3

3.1K 841 76
                                    

آلارم گوشی چانیول با صدای یکنواختی شروع به زنگ زدن کرد،چانیول اخم کرد و تو جاش غلت زد،بالاخره زنگ ممتد موبایلش مجبورش کرد چشماشو باز کنه.

خمیازه ای کشید و زنگ ساعتو قطع کرد. دستی به چشماش کشید و سعی کرد به یاد بیاره واسه ی چی ساعت هفت آلارم گذاشته. یه دفعه ساعت قرصای بکهیون تو مغزش جرقه زد و باعث شد از جاش بپره،به طرف اتاق بکهیون دوید که بین راه پاش به پایه میز تو راهرو گیر کرد،صورتش از درد جمع شد و درحالی که به زندگیش لعنت می فرستاد لنگون لنگون خودشو به اتاق بکهیون رسوند.

بکهیون درحالی که زانوهاشو بغل کرده بود،روی تخت خواب بود. چانیول با خودش فکر کرد چه وضعیت سختی رو برای خوابیدن انتخاب کرده. کنارش روی تخت نشست و آروم شونه شو تکون داد:(( هی ،بکهیون بلند شو،بکهیونا بلند شو وقت قرصته.))

بکهیون خودشو بیشتر جمع کرد و سرشو تو بالش فرو کرد. چانیول آهی کشید و دوباره تکونش داد:(( بکهیون،بکهیون پاشو پسر،پاشو دیگه .))

بکهیون آروم چشماشو باز کرد یه کم دور و برشو نگاه کرد و چشماشو مالید، با دیدن چانیول کنارش از جا پرید و خودشو کنار کشید. چانیول نگاه ناامیدی حواله بکهیون کرد و از کیف قرمز روی میز قرص ساعت هفت بکو بیرون کشید:(( بیا بکی، باید قرصتو بخوری.))

ورق قرصو با یه لیوان آب دست بکهیون داد و منتظر بهش نگاه کرد.بکهیون درحالی که اخم کرده بود با روکش دور کاغذ قرص برای باز کردنش ور میرفت. چانیول چند ثانیه به دستای بکهیون که معلوم بود نمی تونه روکش دور قرصو باز کنه نگاه کرد و درنهایت حوصله اش سر رفت.خودشو روی تخت به طرف بکهیون کشید و بدون هیچ حرفی ورق قرصو از دستش بیرون کشید، یه قرصو درآورد و به طرفش گرفت.

بکهیون با ترس دستشو جلو برد و قرصو از چانیول گرفت. چانیول سرشو کج کرد و با صدای خسته ای گفت:(( کی قراره دیگه حس نکنی من آدم بدیم؟))

بازم مثل اکثر مکالماتش از دیروز تاحالا جوابی به جز بی توجهی بکهیون دریافت نکرد.  با خودش فکر کرد حداقل اینکه بکهیون بچه آرومیه نکته مثبتیه.

صدای بلند شدن زنگ در چانیولو از افکارش بیرون کشید. درحالی که از پله ها پایین می رفت تا درو باز کنه سعی کرد کشف کنه کی ممکنه ساعت هفت صبح اونطوری دستشو بزاره روی زنگ و برنداره،چانیول به سمت در داد زد:(( انقدر زنگ نزن ، دارم میام.))

درو با آماده باش برای اینکه یه مشت تو صورت کسی که پشتش بود بزنه باز کرد و با قیافه شاد سوهو مواجه شد:

_ صبح بخیر چانیول

چانیول با عصبانیت و تعجب گفت:(( می خوای بمیری سوهو؟ مگه نگفتم تا اجازه ندادم نیا اینجا.)) قبل از اینکه سوهو چیزی بگه درو تو صورتش بست و برای محکم کاری قفلشم کرد.

Love me like your cupcakes Where stories live. Discover now