماموریت خارجش کنی ...خواهش میکنم!!! هنوز باورم نمیشه با دستای خودم پشت گردنشو تتو زدم.
کیونگسو از کریس جدا شد و با حالتی که سعی داشت کلافگیشو کنار بزاره گفت:
__تو قراره دخترا رو بارکد بزنی؟نکنه .....نکنه پسرا رو هم  ....تتو زدی؟
کریس شرمنده تر از همیشه جواب داد:
++ اره ... بحث بارکد ها یه چیزه کدهای عددی  یه چیز دیگه اس. مسله خیلی بزرگتر از چیزیه که فکر می‌کردیم. این یه باند نیس، یه امپراطوریه!!!! .....
__چ ....چطور؟
++بارکد ها فقط برای آدماییه که قراره به عنوان برده جنسی فروخته بشن  اما کد های عددی.....هوف برای کساییه که به محض رسیدن به دبی باید مورد جراحی استخراج اعضا قرار بگیرن... یه جور کشتار دست جمعی!!! .......بین دخترا دو نفر و بین پسر ها دوازده نفر کد عددی دارن .  باید فوری با شیومین هماهنگ کنی تا توی دبی نیرو در اختیارمون بزارن ... فرمانده ووک قبلا با پلیس اینتر پل  هماهنگی انجام داده!
بعد از کمی مکث ادامه داد:
++به کمک دارا متوجه شدم توی انبار شرکت مگنت  هشتا زن باردار هست که احتمالا تا  یک ماه دیگه مورد جراحی سزارین قرار میگیرند. ساندرا منو به عنوان دستیار پزشک به لابستر معرفی کرد و من چند بار اون زنا رو دیدم ....به زودی موقع زایمانشونه.قراره جراحی بشن توسط کسی به اسم دکتر مین اما نه توی کره،بلکه  توی امریکا!!!!.... باید به فرمانده گزارش بدی اونا نباید از کشور خارج بشن بچه های اونا افراد با استعدادی هستن که فکرشم نمیتونی بکنی.
کیونگسو متعجب از حجم اطلاعاتی که وارد مغزش شده بود گفت:
__این چه معنی داره؟ من متوجه نمیشم!
کریس کلافه نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:
++تمام اون بچه ها از طریق لقاح مصنوعی به وجود اومدن از آدمای مهمی که میدونیم همشون مهمون همین بار بودن.
کیونگسو حس کرد زیر پاش خالی شده بی اختیار روی تخت نشست. فقط از خدا میخواست افکارش غلط باشه آروم و با استرس گفت:
__,همون مهمونایی که... با دعوتنامه های رسمی به بار دعوت میشن؟
کریس فقط سر تکون داد.کیونگسو حتی فکرشم نمیکرد روزی با دست خودش این کارو کرده باشه!با چشمایی که دو دو میزدند و نگرانی که داشت باعث لرزش دستاش میشد گفت:
++تو ....تو ازش خواستی .......تو گفتی دعوت اون لعنتیا رو قبول کنه.
کریس با تعجب گفت:
__من؟از کی؟من تو این مدت هیچکسی رو  ندیدم .
++با گوشیت .... به چانیول..... دفعه ی اول بهش دستور دادی این کارو بکنه و دفعه ی دوم بهش پیام دادن اگه اون دعوتو قبول نکنه تو رو میکشن....باورم نمیشه با یه تهدید تو خالی من....دیشب....
کریس بهت زده جواب داد:
__ تو دیشب چی؟؟؟......چه اتفاقی افتاده ؟؟؟؟....مسیج اولو به اجبار فرستادم اون موقع نمیدونستم موضوع چیه ٬فقط جون سوهو برام اهمیت داشت اونا توی خونه ی رو به روییش تک تیرانداز داشتن. هیچوقت فکر نمیکردم  ....آه
کیونگسو سرشو بین دستاش گرفت و در حالی که اصلا تمرکزی روی جملاتش نداشت با افکار در هم پیچیده اش ادامه داد:
++کریس تو ... با من چه کار کردی ......من ....چانیول .....دیشب .... من اون بطری لعنتی رو صبح امروز تحویل دارا دادم. من .....من چکار کردم. هیچ وقت خودمو نمیبخشم... من میخواستم تنها بمیرم.
کریس بهت زده به دیوار تکیه داد و گفت:
__امروز....صبح؟؟؟؟؟....خدای من ...حالا میفهمم چرا از صبح تا چند ساعت پیش اینجا نبودند... بالاخره کار خودشو کرد...
++چ ...چه کاری؟؟؟؟
کریس اما ساکت شد. کریس حتی فکرشم نمیکرد الان دارا بچه ای رو باردار باشه که با کمک خودش هر چند به اجبار ، به وجود اومده. .......و حال کیونگسو به خاطر« رازی» که توی دلش داشت از همه بد تر بود....
چند ثانیه سکوت شد  کیونگسو با به یاد آوردن حرفای لابستر در مورد  نابقه های کوچیک و این که چندین بار در این مورد باهاش شوخی کرده بود کم کم باورش شد که چه اتفاقاتی افتاده اما با حرف اخر کریس تمام معادلاتش به هم ریخت.
کریس احتمالی که توی ذهنش نقش می بستو نادیده گرفت و گفت:
++باید .....باید بفهمی اخرین مهمون این بار کیه!اون صد در صد آدم مهمیه کسی که فرزندش رو برای جانشینی سرکرده ی باند در نظر گرفتن.میدونیم که طبق برنامه ای که دارن تا کمتر از پنج سال دیگه به کره بر نمیگردند پس احتمالا این اخرین محموله ی قاچاق نوزاد به حساب میاد...
اما کیونگسو انگار نمیشنید... این که ممکنه سرنوشت چی براش رقم زده باشه گیجش میکرد .... تقریبا مطمئن بود چانیول آخرین مهمون باره چون تا کمتر از سه روز دیگه قرار بود کره رو به مقصد دبی ترک کنن...... پس بدون مکث پرسید...
__اونی که امروز به دارا دادمش چی؟ م...مادر اون بچه قراره کی باشه؟ ممکنه جلوشو بگیری؟؟شاید ...شاید هنوز ... کاری انجام نداده باشن.
کریس دوباره سکوت کرد و این سکوت معنی وحشتناکی برای کیونگسو داشت. عصبی یقه ی کریسو به چنگ کشید و بلند گفت :
++حرف بزن لعنتی.....
کریس در حالی که معنی این بال بال زدنهای کیونگسو رو نمیفهمید فقط یه کلمه گفت:
__دارا....
________________________________________________

چانیول عصبی و نگران توی آشپزخونه نشسته بود . چند دقیقه قبل اون پسری که همراه دارا بود پشت گردنش یه کم پماد مالیده بود . پسری که همیشه توی بار دور و بر بکهیون میدیدش..به شدت کنجکاو بود بدونه اون کیه! 
پشت گردنش احساس کِرِختی میکرد  مطمئن بود یه جور بی حسی موضعیه!عینک مشکی رنگشو از چشماش برداشت و سرشو روی میز گذاشت .دنبال راهی بود که از کریس خبر بگیره.
بعد از چند دقیقه با نوازش موهاش سرشو از روی میز بلند کرد.دستای ظریف و کمی لرزون دارا رو توی مشت گرفت و جلو کشیدش. از لای دندوناش غرید:
++اینجا چه کار میکنی دارا!بین این آشغالا..... دارا ...من باور نمیکنم ... نمیتونم باور کنم یکی از اونایی!
دارا در حالی که یه دستشو روی شکمش مشت کرده بود و دست دیگه اش روی سینه ی چانیول بود، با چشمای به اشک نشسته گفت:
++اگه ولم نکرده بودی و بری هیچوقت گیرشون نمی افتادم...اگه یه کم فقط یکم دوستم داشتی الان وضعیت خیلی فرق داشت..... من اون طور که فکر میکنی جزو اینا نیستم من به خاطر تو اینجام ....اومدم ببینمت ... اومدم راهی پیدا کنیم تا فرار کنی ... دیر یا زود اونا متوجه میشن ......چانیول  اینجا برای تو خطرناکه تو....
چانیول بلند شد دارا رو که حالا با هر دو دستش پیرهن چانیولو از روی سینه اش به چنگ کشیدن بود ، به آغوش کشید و روی موهاشو بوسید. متاسف بود از این که نمیتونه عاشقش باشه،دارا هیچ وقت از یه خواهر کوچیکتر بیشتر نبود.....آروم در گوشش زمزمه کرد:
__بگو چه اتفاقی افتاده......چکار کنم که از اینجا بری؟دارا تو برای بین این آدما بودن حیفی. خواهر کوچولوی من هیچ جایی بین این آدما نداره ...دارا عزیزم تا چند وقت دیگه تمام این آدما دستگیر میشن.... مطمئن باش....... من واقعا نمیخوام پشت میله های زندون ببینمت. دارا لطفا ازشون جدا شو.
ساندرا دیگه به وضوح اشک میریخت با صدای لرزون گفت:
++به زودی میرم.... فقط میشه دیگه خواهرت نباشم؟؟؟من نمیتونم این تحمیلو قبول کنم تو تمام دنیای منی چانیول... حتی اگه سهون بخواد مسولیت عشق من به تو رو قبول کنه...
این اسم برای گوشای چانیول آشنا بود ....سهون.....این اسمو قبلا  از زبون کیونگسو شنیده بود  پس با کنجکاوی پرسید ...
++سهون؟
__اوهوم  همونی که الان پیش کریسه ،اون دوست پسرمه والبته... پدر بچه ام.
چانیول چشمای گشاد شدشو  به شکم دارا دوخت و گفت:
++تو... بارداری؟
دارا بغضشو قورت داد  همیشه تو رویاهای دخترونه اش این لحظه رو میدید که خودش خبر بارداریشو به چانیول میده..... اما هیچ وقت فکر نمیکرد که بخواد سهونو پدر بچه اش معرفی کنه در حالی که نبود !!!
با پایین انداختن سرش ، دستای چانیول از زمین جداش کرد و دور خودش چرخوندش... انگار کاملا فراموش کرده بود اسمی به عنوان سهون شنیده!!! برای دارا خوشحال بود و بیشتر برای خودش.حس میکرد عذاب وجدانش راجعبه شکست عشقی که دارا خورده کمتر شده. پس پا به پاش لبخند زد ...
و این کیونگسو بود که با نگاه بی حسی دم در آشپزخونه نگاهشون میکرد. با خودش فکر کرد حتما دارا موضوع رو به چانیول گفته و الان هر دو خوشحالن ...کریس بهش گفته بود دارا دختر عموی چانیوله و مهمتر از اون عاشقشه و برای همین اینجاس تا کمکشون کنه ،پس... چانیول هم منتظر اون بچه بود  ....شاید کیونگسو باید برای همیشه این رازو تو سینه اش نگه میداشت.
قلبش سنگین بود نمیدونست از چی یا چرا ،فقط میدونست تشته ی لبخند متعجب صورت پسر روبه روشه!!
نمیدونست این حال بدش به خاطر چیه ،حس تُهی بودن داشت. چرا از دارا بدش میومد ؟,چرا دلش میخواست زمان به عقب بر میگشت... مثلا به دیشب ؟؟؟دلش آغوش گرم و حمایتگری رو میخواست که دیشب دورش تنیده شده بود...

چانیول به محض دیدن کیونگسو تو قاب در دارا رو از خودش جدا کرد  و به طرفش رفت. جلوش ایستاد و گفت؛
++بالا چه خبره؟
کیونگسو نگاهشو به زمین دوخت:
__شانس آوردی قبل از ورودت به آشپزخونه دوربینای امنیتی رو خاموش کردم.وگرنه چه جوابی داشتی فردا به لابستر بدی! بعد به من میگی سهل انگار؟؟؟
چانیول از داخل دهنش لباشو گزیده بود تا لبخند نزنه!عاشق لحظه های بود که حس حسادت کیونگسو تحریک میشد... حالا آدم رو به روش فرقی نداشت چه دوهیون چه دارا.....کیونگسو به هر کسی که نزدیک چانیول میشد عکس العمل نشون میداد ......جالبتر این بود که حتی خودش متوجه لحن سرد و حسادت آشکارش نمیشد!
چانیول نگاهشو از چشمای درشت کیونگسو نگرفت تا وقتی کیونگسو کلافه گفت:
++برو بالا....نوبت توعه.
کیونگسو دل توی دلش نبود.... هرچند این دونفر(سهون و دارا) مورد اعتماد چانیول و کریس بودن، و از اسم و رسم واقعیشون خبر داشتند ،یا حتی قصد کمک داشتن، ولی این دلیل نمیشد کیونگسو هم بهشون اعتماد داشته باشه!!!
با خروج چانیول از آشپزخونه کیونگسو هم پشت سرش راه افتاد. وارد اتاق که شدند.
کریس دختری که جلوی پاش نشسته بود رو نشون داد و گفت :
++اینهو شی این آخریه؟
__نه ته وون هم هست!
کریس به نشونه ی تایید سر تکون داد و قلم تتو رو دوباره پشت گردن دخترک به حرکت در اورد.خطوط مشکی با چند تا عدد زیرش کم کم نمایان میشدند. کیونگسو روی مبل راحتی اتاق نشست و پاهاشو روی هم انداخت.کمی بعد دارا هم وارد اتاق شد و با راهنمایی سهون روی تخت دراز کشید.
کیونگسو با چشماش دارا رو تا روی تخت دنبال کرد و فکری که ذهنشو هر لحظه  به چالش وحشتناکی میکشید باعث میشد بغض کنه.
هیچ صدایی توی عمارت نمیومد به جز هق هق ضعیف دخترا که نه جرات مخالفت داشتند نه دل استقامت... سرنوشت سیاه رنگشون با چند تا خط سیاه پست گردنشون تفاوت چندانی نداشت ولی این کیونگسو بود که برای تک تکشون دلش سوخته بود...
آخرین نفری که موند، چانیول بود... عجیب بود که دوهیون هم آروم جلوی سهون زانو زد و در سکوت بدون حتی اعتراضی تا پایان کار سهون تکون نخورد...
کریس لباس دخترو که از پشت تا روی شونه اش پایین کشیده بود درست کرد و اشاره کرد که میتونه بره. 
چانیول پشت به کریس ،جلوی پاش نشسته بود و کیونگسو روبه روش بود. با شروع کار، چانیول از درد چهرشو توی هم می کشید.زمان زیادی از مصرف پماد بیحسی میگذشت و تقریبا  بی تاثیر شده بود. کیونگسو سرخ شدن صورت چانیول رو دید. در حالی که از حرفای سهون که در مورد مسکن دادن به دخترا باهاش صحبت میکرد هیچی نمیفهمید ،از جاش بلند شد و از توی وسایل کریس که روی میز پخش بود پماد بی حسی رو برداشت.
در حالی که درشو باز میکرد جلو رفت. بدون حرف مقدار زیادی روی انگشتش ریخت. کریسو کنار زد و پشت گردن چانیول مالید. چانیول با حس  ماده ی خنک که همراه انگشت کیونگسو نوازشوار روی پوستش کشیده میشد، سرشو بالا آورد و با چشمای سرخش نگاهی به چشمای نگران کیونگسو انداخت.
نگاهی که چیزی رو ته وجود کیونگسو به لرزه در آورد و باعث شد بی اختیار خم شه ،بوسه ای روی لبای چانیول بگذاره .بعدم بدون نگاه کردن به آدمای توی اتاق که با ناباوری نگاهشون میکردند اونجا رو ترک کرد...

پارت پانزدهم


روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفت.یک ساعت پیش با گوشزد لابستر به همه ی دخترا آرامبخش داده بود و هیچ صدایی از هیچکس شنیده نمیشد. دوهیون و چانیول هر دو تختاشونو ، به هم اتاقی های «هه می» داده بودند و توی سالن نشسته بودند...
دارا هم روی مبل رو به رویی توی خودش جمع شده بود و جنین وار خوابیده بود.
کیونگسو اصلا تمرکز نداشت حتی نمیدونست لابستر و سهون و کریس برای چی توی اتاق بالا موندن....
با این که ازش خواسته بودند به جمعشون اضافه بشه ترجیح داده بود با بهانه سر زدن به دخترا  روی تمرکز حواس نداشتنش سر پوش بزاره.
نگاهی به دارا کرد که درست رو به روش بود. باور حقیقت یک روزه ی توی شکمش از هر چیزی برای کیونگسو ناراحت کننده تر بود. مخصوصا وقتی نگاه ذوق زده ی چانیولو به خاطر میاورد.  فکرش دیگه گنجایش هیچ اطلاعات جدیدی نداشت و فقط امیدوار بود هر چی زود تر امشب تمام بشه.
خودشم نمیدونست اون بوسه ی بی موقع برای چی بود، ولی حتی یاداوری اون لحظه و نگاه خالص چانیول تنشو گرم میکرد.همچین  احساسات عجیبی رو توی خودش سراغ نداشت ولی امشب زنده شدنشون رو بیشتر از هر لحظه ی دیگه حس کرده بود.اشتیاقی که برای لمس لبهای چانیول تو دلش شعله می کشید ،براش تازگی عجیبی داشت و با لمسشون ، طعم آرامش مطلق رو برای چند ثانیه ی کوتاه چشیده بود....  درست مثل آدم کوری شده بود که یکباره روشنایی رو حس کرده!!!
یاداوری نگاه نگران دارا ، لحظه ای که کیونگسو داشت از اتاق  بیرون میرفت،بهش عذاب وجدان میداد. با خودش فکر کرد اگه اونا عاشق هم باشن....من با بوسیدن چانیول اشتباه بزرگی کردم! و یه جورایی سعی میکرد نسبت به این که ممکنه چانیول هم عاشق دارا باشه، بی اهمیت باشه!
++چی باعث شده انقدر تو فکر باشی?اتفاق بدی افتاده؟چرا نمیری پیششون؟
با صدای چانیول متوجه شد که نزدیک ده دقیقه اس به چشمای بسته ی دارا خیره شده.!!!.... و احتمال داد که حسادت چانیول رو هم بر انگیخته باشه. کیونگسو فکر میکرد چانیول دارا رو دوست داره! پس امکان داشت، از این نگاه خیره، غیرتی شده باشه؟! ذهن کیونگسو به هم ریخته بود و حتی نمیتونست درست فکر کنه! با خودش یاداوری میکرد که الان تحت تاثیر محیط قرار گرفته و باید افکارشو اصلاح کنه!
اما چانیول دقیقا نگران خود کیونگسو بود.رنگ و روی پریده اش حال بدشو منعکس میکرد و چانیول خوب فهمیده بود که کیونگسو خیلی از مسائلو بهش نمیگه. حالا این کیونگسوی غرق در فکر نگرانترش هم می کرد.
با هر بار نگاه کردن به لبهای خشک شده ی کیونگسو، بوسه ی شیرین و البته عجیبش براش تداعی میشد!
کیونگسو همون طور که سعی میکرد افکارشو منظم و بهانه ی معقولی پیدا کنه، نگاهشو به پایه ی مبل دوخت و آروم گفت:
__چیزی نیست!
دوهیون  بی حوصله دستی پشت گردن دردناکش کشید و از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. کم تر از قبل حرف میزد و بیشتر ترجیه میداد کنارشون نباشه! نمیدونست کار درست چیه کار غلط چیه!قبل از اومدن سهون به اونجا با قطعیت میخواست با چانیول حرف بزنه اما الان مطمئن نبود...
کیونگسو رفتن دوهیونو زیر نظر داشت ولی بالعکس چانیول نگاهشو از کیونگسو بر نداشت و دوباره ادامه داد،:
++راه عاقلانه ای رو برای کشیدنم طرف خودت انتخاب نکردی!!!
کیونگسو که متوجه منظورش نشده بود با گیجی و تعجب نگاهش کرد:
،__چی؟
++ مگه نه این که با بوسیدنم خواستی راهی برای نگه داشتن من توی  اتاقت و انتقال اطلاعات، پیدا کنی؟ راه عاقلانه ای نبود ولی....با این اوضاع... همینم غنیمته!
کیونگسو از این که چانیول خودش بهانه ی برای سرپوش گذاشتن روی اون بوسه ،جلوی پاش گذاشت نفس آسوده ای کشیدو به معنای تایید ،سر تکون داد ....اما ...  چیزی توی وجودش از این که چانیول اون بوسه ی از ته دلو، نادیده گرفته ،دلخور بود!
در اتاق باز شد و لابستر همراه کریس و سهون بیرون اومدن.بعد از طی کردن پله ها دست توی جیب شلوارش کرد و سوییچ ماشینشو به طرف کریس گرفت. 
++خب دیگه کارامون تمام شد،من امشب اینجا میمونم،تو هم برگرد انبار مگنت ،سهون و استلا رو هم برسون خونه......استلا فردا برات میگه باید چکار کنی. بیشتر از این نمیتونیم صبر کنیم احتمالا فردا شب به طرف دبی حرکت میکنیم .
گوشای چانیول تیز شد... کیونگسو با کنجکاوی ظاهری پرسید:
++اونجا برای چی؟. انبار؟
کریس اما بدون جواب دادن، به معنی متوجه شدن سر تکون داد  و با دست دادن با کیونگسو اونجا رو ترک کرد.
کریس قبلا کاملا برای کیونگسو توضیح داده بود که توی انبار مگنت چه خبره و باید تو اولین فرصت با چانیول در میون میگذاشت.
لابستر رو به کیونگسو که حالا جلوش ایستاده بود، گفت:
++تو هم استراحت کن فردا روز شلوغی داریم.
کیونگسو نگاهشو به سهون چرخوند که سعی داشت آروم دارا رو بیدار کنه! ولی متوجه چانیول نبود که داشت زیر چشمی نگاهش میکرد چهره ی کیونگسو به نظرش نگران میرسید!!!! دلیل این نگاه نگرانو نمیفهمید، و همین اذیتش میکرد! احتمال این که نظر کیونگسو به دارا جلب شده باشه رو ندیده گرفت، اما ناخواسته حرکاتش این نگرانی رو نشون میداد.

لابستر به طرف چانیول رفت. دستشو زیر چونه اش گذاشت و سرشو بالا کشید. تو صورتش نگاه کرد و پوزخندی زد.....
++حسودی میکنی؟؟ینی اینهو  اینقدر باهات خوب رفتار میکنه که از نگاهش به کسی دیگه حسودی میکنی؟
چانیول که با این حرف لابستر تازه متوجه شده بود تمام مدت با اخم به کیونگسو زُل زده٬ دستای مشت شده اش کاملا زیر نظر لابستر بوده.
به صورت ظاهری با صدا آب دهنشو قورت داد به شدت سعی داشت نگاهشو بدزده تا خشم و کینه ی قالب توی چشماشو پنهان کنه. از طرفی هم، از لو رفتن حسی که هر چند کم رنگ بود،  پیش خودش هیجانزده بود.
دارا بیدار شد و سهون دست دور کمرش انداخته بود تا بهش تکیه کنه. دارا نگاه نگرانشو به لابستر که چونه ی چانیولو توی دست گرفته بود ،دوخت و اعتراض کرد .
__چکار میکنی اوپا ،اونا باید سالم برسن  دبی! اینهو شی ...
کیونگسو بی حوصله تر از قبل نگذاشت حرف دارا تمام بشه و غر زد.
__ من فقط دوبار باهاش بودم دلیلی برای حسودی نیست. خیلی  شلوغش میکنی!؛...... اما .....نمیزارم کسی دیگه هم بهش دست بزنه.... اون مال منه ......تو هم توی روی تخت استلا بخواب  خالیه!  ..نمیزارم پیشش بخوابی.
بعد هم چشمک شیطونی زد ...رو کرد به  چانیول و گفت:
__همراه دوهیون هر دوتون بیاید اتاق من.! اصلا...وایسا ببینم دوهیون کجاس؟؟؟؟
چانیول خودشو از دست لابستر نجات داد و انگار که ترسید باشه بریده بریده گفت:
،++ن...نمی دونم...فکر ....کنم ....توی حیاط باشه. زیاد ...اونجا میره!
احترام گذاشت و فوری از سالن خارج شد.اخرین بار دیده بود دوهیون رفت آشپزخونه ولی خودش به هوای تازه احتیاج داشت.
سهون همراه دارا از در بیرون رفتند... و کیونگسو با چشمای کنجکاو تا دم در بدرقه شون کرد. لابستر با اخم به گیونگسو که سعی داشت زودتر به اتاقش برگرده گفت:
__,یادت که نرفته چی گفتم؟؟کار ما احساسات حالیش نیست. پس فکر این که ته وونو برای خودت نگه داری از سرت بیرون کن. اون حتما توی مهمونی دبی  جزئ از بقیه اس!

_________________(((((((((.......))))))))_________________

شب  موعود فرا رسیده بود و کیونگسو در حالی که از استرس مدام ساعتشو چک میکرد توی سالن قدم میزد. شب قبل سهون مدارک لازم رو در اختیارشون قرار داره بود و الان  آماده منتظر رسیدن ون ها بودند.
همه ی وسایلشون جمع شده بود و قرار بود بعد از رفتنشون همه جا پاکسازی بشه. دستای دخترا رو سه تا سه تا ،به هم بسته بود و دهنتشونو هم چسب زده بود. به خوبی میشد ترس و نا امیدی رو توی چهره ی تک تکشون دید...
کیونگسو سعی نداشت آرومشون کنه ولی واقعا دلش میخواست هیچ کدوم از دخترای کشورش هیچوقت همچین تجربه ی رو توی زندگیشون نداشته باشن. نمیدونست سرنوشتشون چی میشه امیدوار بود  بتونه نجاتشون بده  وگرنه همه ی عمر بابت این که خودش اونا رو کَت بسته تحویل یه مشت حیوون داده، خودشو سر زنش میکرد... خیلی از این دخترا و پسرا چوب سادگیشونو میخوردن خیلیای هم بلند پروازی به قعر این جهنم کشیده بودنشون. این عادلانه نبود که به خاطر سادگی و بلند پروازی عده ای چهار نفر از بهترین مامورای الفا جونشونو فدا کنن،پس حتما باید زنده میموندن....
نگاهی به لباسای مشکیش انداخت که جز رنگش،هیچیش مطابق سلیقه اش نبود.
چانیول و بکهیون بی صدا بین بقیه نشسته بودند. از چهره ی چانیول هم میشد استرس رو تشخیص داد. عینک مشکی رنگ و لباس گشادش این حالتشو تلطیف می‌کرد ولی برای کیونگسویی که شب قبل باهاش حرف زده بود این استرس کاملا مشهود بود.
شب گذشته وقتی مطمعن شده بود بکهیون خوابیده،همه چیزایی که کریس گفته بود رو به جز مورد بارداری دارا، برای چانیول تعریف کرد.آشفتگی لحظه به لحظه ی چانیولو شاهد بود. خوب میدونست چانیول هم تا به حال ماموریت به این خطرناکی رو تجربه نکرده.
این در حالی بود که هر چی تلاش کرد نتونست در مورد دارا چیزی بگه و وقتی چانیول از سرنوشت اون بطری سوال کرد کیونگسو فقط با سکوتش عصبانیش کرده بود. یاداوری شبی که با چانیول گذرونده بود مانع این میشد که ریسک کنه و حقیقتو بگه!همین که چانیول الان فکر میکنه بابای اون بچه اس به اندازه ی کافی دردآور بود!
از طرفی کیونگسو وقتی از چانیول در مورد پسری که همراه دارا بود پرسید ،از شنیدن اسمش شوکه شد....اوه سهون .....اون همون جاسوس دو جانبه ای بود که ، کاغذای مربوط به مه هی  ،با اسمش امضا شده بود... همون کسی که بین نوشته های دست نویسش کیونگسو قاتل خواهرشو پیدا کرده بود!
وقتی چانیول گفت که سهون  پدر بچه ی داراس ٬کیونگسو به کل گیج شده بود!
سوالات پشت سر هم داشت توی ذهنش ردیف میشد.....سهون کسی بود که از هویت همشون خبر داشت؟... و این یعنی اگه مورد اعتماد نبود باید حذف میشد وگرنه کل ماموریت به خطر میوفتاد... چطور این همه اطلاعات داشت؟........از کجا این اطلاعاتو کسب میکرد؟..... اگه با مه هی در ارتباط بوده، پس ممکنه با بقیه اعضای باند هم مرتبط باشه؟ اگه اون دوست پسر دارا بود، پس چانیول این وسط نقشش چی بود؟کریس گفته بود دارا عاشق چانیوله پس این رابطه ی بی منطق  بین سهون و دارا چی بود؟؟؟؟
مطمئن بود سهون یه جاسوسه، ولی این که برای کی کار میکرد رو باید کشف میکرد تا متوجه بشه آدم خطرناکی هست یا نه!

با ویبره ی گوشیش از افکارش جدا شد و با دیدن اسم استلا  روی صفحه ، تماسو وصل کرد.
++آمادشون کردی؟ تا ده دقیقه دیگه میرسیم ....
__خوبه !منتظرم.
با قطع کردن تماس به طرف اتاقش رفت. از کشوی میزش کارتهای تقلبی بارمن رو در آورد و همزمان برای شیومین هم پیام داد.
شب گذشته باهاش حرف زده بود و سفارش کرده بود  برای پشتیبانی در دبی،به فرمانده اشون درخواست نیرو بده. 
احتمالا تا دو هفته ی دیگه به دبی میرسیدند و اونجا برای نجات دخترا نیروی پشتیبانی احتیاجشون بود. 
با صدای در پارکینگ متوجه اومدن استلا شد. پاکت آدامسشو هم از روی میز برداشت و همراه ساک دستی کوچیکش از اتاق بیرون رفت.

++نام دوهیون،با کمک ته وون ساک های دخترا رو بزارید توی ماشینا. اینهو...برسیشون کردی دیگه؟تبلت، گوشی ،ناخن گیر، قیچی هیچی نباید توشون باشه.
کیونگسو نگاه تحقیر آمیزی به استلا که وسط سالن ایستاده بودو بلند بلند حرف میزد،انداخت و جواب داد:
__خودم میدونم چه کار کنم  ....احتیاج نیس تو بهم گوشزد کنی.....تو فکر خودت باش که با غیبت بیجات مسولیتات گردن بقیه نیوفته!

استلا اخماشو تو هم کشید و با سرد ترین حالت ممکن گفت:
__پارک اینهو... خوبه که حد خودتو بدونی.... قبل از این مورد اعتماد لابستر قرار بگیری من جای تو بودم .....به همین راحتی ممکنه فردا تو جای من باشی! امتیازی که خانم به من دادن چیزیه که منو نسبت به همتون بالا تر میبره.فقط منتظرم تا ثابت بشه.....اون موقع دلم میخواد ببینم چه حالی داری.
نگاه پر کینه اشو به کیونگسو دوخت که فقط با بهت نگاهش می کرد همین طور چانیول که با سر پایین انداخته شده ، کنار در ورودی چشماش گرد شده بود...

خانم؟منظورش از خانم کی بود؟ ینی سر کرده ی باند ممکن بود یه زن باشه؟ امتیاز ؟؟؟اون دیگه چه کوفتی بود؟؟؟برای چه کاری همچین امتیازی قرار بود بگیره؟؟؟؟؟ چی قرار بود اثبات بشه؟؟؟؟ استلا خیلی بیشتر از چیزی که نشون میداد زرنگ بود... اگه الان کنجکاوی میکرد صد در صد شک استلا رو به همه چیز بیشتر میکرد. فقط بی حرف از جاش بلند شد و دخترا رو راهی پارکینگ و سوار ون ها کردن...
______________/////////////_______________

نصفه های شب بود که به لنگرگاه رسیدن. همه چیز به نظر آماده میرسید.
کشتی در حال بارگیری مواد خوراکی مرغوب بود. کیونگسو همراه استلا  از ماشین پیاده شدند . چیزی نگذشت که کریس هم همراه لابستر و سهون بهشون ملحق شدند. لابستر رو به کیونگسو کرد و با جدی ترین حالت گفت:
++ببرشون  اتاق پنجاه و هشت راهروی دوم... سهون کمکت میکنه.
سهون به نشانه ی اطاعت سر تکون داد و همراه کیونگسو به طرف ون ها برگشت.  دخترا و پسرا رو از ماشین ها پیاده کردند و داخل کشتی شدند. چانیول آخر از همه راه میرفت تا بتونه همه جای کشتی رو با چشماش وارسی کنه.
روی عرشه ی کشتی تفریحی دوتا استخر نسبتاً بزرگ قرار داشت که توی یکی از اونا، دوتا دولفین کوچیک شنا میکردند. از کنار استخرا به درب ورودی رسیدند .داخل که شدند دوتا راه پله ی بزرگ پیچ و تاب دار با نرده های فلزی و زیبا قرار داشت که کنار هر کدوم دوتا تابلو به دو زبان عربی و انگلیسی وجود داشت. یکی به طرف طبقه ی فوقانی که دیسکو کلاب بود میرفت و بعدی به طبقه ی بالا تر که رستوران بود منتهی میشد.
کیونگسو یکم اطرافو نگاه کرد... تا به حال توی این کشتی نیومده بود و نمیدونست اتاقها کجا قرار دارند.سهون به طرف  انتهای سالن اشاره کرد و بلند گفت:
++از این طرف بیاید...
انتهای سالن راه پله ای به طرف پایین بود که به سالنی با دو ردیف سی تایی اتاق منتهی میشد. با ورودشون به اتاق پنجاه و هشت  سهون جلو رفت و از کنار دیوار دریچه ای رو کف اتاق باز کرد .
با سر به دخترا اشاره کرد تا داخل برن و به هر کدوم که وارد میشدند از جعبه های کنار دستش دوتا کلوچه و یه نوشیدنی بهشون میداد. پشت سر دخترا،یکی یکی پسرا وارد اتاق مخفی شدند. نوبت که به بکهیون رسید ....سهون دست روی شونه اش گذاشت و با چشماش بهش اطمینان داد که آروم باشه و بهش اعتماد کنه. بکهیون قد و بد جنس این بار واقعا ترسیده بود و به یه همچین دلگرمی احتیاج داشت.
نامحسوس لب زد :«کای»
و همون طور جواب گرفت. چشمای مطمئن سهون که روی هم فشرده میشد...
کیونگسو در حالی که چهره ی بیخیال همیشگیشو حفظ میکرد  دور تا دور اتاق رو برسی کرد و با تلفن همراهش چند بار با لابستر تماس گرفت وقتی نویزی روی تماس ندید ،مطمئن شد اتاق شنود نداره!
این میتونست نشونه ی این باشه که اونجا اتاق خودشون بود!عاقلانه اش هم همین بود!ولی کدوم یکی توی این اتاق استقرار داشتن رو نمیدونست.!!

چانیول اخرین نفر بود و بعد از ورودش باید در اتاقک بسته میشد ...
در کمال تعجب وقتی سهون بطری نوشیدنی رو به طرفش گرفت، کیونگسو فورا  به طرف میز بزرگ توی اتاق رفت و بطری آب معدنی بزرگ روشو برداشت و به جای نوشیدنی دست چانیول داد و نگاه خشنی به سهون انداخت.
لبخند احمقانه ای که روی لبای چانیول نشست رو اصلا ندید... کیونگسو هنوزم به سهون اطمینان نداشت. میدونست تا یکی دو روز آینده همین دوتا کلوچه و آبمیوه احتمالا تمام غذاشونه ولی مطمعن نبود که اون آبمیوه ها دستکاری نشده باشن...نباید سر چانیول بلایی میومد... کیونگسو در حال حاضر حتی به کریس هم اعتماد نداشت و رفتار عجیب استلا  هم باعث میشد همه جوره جانب احتیاط رو رعایت کنه. جرات نمیکرد به سوهو هم گوشزد کنه که از نوشیدنی نخوره ، ولی احتمال میداد چانیول خودش مانعش میشه.
سهون نگاه متعجبی به اخمای توی هم کیونگسو انداخت و گفت:
__براشون بهتره این دو روز رو بخوابن تا وقتی مسافرهای کشتی سوار نشن باید ساکت بمونن... اگه صدایی ازشون در بیاد میان به هم میبندنشون...
کیونگسو از این که درست فکر کرده بود و نوشیدنی ها حاوی خوابآور بودن عصبی شده بود برای همین آروم و با حرص از لای دندونای به هم چفت شدش غرید:
++ما برای خوابیدن اینجا نیومدیم... بهتره که با این عوضیا هم دست نباشی وگرنه این خودمم که خرخرتو میجوعم....
بعد هم از اتاق بیرون رفت. با پرس و جو دنبال لابستر به طبقه ی زیرین رفت....
سرویس بهداشتی و موتور خونه و انبار خوراکی ها اونجا قرار داشت.  فکر هوشمندانه ای بود چون کمتر کسی ممکن بود اونا رو موقع همراهی تا دستشویی ببینه!

همه جای موتور خونه پر از لوله های بزرگ  و فن های چرخان بود . محیطی فوقالعاده گرم و البته کثیف. بشکه های سوخت کنار موتورخونه چیده شده بودند. و فن بزرگی اونا رو خنک نگه میداشت!
سه تا جعبه ی بزرگ پلومپ شده که به وسیله ی  دوتا کارگر داخل موتور خونه گذاشته میشد توجه کیونگسو رو جلب کرد. لابستر در حالی که زیر پوش رکابی سفید رنگش خیس عرق بود با عجله تک تک موتورها رو همراه کاپیتان کشتی تست میکرد... گوشه ای منتظر شد تا کارشون تمام بشه بعد جلو رفت و گفت:
__تمام شد. مخفیشون کردیم. تا چه مدت باید اونجا بمونن؟؟
لابستر رکابی سفیدشو با یه حرکت از بدنش بیرون کشید و در حالی که باهاش پشت گردن و موهاشو از عرق خشک میکرد جواب داد:
++تا پس فردا ...فردا به بندر بوسان میرسیم.. مسافر ها سوار میشن  بعد از مستقر شدن اونا  هر روز سه تاشونو برای صبح و بعد از ظهر میاریم توی کلاب و رستوران... باید کمک کنن. فقط باید براشون جا بندازی که باز کردن دهنشون جلوی مسافرا یا کمک خواستن از اونا باعث مرگشون میشه!..... فعلا نمیتونم ریسک کنم و افراد جدید استخدام کنم...
کیونگسو سر تکون داد. با فکری که به ذهنش رسید گفت:
__ته وون ،دوهیون ، سوهو.....هر سه تا میتونن توی کلاب کمک کنن... به خاطر پذیرایی توی بار یاسیچا،به این کار واردن و تا دبی فکر نکنم اشکالی داشته باشه ازشون استفاده کنیم. هوم؟
لابستر یه ابروشو بالا انداخت. به کیونگسو نزدیک شد. دستشو جلو بردو یقه ی کیونگسو رو مرتب کرد .بعد با لحن پر اخطاری گفت:
++پارک اینهو.... فکر اون پسرو از ذهنت بیرون کن ...این که به دیدنش عادت کردی اصلا چیز خوبی نیست.! اون اینهویی که تو بار وگاس دیدمش چی شد؟؟؟به خودت بیا !!!نگذار از اعتماد بهت پشیمون بشم.
کیونگسو خودشو عقب کشید و بی خیال گفت:
__باشه هر طور راحتی....فقط باید این ریسکو قبول کنی که با بیرون آورد دخترا یا حتی پسرا فرصت خودکشی اونا  یا لو دادن خودمونو بهشون میدی.. فردا این کشتی پر میشه از آدمایی که تو یه لحظه میتونن دخترا رو خفت کنن ....سالم بودن اونا مهمترین چیزه.....اون سه تا پسر امکانش تقریبا صفره که آسیب ببینن.....ته وون ...باشه من حرفی ندارم جزئ از برنامه ی دبی باشه ولی تا وقتی مشتری خوبی براش پیدا بشه که پول خوبی بهم بده نمیزارم کسی بهش دست بزنه....گفته بودم که اون مال منه پس من تایین میکنم به کی بفروشمش و چقدر بابتش پول بگیرم.

لابستر اخمای تو هم جمع شدشو باز کرد و با لبخندی که حرصی بودنش مشهود بود گفت :
++ خوبه !...... منتظر همین رفتار کثیف ازت بودم ....میدونستم عشق برات معنا نداره ....پس دنبال پولی.....حالا شدی اینهوی خودمون ....باشه....همین خیلی خوبه!!!  دوست دارم یکی ازت بدزدتش...یادت که نرفته اونو ازم بُر زدی....پس شاید کسی میخردش من باشم...
کیونگسو برای عوض کردن بحث با سر به جعبه های پلمپ شده اشاره کرد و گفت:
__اینا چیه؟
++جسد سه تا خیانت کار.....بین راه میندازیمشون تو دریا....
لابستر نگاه خیرشو به چشمای گرد شده ی کیونگسو دوخت و ادامه داد:
++جسد قاتل بیگی هم به زودی بهشون ملحق میشه.
کیونگسو تمام سعیشو کرد تا رفتار عادی داشته باشه ولی توی وجودش انقلابی به پا بود. قلبش چنان محکم میزد که صداشو توی گوشاش حس میکرد.با زحمت فقط یه جمله گفت:
++اوه ،تونستید شناساییش کنید؟
لابستر پوزخندی زد و گفت
__به زودی معلوم میشه ....فعلا فقط منتظرم... بعد از این که بهم ثابت بشه کیه،....میدمش دست استلا اون خودش میدونه چه کار کنه! آخرشم جاش پیش ایناس......
و به سه تا جعبه ی پلمپ شده اشاره کرد.
+خوبه
خوبه...تنها کلمه ای بود که کیونگسو تونست بگه . درونش آشوب بود ...یه احساسی بهش میگفت تا لو رفتنش چیزی نمونده.... و این وسط تنها چیزی که براش نگران بود سرنوشت چانیول و سوهو بود...

سهون بعد از هماهنگی با لابستر از لنگرگاه رفت...قرار بود تا یه ماه و نیم دیگه همراه دارا توی وگاس بهشون ملحق بشه.  کریس هم طبق وظیفه ی از پیش تایین شده اش توی اتاق بهیاری مستقر شد .مسخره بود که یه پلیس بدون این که چیزی از علم پزشکی بدونه به عنوان یه دکتر وارد ماموریت شده بود ،پس با هماهنگیه با فرمانده «ووک» از طرف ستاد دوتا پزشک به عنوان بهیار و زیر دست ، در اختیارش گذاشته بودند.
کریس توی اتاق بهداری نشسته بود و برای دیدن دوباره ی سوهو لحظه شماری میکرد.از شبی که به خوابگاه پسرا رفته بود، تا امشب که بین پسرا دست بسته و در بند  به چشماش خیره شد، دیگه ندیده بودش.
همون شبم ممنون سهون بود که با تنها گذاشتنشون باعث شد بعد از مدت خیلی زیادی دوباره حس کنه که این همه خطر کردن ارزشش رو داره. سوهو رو  از شدت دلتنگی چنان به خودش فشورده بود که یه آن احتمال داد ممکنه اونو تو خودش حل کنه!!
اون شب هر خطی پشت گردن سوهو تتو میکرد انگار قلب خودش رو خراش میداد. بوسه ای که از لباش گرفته بود از شوری اشکاشون طعم جدایی میداد... برای بار هزارم به خودش قول داد اگه به قیمت جونشم شده باید سوهو رو از این ماموریت جدا میکرد. به خوبی آگاه بود ممکنه هر بلایی سر اون دخترا و پسرای بیچاره بیاد و فکر این که سوهو هم الان بین اوناس داشت خفش میکرد...

با تقه ای که به در زده شد از افکارش بیرون اومد. کیونگسو درو باز کرد و وارد کابین شد. چند قدم  نزدیکش اومد و گفت:
++تو دست و بالت مسکن هم پیدا میشه دکتر قلابی؟
کریس تک خنده ای زد و گفت:
__بله اینهو شی..... توی قفصه ی پشت سرت هست .
بعد از جیب روپوشش دسته کلید کوچیکی به طرفش گرفت. کیونگسو از طرز صدا زدن کریس متوجه شد که ممکنه توی اتاق هم شنود کار گذاشته شده باشه پس .بدون حرف کلید رو از کریس گرفت و درب قفصه ی پشت سرشو باز کرد یک خشاب قرص برداشت و دوباره کلیدا رو به کریس سپرد ...
بسیم روی میز شروع به خش خش کرد
++کریس....کریس..... اینهو اگه توی کابینه بهیاریه بفرستش عرشه...
__باشه الان بهش میگم.
بعد هم نگاه پرتفهیمی به کیونگسو انداخت.... از عکس العمل استلا معلوم بود که کابین صد در صد شنود داشت. پس میتونست به این معنی باشه که تمام اتاق ها هم همین وضعه....
«کشتی یه اتاق کنترل هم باید داشته باشه .... اگه متوجه شدی کجاس بهم خبر بده.» 
اینو توی گوشیش تایپ کرد و بعد از این که به کریس نشون داد ،از کابین خارج شد....
❄❄❄❄❄


بکهیون از پله ها که پایین اومد.دخترا و پسرا رو دید که هر کدوم یه طرف اتاقک کز کرده بودند . خیلی ها گریه میکردند و چند نفر هم فقط به در و دیوار زُل زده بودند. بکهیون کنار دیواره ی سرد کشتی نشست و منتظر بود چانیول هم از پله ها پایین بیاد...
سوهو آروم کناردوتا پسر دیگه نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود. چند دقیقه پیش کریسو روی عرشه دیده بود.....به نهایت دلتنگی رسیده بود.....کم کم چشماش داشت نم دار میشد .....فکر این که کریس الان یه جایی توی اتاقای بالایی داره نفس میکشه و از همیشه بهش نزدیکتره ، دل گرمش میکرد ....و البته دل تنگ تر!!!
دلش آغوش پر حرارتشو میخواست تا سرمای خفقان آور کشتی رو ازش دور کنه...با افتادن یه قطره اشک روی گونه اش، به خودش اومد. هیچ وقت فکرشو نمیکرد که کارش به گریه کردن بکشه. آبمیوه ی توی دستشو باز کرد و چند تا قلپ بزرگ ازش نوشید...تا بغضشو فرو بده...
بکهیون سرشو به دیواره تکیه داده بود و با خودش فکر میکرد...طوری که حتی متوجه رد شدن چانیول از جلوش هم نشد......
چطور به اینجا رسیده بود ؟؟؟دلش شیطنتای کایو میخواست ، با هم خندیدناشونو، بیرون رفتن و حتی جر و بحث کردناشونو..... درست مثل وقتی کای مال خودش بود.....درست مثل وقتی که اون پسره ی عوضی نبود....
با آستینش آب بینیشو پاک کرد و همون طور کنار دیواره دراز کشید.. بی اختیار زمزمه کرد:
++کایا ... تو که بهم یاد میدادی و همیشه میگفتی باید خوب زندگی کنیم.... پس من اینجا چکار میکنم؟اونم به خاطر تو ....تو ....کجایی! 
ساکت شد....فقط به سقف کوتاه اتاقک نگاه میکرد....
نمیدونست چقدر وقت گذشته دیگه از اومدن چانیول هم خبری نبود ......غلطید و پشتشو به پلکان کوتاه کنار در مخفی کرد و گذاشت بغضش یه کم سبک بشه..آرومو بی صدا.....،حتی صدای هق هقشم با دستی که روی دهنش گذاشته بود، خفه میکرد.....
با نوازش موهاش سرشو چرخوند و  تازه چشماش پسری رو دید که پشت سرش روی مچ پاهاش نشسته بود و موهاشو نوازش میکرد. چند بار پلک زد تا اشک گوشه ی چشمش بچکه و تاری دیدشو از بین ببره .....فکرشم نمیکرد سهونو اینجا ببینه!
با دیدنش دوباره چشماشو بست.....دوست نداشت کسی خلوتشو با فکر کای، به هم بریزه....دوباره به سهون پشت کرد....
سهون کنارش نشسته و به آروم کردنش ادامه داد....احساس عذاب وجدان داشت .درسته بکهیون  خودش با اطلاع قبلی  وارد این جهنم شده بود ولی سهون برای وعده هایی که مطمئن بود،با عملی شدنشون  بکهیونو خرد میکنه از خودش بعدش میومد.... از طرفی از الان به بعد نمیتونست مواظبش باشه و فقط باید دارا رو همراهی میکرد....رها کردن بکهیون بین این همه گرگ کار راحتی براش نبود ..... تنهایی بکهیون چیزی بود که سهون ،با هر شب چت کردن های مخفیانه باهاش ، از بین برده بودش... حالا با رفتنش باز اون پسر تنها میشد....
سهون حالا بعد از یک ماه حرف زدن با بکهیون کاملا میشناختش... درسته که بیشتر حرفاشون راجعبه گزارش کارای چانیول و کیونگسو بود ولی،مابین همین حرفا، عمق تنهایی این پسرو کاملا حس کرده بود... بکهیون خیلی سر بسته از گذشته براش حرف زده بود و سهون الان کاملا پشیمون بود که با بکهیون در مورد کای حرف زده.... همه ی دنیای بکهیون کای بود و این آسیب پذیرترش میکرد....
پتوی مسافرتی توی دستشو روی تن بکهیون کشید و ایستاد....صدای کسی که از پله ها پایین میومد  باعث شد سهون از بکهیون فاصله بگیره.....
کیونگسو آروم آروم جلو اومد .آدامسشو باد کرد و  نگاهشو در تا دور انبار چرخوند..... همه یا خواب بودند یا از ترس یه گوشه لال شده بودند.... جلو رفت وجلوی پای سوهو  ایستاد ... و اشاره کرد که بایسته. سوهو پتوی روی شونه هاشو رها کرد و ایستاد ...
کیونگسو چند قدم بهش نزدیک شد و با نگاه کردن به چشمای مغوم سوهو اخماش تو هم جمع شد....کیونگسو به خوبی میدونست سوهو چقدر الان نگران و البته دلتنگ کریسه ...هر ماموریتی که کریس بدون حضور سوهو قبول میکرد به معنی بود که سوهو از اول تا پایان ماموریت کریس اونقدر کار میکرد که حواسش کاملا پرت بشه.
الان این نگاه مغوم و تا حدی ضعیف ، از سوهوی مقتدر بعید بود و کیونگسو رو نگران میکرد... شاید بهترین راه برای بهتر کردن حالش الان یه توفیق اجباری بود...
صداشو صاف کرد و بدون گرفتن نگاهش از سوهو ، بلند از سهون پرسید:
++ اگه پتو ها رو به همشون دادی میتونی بری.....
بعد نگاهی به چشمای سوهو انداخت و با گوشه ی چشم بهش علامت داد.سوهو نمیدونست کیونکسو قصد داره چیکار کنه ولی این علامتی بود  که برای لحظه ی فرار توافق کرده بودند. سوهو همون لحظه خواست که فرار کنه ،کیونگسو هم همینو میخواست!!!
با دویدن سوهو به طرف در ،کیونگسو فوری پاشو جلوی سوهو گرفت که منجر به زمین خوردنش شد.برگشت و روی شکم سوهو نشست و در حالی که فریاد میزد مشت های محکمی روی صورتو بدن سوهو فرود آورد ......
++عوضی بی همه چیز .... میخوای فرار کنی!نشونت می میدم احمق... وقتی یه شبو توی موتور خونه گذروندی میفهمی عاقبت فرار کردن چیه....مادرتو یادت رفته؟؟؟؟ 
بعد از دو سه تا ضربه ی جانانه که صورت سوهو رو یکم بهم ریخت....این لابستر بود که کیونگسو رو با زحمت از روی سوهو بلند کرد وبا فرود آوردن مشت محکمش تو صورت کیونگسو سرش فریاد کشید :
__ دیوونه هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ اینا باید سالم باشن....!جنازشون برای ما قیمتی نداره!...اینجا من رئیسم ....من میگم کی چه غلطی کنه.....شیر فهم شد؟؟؟؟ 
بعد رو کرد به تمام دختر و پسرایی که اونجا بودن و گفت:
__با فرار کردن از اینجا نه تنها خودتونو به کشتن میدید،بلکه خونواده هاتونم به کشتن میدید... یادتون نره که ما کاملا شماها رو میشناسیم.....
چانیول فوری پیرهنشو در آورد و روی بینی سوهو که به شدت خونریزی داشت ، گذاشت و سر سوهو رو بالا گرفت. لابستر با شماتت نگاهی به سوهو انداخت و به چانیول گفت تا سوهو رو ببره اتاقک بهداری....
و با گفتن این جمله سوهو و چانیول هر دو تازه متوجه شدن چرا کیونگسو یهو  این نمایش به ظاهر  مسخره رو راه انداخته!
سوهو در حالی که لباس چانیول روی بینی و دهنش بود لبخند میزد  و دنیا نمیتونست برق پر نور چشماشو خاموش کنه! چانیول زیر نگاه خیره ی لابستر، سوهو رو دنبال خودش کشید و از اتاق بیرون رفتن...

کریس روی یکی از تختهای اتاقش خوابیده بود ،که کسی بدون در زدن وارد شد و همراه با روشن شدن چراغ اتاق ،جسم گوله شده ی سوهو  با سرعت توی بغلش جا گرفت.
کریس که کمی گیج بود یه نگاه به چانیول که  به در اتاق تکیه زده بود انداخت و یه نگاه به سوهو که صورتشو به روپوش سفیدش می‌مالید...
++چی شده؟
تا چانیول اومد دهن باز کنه کریس دستاشو به شکل عمودی روی گوشش گذاشت و هر دو رو متوجه شنود داخل اتاق کرد...
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
__هیچی آقا....اینهو شی با مشت زده تو صورتش ...بینیش خون میاد فکر کنم یکی دوتا از دنده هاشم درد داشته باشن!
کریس از گفته های چانیول که با خون سردی کامل و دست به سینه پشت سر هم ردیف میکرد ، دهنش باز مونده بود ....کیونگسو این بلا رو سر سوهو آورده بود؟؟؟!!!!
‍ چانیول وقتی اخمای در هم کریسو دید به گفته هاش اضافه کرد:
++اقای لابستر گفت بیارمش بهداری !اخه سوهو حالش خیلی بد بود!
سوهو دستاشو دور کمر کریس محکم تر کرد و آروم زیر گوش کریس گفت:
__برای این که بتونم بیام ببینمت این کارو کرد ....آروم زد... ولی خودش محکم خورد!
نگاه خیره ی کریس تو صورتش تنشو داغ کرده بود...زیر لبی ادامه داد:
__نمیخوای خون ریزی بینیمو بند بیاری الان جلوی چشمت میمیر...
با قرار گرفتن لبهای کریس روی لباش حرفش نصفه موند. سوهو تقلا میکرد تا کریس رهاش کنه. تمام صورتش پر از خون بود و این که کریس با این وضع بوسیدش خجالت زده اش میکرد... ولی کریس انقدر دلتنگش بود که اهمیت نمیداد.
چانیول که شاهد این صحنه بود، نفس عمیقی کشید و ناخواسته صورتشو جمع کرد. و زیر لب چندشوار «عییی» گفت.. ... اما چند لحظه بعد تو اعماق ذهنش، اون شبِ توی بار براش تداعی شد.... وقتی تقلا میکرد تا کیونگسو عقب بکشه ولی اون بزرگترین لذتی که تا حالا تجربه کرده بودو بهش بخشید.... بی اختیار لبخند روی لبش نشست...
چشماشو روی هم فشار داد و لب پایینشو که بی اختیار بین دندوناش گرفته بود، رها کرد.... تند شدن ضربان قلبشو حس میکرد ... یه نیرویی به طرف کیونگسو هدایتش می‌کرد...یه حسی که فقط توی اون لحظه دوست داشت صورت اون پسر لجبازو ببینه! عقب گرد کرد تا تنهاشون بزاره اما قبل از خروجش صدای کریس به گوشش رسید.
++به یکی از بهیارا بگو بیاد به این برسه من خسته ام ...!!!
چانیول خنده ی یه وری کرد و بله ای گفت و از اتاق خارج شد. کریس و سوهو احتیاج داشتن که تنها باشن این فرصت کوتاهی بود.. نهایتا تا صبح....از این که کیونگسو با این فکر اونا رو به هم رسونده بود  خنده اش گرفته بود. همیشه فکراش مسخره ولی کاربردی بودند.
طرف کابین رفت ، نمی تونست زیاد این طرف و اون طرف بگرده.صد در صد همه جا دوربین بود.توی راهرو خلوت بود و چراغها خاموش  بودند ...دوان دوان به طرف در اتاق ته سالن رفت که به هیکل تنومند لابستر برخورد کرد.
لابستر تک خنده ای زد و فوری دستشو دور کمر چانیول پیچید و به خودش چسبوندش .هیکل غول آساش به راحتی چانیولو مهار کرده بود. دست برد و عینک چانیولو از چشماش برداشت ..نگاهی به چشمای به ظاهر ترسیده ی چانیول انداخت .... پوزخندی زد و سرشو جلو برد. کنار گوش چانیول زمزمه کرد :
++بدون عینک خیلی قشنگتری ...... همین طور وقتی اینطور سر به زیر و پر استرس میشی!!!!.....به زودی مال منی...چون من اراده میکنم ، اینهو که هیچ خود خانمم نمی تونه جلومو بگیره ..... خیلی منتظرت نمی‌زارم.......تا وگاس چیزی نمونده !!! منتظر شنیدن ناله های لذت بخشت هستم .....
بعد از گاز گرفتن نرمی گوشش ، عینک چانیولو روی چشماش  برگردوند و نچندان  محکم، عقب هُلش داد وبه طرف موتور خونه رفت... 
چانیول نفس سنگینی کشید ،خدا رو شکر میکرد که همه جا تاریک بود. یکم این پا و اون پا کرد بعد وارد اتاق شد ..استلا در حالی که داشت با موبایل صحبت میکرد  روی یکی از کاناپه ها نشسته بود. با دیدن چانیول بحثشو از حالت معمول آروم تر کرد و با سر به طرف درب مخفی اشاره کرد تا چان زودتر از اونجا دور بشه!!!!.
چانیول با دست پاچگی ظاهری سلام نصفه نیمه ای کرد و تا کمر خم شد احترام گذاشت...بعد فوری در مخفی رو باز کرد .....  از حرفای استلا چیزی نشنیده بود ولی رفتارش به نظر چانیول مشکوک میومد. از طرفی به خاطر حرفای لابستر عصبی بود و اصلا تمرکز نداشت!
از پله ها پایین رفت و وارد اتاقکی شد که همه ی دخترا و پسرا اونجا بودند. با استشمام بوی سیبی که تمام فضا رو پر کرده بود نفس عمیقی کشید، تا یکم آروم بشه!با چشماش دنبال منبع این رایحه ی دوست داشتنی گشت...
کیونگسو در حالی که خون کنار لبش خشکیده بود در گوشه ترین جای اتاقک روی سه پایه ی کوتاهی نشسته بود و سرشو به دیواره ی پشتش تکیه داده بود...
همه ی دخترا و پسرا خوابیده بودند این که روی همه پتو کشیده شده بود یعنی کیونگسو اینکارو کرده بود ...
چانیول به طرف کیونگسو قدم برداشت... هنوز چند قدم مونده بود بهش برسه که تمام اتاقک تو خاموشی فرو رفت... کیونگسو اون شب نگهبان  اونا بود تا مطمئن بشه اتفاقی برای کسی نمیوفته! و خاموشی چراغها ینی وقت حرکت کشتی بود!
همین که همه جا تو خاموشی فرو رفت، کیونگسو دست برد و گوشی موبایلشو از جیبش بیرون کشید و نور صفحشو رو صورت چانیول انداخت...
++چی شده؟اینجا چی میخوای ....چرا نمیخوابی؟
چانیول بدون توجه به لحن کیونگسو جلو رفت و روی زانوهاش خم شد و تو فاصله ی نزدیکی به صورت کیونگسو گفت:
__ چرا این شکلی شدی؟ لابستر ؟؟؟ به نظر نمیرسید انقدر محکم زده باشه..
کیونگسو وحشت زده گوشیشو رها کرد و ایستاد .......با عجله کف دستشو روی دهن چانیول گذاشت تا یه وقت حرف بی جایی نزنه! بعد بلند تر از حد معمول فوری با عصبانیت گفت:
++به تو چه ربطی داره ...بگیر بخواب  ...زود. پتو کنار دیوار هست ...
چانیول نگاه خیره اشو تو چشمای کیونگسو انداخت تا متوجه ش کنه که دستشو از روی دهنش برداره ...و موفق هم شد ...
کیونگسو بعد از نگاه کردن به  چشمای خشن چانیول دستشو برداشت و سرشو جلو آورد ....کنار گوش چانیول زمزمه کرد..
__اینجا دوربین نداره ولی امکانش هست شنود داشته باشه. هنوز وقت نکردم چک کنم.
چانیول پوزخند معنا داری زد و دقیقا مثل خودش لباشو به گوش کیونگسو چسبوند و در حالی که لاله ی نرم گوش کیونگسو داشت برای بوسیدن وسوسه اش میکرد ،آروم زمزمه کرد:
++ولی من چک کردم! اینجا ... فقط یه  دوربین داره .سمت چپ کنار در ورودی!
کیونگسو با تعجب سرشو عقب برد و تو چشمای چانیول خیره شد و با نگاهش انگار میپرسید
«ینی  الان دارن مارو نگاه میکنن؟»
چانیول که معنی نگاه کیونگسو رو فهمیده بود زیر چشمی گوشی کیونگسو  رو از نظر گذروند که روی زمین افتاده بود و نورش یکمی اتاقو روشن میکرد...هوف آرومی کرد و با این که تو دلش حس شیرینی در حال شکلگیری بود ،بدون لب زدن گفت:
++حرکت اصافه کنی ،باختیم ..ممکنه الان زیر نظر باشیم......فکر کنم انقدر وارد هستی که بدونی باید چیکار کنی! اینهو روی ته وون حس مالکیت داره!!!پس کاری رو بکن که میدونی درسته!
عمدا از اسمای جعلیشون استفاده کرد تا کیونگسو بهتر شرایطو درک کنه!
اما کیونگسو نمیدونست باید چکار کنه! با نور کمی چهرشونو روشن کرده بود ، تا حدی میتونست چشمای مسمم چانیولو که به لباش خیره شده بودو ببینه! اینهو طوری بود که ته وون رو برای هرزگی میخواست ولی این باطن کیونگسو نبود و توی اون لحظه همه جور حسی تو وجودش موج میزد...عصبانیت،نگرانی،گیجی،حسادت،حتی یه کم  شهوت!!
کیونگسو اون لحظه اینهو نبود٬ به طور منحصر به فردی به خود
واقعیش گرایش داشت....دوست داشت کسی باشه که هست... ! 
چانیول با چشماش کیونگسو رو هدایت میکرد و کیونگسو مثل مسخ شده ها سرشو جلو آورد.....لحظه ای که لباشون به هم رسید، چشمای هردوشون بسته شد.....نفس کیونگسو برعکس چانیول تو سینه اش حبس شد!
با کمی مکث این بار چانیول بود که لبای کیونگسو رو کنترل میکرد... بوسه آرومشون کم کم داشت عمیق میشد و دستای کیونگسو پهلوهای چانیولو تو مشت گرفته بودند .کنترل حسای مردونش سخت شده و این مسله باعث خجالتش بود.....
کیونگسو دیگه نمیتونست لرزش بدنشو پنهان کنه ٬ با تکون محکم کشتی برای حرکت، ازچانیول جدا شد...... دستاشو پشت سرش قایم کرد .... چانیول هم متقابلا کیونگسو رو رها کردو یه قدم عقب رفت....
چانیول خودشم نمیدونست چرا این کارو کرده فقط میدونست بی نهایت دلش برای اون موجود لجباز تنگ شده...با این که خیلی وقت بود از لجبازی کیونگسو خبری نبود....دوباره جلو اومد، دستشو زیر چونه ی کیونگسو گذاشت و سرشو بالا گرفت.نگاهی به چشماش که سعی میکرد اونا رو از چانیول بدزده انداخت و بعد به زخم کنار لباش که انگار یکم سر باز کرده بود...
کیونگسو از نگاه چانیول ،دستشو روی زخم کشید و با دیدن خون کمرنگ روی دستش خجالت زده لبشو به دندون گرفت  .... کنار لب چانیول هم یه کم خونی به نظر میرسید.... کیونگسو دستمال جیبیشو در آورد و خواست روی لبای چانیول بکشه  اما  چانیول سرشو عقب برد با دستش آروم لب کیونگو از حصار دندوناش  بیرون کشید و گفت:
__احتیاجی نیست....بد نمیشه اگه مدرکش واسه فردا رو صورتم بمونه!!! لبت همینطوری هم زخمه با دندونات بدترش نکن...
چانیول الان حال کریسو توی اتاق بهداری درک میکرد...دندوناشو رو هم فشار داد و با خودش گفت:
«من..من که عاشق کیونگسو نیستم..اون یه پسره ...من ....اون ....فقط همکارمه..اره فقط همکارمه» 
و صدایی توی ذهنش فریاد میزد
«کسی  هوس بوسیدن لبهای همکارشو نمیکنه ،کسی برای لمس لبای همکارش، نقشه نمیکشه، دروغ نمیگه!!! »
از افکار خودش اخم کرد و برای منحرف کردن ذهنش رو به کیونگسو  گفت:
__باید بری بهداری!
کیونگسو فوری پشتشو به چانیول کرد و در حالی که تلاششو برای مهار لرزش صداش بی فایده میدونست، گفت:
،++اونا نیاز دارن تنها باشن... اینم زخم بررگی نیست ... بلندشو برو بخواب ...منم..اووم.. منم ..... ببینم میتونم کاری از پیش ببرم یا نه!
چشماشو از نگاه خیره ی چانیول دزدید ،خم  شد وگوشیشوی زمین برداشت و در حالی که دستاش از هیجان میلرزیدن ، برای عادی نشون دادن خودش،شروع به هک دوربین های امنیتی داخل کشتی کرد!
بعد از یه ساعت تلاش بی وقفه ، نتیجه ی حاصل شده، قلبشو به تپش انداخت...!!!
نگاهی به چانیول انداخت که توی دورترین نقطه ازش خوابیده بود....
دوباره به صفحه ی گوشیش نگاه کرد.... به تعداد دوربین ها که فقط ۶۶تا بود...
شصتا اتاق  های مهمان کشتی!  به اضافه ی یکی توی سالن غذاخوری، سه تا توی کلاب ،دوتا روی عرشه!!!
این یعنی توی اتاقک مخفی اصلا دوربینی نبود!!!!

1_ 𝑺𝒖𝒑𝒑𝒐𝒓𝒕𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now