chapter 6

2.1K 95 194
                                    

sara:
* 6 سال بعد *

داستان از نگاه تسا

من پشت میز آشپزخونه توی آپارتمان جدیدمون نشسته بودم در حالی که داشتم با لپ تاپم سایتا رو میچرخیدم.

داشتم 3 تا عروسی رو با هم برنامه ریزی میکردم. بچه دوممونو حامله بودم. یه پسر کوچولو. قرار بود اسمش آدِن باشه. آدن قرار بود یه پسر بزرگ بشه.

شکمم خیلی برآمده شده بود و دوباره با جریان حاملگی پوستم کشیده شده بود.
من اواخر خسته شده بودم اما توی کارم مصمم بودم.

اولین مراسم از سه عروسی فقط یه هفته دیگه بود و اینکه بگم فقط سرم شلوغ بود راضیم نمیکنه.
پاهام متورم شده بود و یه بحث با هری سر سخت کار کردنم داشتیم ولی اون بهتر میدونست و زیاد بهم فشار نمیاورد.

من بالاخره یه درآمد مناسب داشتم و یه ساختمون به نام خودم.
نیویورک سیتی جای سختیه برات اگه بخوای به اجبار وارد یه صحنه عروسی بشی...ولی من انجامش دادم، به کمک یه دوست بیزینسم رشد میکرد و گوشی و ایمیلم پر از سوالات شده بود.

یکی از عروس ها وحشت کرده بود، مادرش دقیقه آخر تصمیم گرفته بود که یه فرد دیگه رو به عنوان همسرش بیاره به مراسم و مجبور شدیم ترتیب صندلی ها رو تنظیم کنیم. به اندازه کافی همه اینا آسونه!

در جلویی باز شد و امری مثل یه طوفان تموم سالن رو دویید.

اون الان 6 سالشه. موهاش که یه درجه هم از موهای من روشن ترن به طرز بهم ریخته ای گوجه ای بسته شده بود.

هری امروز صبح موهاشو برای مدرسه درست کرده بود در حالی که من تو مطب دکتر بودم.

"امری؟" صداش زدم.

رفت تو اتاقش و درم بست. این حقیقت که لندن تو مدرسه ای درس میده که ادی و امری توش درس میخونن زندگیمو خیلی راحت تر میکنه، مخصوصا وقتی خیلی کار میکنم.

"تنهام بذار!" اون داد زد.

من بلند شدم و شکمم به کانتر برخورد کرد. هری با بالاتنه برهنه و جین تنگ مشکی از اتاقمون اومد بیرون و پرسید:" چیشده؟"

ظاهر امری کوچولومون به شیرینی مادرش بود ولی رفتار باباشو داشت. این ترکیب بود که زندگیمونو خیلی دوست داشتنی کرده بود.

هری خندید وقتی امری داد زد:"صداتو میشنوم!"

اون فقط 6 سالش بود و مثل یه طوفان بود.

"من باهاش حرف میزنم" اون گفت و به اتاقمون برگشت و با یه تیشرت مشکی تو دستش برگشت، وقتی داشت تیشرتو از بالا میپوشید من یاد پسری افتادم که هفته اول کالج دیدم.

وقتی در اتاق امریو زد، اون فریاد زد و غرغر کرد ولی هری هر طوری که شده وارد اتاقش شد. به محض این که در رو پشت سرش بست من رفتم پشت در و گوشمو به در چسبوندم تا به مکالمشون گوش کنم.

"چه خبرته لیتل وان؟"

صدای هری تو اتاقش اکو شد. امری یه جنگجو بود ولی عاشق هری بود و من عاشق رابطه بینشون بودم. اون پدر صبور و بامزه ای برای امری بود.

من دستمو پایین آوردم و روی شکمم گذاشتم تا به پسرم اون تو بگم:" تو قراره منو بیشتر از بابات دوست داشته باشی!"

هری همین الانشم امریو تو مشتش گرفته بود، آدن دیگه واسه خودمه.

من اینو اغلب به هری میگم ولی اون همش میخنده و میگه که خیلی به امری سخت میگیرم و به همین خاطره که امری هری رو بیشر از من دوست داره.

"ادی خیلی اذیتم میکنه" مینی هری داد زد. اونو تصور میکردم که اطراف اتاق قدم میزنه و موهای بلوندشو مثل پدرش به عقب میکشه.

"واقعا؟ چطور؟" صدای هری طعنه دار بود ولی فکر نکنم امری متوجهش شده باشه.

"اون واقعا اذیتم میکنه... دیگه نمیخوام باهاش دوست باشم."

"خب عزیزم اون عضوی از خانوادس به هر حال باید بسازی باهاش"

هری احتمالا داره لبخند میزنه و از تماشای دنیای دراماتیک یه 6 ساله لذت میبره.

"نمیشه یه خانواده جدید داشته باشم؟"

"نه" اون شوخی کرد و من جلوی دهنمو گرفتم تا آروم بخندم.

"منم وقتی بچه بودم یه مدت بود که یه خانواده جدید میخواستم، ولی اونطوری که میخواستم نشد. تو باید تلاش کنی و با همونی که داری خوشحال باشی اگه یه خانواده جدید داشتی یه مادر و پدر دیگه ام داشتی و..."

"نه!" انگار امری از این ایده متنفر بود که نذاشت هری حرفشو تموم کنه.

"دیدی؟" هری گفت. "تو باید ادی رو قبول کنی با تموم اذیتاش، همونطور که مامان بابا رو با تموم اذیتاش قبول کرد"

"تو هم مامانو اذیت میکنی؟" امری با صدای آرومی پرسید.

قلبم ذوب شد، هل آره، اذیتم میکنه، دلم میخواست بلند بگم.

"هل آره، اذیتش میکنم." اون از طرف من گفت. من چشامو چرخوندم و به خودم یادآوری کردم که بهش هشدار بدم که جلوی اون از این کلمات استفاده نکنه.
به اندازه قبل استفاده نمیکنه ولی به هر حال.

امری شروع به تعریف داستانش با ادی کرد و اینکه ادی چطوری بهش گفته بود دیگه بهترین دوست هم نیستن و هری، مثل همیشه همون پدر شگفت انگیزی شد که به داستان دختر کوچولوش گوش داد و نظرشو هر چند لحظه یه بار دربارش میگفت. وقتی تموم شد من دوباره عاشق پسرم که داشت تو این چیزا پیشرفت میکرد شدم.

من به دیوار تکیه داده بودم وقتی هری از اتاقش بیرون اومد و درو پشت سرش بست. وقتی منو دید لبخند زد.

"زندگی کلاس اولیا سخته" اون خندید و من دستمو دور کمرش حلقه کردم.

"تو خیلی باهاش خوبی" بهش تکیه دادم ولی شکمم نمیذاشت خیلی بهش نزدیک بشم.

اون منو به پهلو برگردوند و بوسید...
_______________________
بیاید خوشحال باشید چون قسمت بعدی قسمت آخره
بوس به سر و روتون ♡
من تا جایی که حواسم بود ادیتش کردم اگه چیزی از زیر دستم در رفته ببخشید

After 4 [Persian Translation]Where stories live. Discover now