~و یک روز زیبایی چیزهایی که می بینی مهم ترین میشه!~
🌙🌙🌙🌙🌙
"ستاره ها تکون نمی خورند؛ این بقیه موجوداتن که به سمتشون میان!"
جمله ای که استادش گفته بود توی مغزش اکو می شد و ذهنش رو کاملا درگیر کرده بود.
چرا عادی بهش پیشنهاد نداده بود؟ تا یه جواب عادی "آره" یا "نه" بگیره؟
حقیقتش اینکه خودشم می دونست دنبال یک جواب عادی نبوده... اون پسر همه چیزش با بقیه فرق داشت و چانیول نمی خواست با ساده پیشنهاد دادن یک همچین چیزی تفاوت داشتن اون رو با بقیه زیر سوال ببره و خب طبعاً در آخر همه این اتفاقات جوابی هم که گرفت متفاوت بود.
چند دقیقه بی دلیل و درگیر افکارش به دیوار زل زد و در آخر از روی صندلی بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.
"ستاره ها تکون نمی خورند؛ این بقیه موجوداتن که به سمتشون میان!"
یعنی داشت چانیول رو دعوت به شناخت بیشترش می کرد؟
موبایلش رو از بالای سنگ اپن اشپزخونه برداشت و در حالیکه قهوه ساز رو روشن می کرد به مدیر شرکت زنگ زد.
-سلام...
.....
-نه! اسممو خط بزنید از اجرا!
......
-اون روز سئول نیستم.
......
-کارها و اشخاص مهم تری نسبت به اون شو(show) و مجریش دارم!
تلفنرو قطع کرد و از اشپزخونه بیرون رفت...اگر می خواست هر هفته اونجا بره باید مواظبماشینش هم می بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/212555710-288-k258732.jpg)
YOU ARE READING
Smile ~
Fanfictionلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست