Trying to survive 3

251 29 6
                                    

کوک: نهههه گفتم مثل پیرزنا شدی!
-یاااااا
بغلم کرد

تو آغوشش غرق شدم ولی با یادآوری پیامی که چند روز پیش دریافت کرده بودم پسش زدم و
رفتم تو اتاقم...
*Kook:
یهو هولم داد و من بی خبر از همه چی فقط بهش نگاه می کردم که دوید و رفت تو اتاق و در و
بست.
چش شده بود؟
جدیدا خیلی عوض شده بود.....
انگار دوستم نداره و داره یه چیزی رو وانمود می کنه...
یه چیزی آزارش میده...
نکنه اون چیز منم؟
اصلاً بیخود می کنه!
رفتم سمت اتاقش که صدای گریه هاش نزاشت برم....
قلبم می سوخت آتیش می گرفت اما ترجیه دادم با خودش تنها باشه......
*Y/n:
حس می کردم بعدمدت ها خلوت درونیم بیشتر خودمو شناختم...
وقتشه باخودم رو راست باشم....
دست از دروغای رنگی بردارم و دیگه خود درونیم رو آرایش نکنم....
می ترسم ولی وقتشه با خود بی آلایشم رو به رو شم....
درونم خاکستری بود....
زیبایی نهفته در زشتی بود.....
بد بود....
گریه ام شدت بیشتری گرفت، حالم از احمقی و سادگیم از مهربون بودنم به هم می خورد ....
گرگ بودم اما گرگی که جامه گوسفندی رو به تن کرده....
کاش این جامه پشمین تنم رو گرگ درونیم می درید ......
کاش برای بقیه هم گرگ بودم.....
و کاش هایی که خستم کرده بودن....
چیزی بد تر از تحقیر شدن هم وجود داشت.....
این احساس پوچی...........
هیچ چیز بد تر از این نیست که بدونی کاری اشتباه ولی انجامش بدی..
بدونی بهت آسیب میزنه ولی انجامش بدی...
بخوای که انجام نشه ولی بشه....
تمام وجودتو به کار بگیری که مقابله کنی ولی دیگه روحت هم توان این جنگ رو نداشته باشه......
نخواد که بجنگه.....
میخوای عوضش کنی ولی نمیخوای....
یه پارادوکس عجیب.....
دیگه به حقوق انسانیم هم شک کرده بودم...
من حق یه زندگی آرومو داشتم....
یه عشق پاک....
چرا ولش نمی کردم وقتی بهم آسیب میزد؟
خودم به خودم آسیب زدم......
بیشتر از اون......
عشقمون خیلی کثیف شده بود......
*فلش بک*
با روشن شدن گوشیم حس کردم یا کسی بهم زنگ زده یا پیامی داده...
برش داشتم چندتا تماس بی پاسخ اونم از یه آدم ناشناس....
نمی شنیدم که بخوام باهاش حرف بزنم که دیدم پیامی داد...
+ من با اون جئون عوضی رابطه داشتم....
+ از زندگیمون برو بیرون....
-با بهت به گوشیم نگاه کردم....
هرشب منو میزد به خاطر گناه نکردم به خاطر خیانت نکردنم....
اما خودش...
باورم نمی شد...
عکسی فرستاد...
بازش کردم تو بار با هم عکس انداخته بودن.....
ویدیو فرستاد....
چشمامو بستم و زدم روش تا باز شه.....
چشمام گرد شده بود...
او... اون کو....کک بو..د؟
خوب شد که نمی شنیدم تصورش هم حالم رو به هم میزد...
نه اون کوک نبود....
اون بدن چهارشونه برهنه کوک من نبود که صاحبش کس دیگه ای بود.....
اون کوک من نبود که داشت از دختر زیرش لذت میبرد و اه می کشید....
نمیتونستم بشنوم اما صداش مدام تو گوشم می پیچید...
تصاویرشون از ذهنم بیرون نمی رفت....
*پایان فلش بک*
شازده: وفا داری یعنی چی؟
روباه:یعنی اگه تو سیارت گل دیگه ای بود تو عاشق گل خوت باشی!
با یاد آوری اون روز چشمام رنگ خون گرفت دیگه نمیدیدم...
گر گرفته بودم....
گوشیمو پرت کردم و با برخوردش به آیینم صدای بلندی توی اتاق ایجاد کرد.
اینقدر بلند که منم شنیدمش...
اره این صدای خوردشدن خودم بود..
چشمامو بستم پامو گذاشتم روی شیشه ها و لمسشون میکردم...
خیلی درد داشت ولی بازم روشون راه میرفتم
خندم گرفته بود...
خندیدم برای بار هزارم خونم رو میدیدم و قهقه میزدم....
من خودمو کشتم.....
*Kook:
همینطور روی مبل نشسته بودم و حرکاتش رو تحلیل می کردم...
صداش نمیومد....
نگران شده بودم ولی شاید خوابیده..
اره خوابه..
که با صدای شکستن چیزی از جام پریدم و سمت اتاقش حرکت کردم...
خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه.....
با صدای قهقه هاش بیشتر ترسیدم و می دوییدم.....
به اتاقش که رسیدم خشکم زد....
اون چی کار کرده بود....
خنده های عصبیش ترس به تنم مینداخت ولی سریع اخم کردم و با حفظ خونسردیم گفتم:
+چته احمق؟
-فقط می خندید....
رفتم سمتش که دیدم پاهاش رو شیشست و داره روشون میپره و اقیانوس خونش بود که روی
سرامیک اتاق جاری شده بود....

Trying to surviveWhere stories live. Discover now