Part 01

2K 380 18
                                    


                         روز اول



فقط ۱۰ دقیقه بود که کِشتی تفریحی شروع به حرکت کرده بود اما سهون از همین الان ازش متنفر شده بود!!
سهون برای تعطیلاتش برنامه ریزی داشت، قرار بود تعطیلاتش رو با بهترین دوستاش، بکهیون و چانیول بگذرونه، قرار بود شبا فیلم ببینن، تو جاده ها بگردن و حتی میخواستن شبِ عید سال نو، تو مهمونی لوهان مست کنن ولی همه ی برنامه ریزی هاش خراب شده بود.

"بداخلاقی رو تمومش کن عزیزم! بلیط ها هفته ی پیش تخفیف خورده بودن و ما خریدیمش! این خیلی خوبه که ما کریسمس و سال نو رو بتونیم اینطوری بگذرونیم."
مامانش با مهربونی بهش گفت.
سهون چشاشو تو حدقه چرخوند
+" خب خیلی ممنون ازتون! من همیشه میخواستم ۱۴ روز از تعطیلاتم رو وسط دریا بگذرونم."

باباش اضافه کرد:
"ریلکس باش! همه ی همکارای من داشتن میمردن که وارد این کروز (کشتی تفریحی) بشن!"

آیرین خواهر سهون هم وسط بحث پرید.
×"اوه لطفا... تو فقط میخواستی یه چیزی داشته باشی تا باهاش پز بدی!!"

سهون غر زد:
+"بالاخره یکی که منو میفهمه!!"

ایرین شونه ای بالا انداخت:
×" خب راستش من با خوشحالی منتظر این سفر بودم! برنامه ی اصلی من برای تعطیلات این بود که تو اتاقم چادر بزنم و پای نتفلیکس یا همچین چیزی بشینم!"

سهون نالید:
+"خدایا! من تو این خانواده تنها کسی ام که زندگی اجتماعی داره؟"

مادرشون یاداوری کرد: "بیخیال شین! این کلید اتاقتون، ساعت ۶، برای شام رستوران رزرو کردیم تا اون موقع اماده باشین ، و یه لباس مناسب بپوشین!"

‌×"هی صبر کن! فقط یه کلید؟"

+"من اتاقمو قراره با این شریک بشم؟"
پوفی کرد:
+"دقیقا وقتی فکر میکردم ازین بدتر نمیشه!!"

"انقد دراماتیک نباشین! شماها به یه زمانِ برادری خواهری احتیاج داشتین! درضمن این منو یاد وقتایی میندازه که سهون اونقد بزرگ نبود که اتاق جدا داشته باشه."
مادرشون گفت و سهون و ایرین هردو ناله کردن: "مام!"
پدرشون درحالی که داشت به طرف اتاق خودشون میرفت:
" خب دیگه بسه! شما باید ساکتونو خالی کنین پس برین سراغش! بعدا میبینیمتون!"

سهون با قیافه ی داغونی به خواهرش نگاه کرد.

×"اینطوری نگام نکن! اونی که الان باید شکایت کنه در واقع منم چون تو خیلی ادم شلخته ای هستی!"

+"اما تو مثل یه خوک خرو پف میکنی!"

ایرین پای سهون رو لگد کرد و شیرین گفت:

×"بیخیال برادر کوچولو! روز طولانی ای رو در پیش داریم!"

فرد کوچیکتر غر زد:
+"به جهنم خوش اومدی سهون!!"

چند ساعتی به غرغر کردن و باز کردن چمدون هاشون گذشت، بالاخره خواهر و برادر اوه تقریبا برای شام اماده شده بودن.

14 Days With YouWhere stories live. Discover now