part1

632 121 4
                                    

اولین باری بود که میخواست مستقل زندگی کنه بعد از وامی که گرفت خونه ای مناسب وسط شهر خرید.
نگاه گذرایی به فضای خونه انداخت تنها بود و کمی هم خسته...
بعد از استراحت کوتاهی شروع به چیدن وسایل کرد.
اون خونه ی تقریبا هفتاد متری که کم کم درحال شکل گیری بود برای پارک چانیول بیست ساله کاملا مناسب بود
ترجیح میداد از رنگ های روشن استفاده کنه رنگ هایی متناسب با شخصیت شاد و پر انرژیش؛بخاطر همین سرویس خواب سفیدی سفارش داد توی اون خونه میشد رنگ های زیادی رو پیدا کرد اما بجز پایه های مبل ها که به رنگ قهوه ای سوخته بود چیز تیره ای پیدا نمیشد
شاید تحمل این فضا دشوار  به نظر برسه اما چانیول عاشق طراحی خونه ش شده بود
با فاصله کمی از تلویزیون شومینه ی کوچیکی بود که فضای خونه رو گرم‌تر جلوه میداد.
به کتابخونه ی رنگ و رو رفته ی توی اتاق خوابش نگاهی انداخت مثل رویاهاش خیلی بزرگ و زیبا نبود اما هنوز هم دوستداشتنی به نظر میرسید.
بعد از گذاشتن آخرین کتاب توی قفسه به فکر فرو رفت استرس داشت چون میدونست دیگه خبری از محبت های مادر و کمک های پدر نیست پس تصمیم گرفت با تموم سختی ها کنار بیاد.
بعد از تموم شدن کارش نگاهی به ساعت که2:45رو نشون میداد انداخت،خوشحال از اینکه فردا تعطیله و میتونه بیشتر استراحت کنه کش و قوسی به بدنش داد و سمت اتاق خواب حرکت کرد.
قبل از اینکه روی تخت بشینه تصمیم گرفت نگاهی به منظره ی تاریکه شب از پنجره ی بزرگ اتاقش بندازه؛
چانیول یه نوازنده بود و همینطور یه نویسنده؛ برای اون شب زیباتر از هرچیزی بود
سکوت و آرامش شب مستش میکرد.
نگاهش به پنجره ی خونه ی روبه رویش افتاد،پسری با موهای طلایی و چثه ای که ریز بنظر میرسید پشت بهش نشسته بود و چیزی رو روی بوم میکشید فاصله ی بینشون اجازه نمیداد خوب نقاشی رو ببینه اما بنظر ترکیب جادویی از رنگ داشت.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست اون عاشق نقاشی بود اما دوست نداشت توی این زمینه فعالیتی داشته باشه ترجیح میداد از دیدن نقاشی لذت ببره تا کشیدنش
آهی کشید و روی تخت رفت.
به حرف های مادرش فکر میکرد "با همسایه های جدیدت آشنا شو اونا میتونن خیلی بهت کمک کنن اما سعی کن فرد مناسبی رو برای دوستی انتخاب کنی"
باید به حرفای مادرش گوش میکرد یا توی تنهایی خودش به راحتی زندگی میکرد؟
توی همین فکرا بود که کم کم چشماش گرم شد و به خواب رفت.
_________________
بعد از برداشتن گیتارش از خونه بیرون رفت میخواست یه جای دنج پیدا کنه و کمی گیتار بزنه
با دیدن ونی جلوی خونه ی همسایه چشماش گرد شد اون ون یکی از ماشین های شرکت رز آبی بود.
شرکتی که فقط از نقاش های عالی گالری برگذار میکرد.
همون موقع فردی که پالتوی بلند و سیاهی به تن داشت از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد صورتش بخاطر ماسک و کلاه سیاهی که پوشیده بود مشخص نبود
بعد از حرکت کردن ون به خودش اومد و کمی اون اطراف رو گشت تا بالاخره پارکی رو پیدا کرد
فقط چند خیابون با خونه ش فاصله داشت پارک کوچیکی بود اما جای خلوت و آرومی بنظر میرسید
پشت بوته ای روی زمین نشست و شروع کرد به گیتار زدن همه ی اون نت ها نه از گیتار بلکه از قلب چان بیرون میومد
بی توجه به چشم هایی که بهش زل زده بودن با صداش نت ها رو همراهی کرد
آهنگی رو میخوند که برای عشق خیالیش نوشته بود
چانیول هیچوقت عاشق نشد شاید تقدیر نمیخواست که قلبش عشق رو تجربه کنه
اما اون توی رویاهاش همیشه عاشق یه فرد بود کسی که نمیشناختش اما اون فرشته ای بود که یه روز میومد و قلب چان رو جادو میکرد
بعد از تموم شدن آهنگ انگشتاش برای اخرین بار سیم های گیتار رو لمس کرد
با لذت چشم هاش رو روی هم گذاشت و لبخند کمرنگی زد
رشته ی افکارش با شنیدن صدای دست زدن کسی از هم پاشید
با دیدن پسری که جلوش ایستاده بود و با لبخندی از روی رضایت دست میزد از جاش بلند شد
پسر جلو اومد و صمیمانه شونه ی چان رو بین انگشتاش فشرد:تو فوق العاده ای!برای کدوم کمپانی کار میکنی؟
متعجب پرسید:کمپانی؟!
-خواننده نیستی؟!
اروم خندید:نه من فقط توی یه آکادمی موسیقی کار میکنم
-این آهنگی که خوندی...
چان بین حرفش پرید:خودم نوشتمش
-شوخی میکنی؟
+نه جدی میگم
-میخوای باهم همکاری کنیم؟
+منظورتون رو متوجه نمیشم
-پدر من رئیس یه کمپانی استعداد یابیه میخوای به عنوان یه خواننده توی کمپانی ما فعالیت داشته باشی؟
+جدی میگید؟
-معلومه که جدی میگم
+راستش یکم غیر قابل باوره چطور ممکنه به این سرعت همچین تصمیمی درمورد من بگیرید؟
-تو واقعا صدای عالیی داری به علاوه خوب گیتار میزنی.به تقدیر باور داشته باش حتما تقدیر این بوده که برادرم امروز نمایشگاه داشته باشه، من به دیدنش بیام،از جلوی این پارک رد بشم و صدای تو رو بشنوم
چان مختصر گفت:به خدا بیشتر از تقدیر اعتقاد دارم
-به هرحال میخوای با ما همکاری کنی یا نه؟
+باید کمی فکر کنم
پسر کارتی رو از جیبش بیرون اورد:این شماره ی منه هروقت خواستی میتونی باهام تماس بگیری
کارت رو گرفت و تشکر زیر لبی کرد
برای دومین‌بار شونه ی چان رو لمس کرد:منتظر تماست میمونم
چان چیزی رو به یاد اورد:ببخشید گفتید که برادرتون نمایشگاه داره؟
-اره اون یه نقاشه
+توی همین محله زندگی میکنه؟
پسر اخم کوچیکی کرد:اره چند خیابون بالاتر(مکث کوتاهی کرد)عجیبه!تو بکهیون رو میشناسی؟
+فکر کنم‌ که همسایشون باشم! راستش تازه به این محله اومدم فقط از پنجره ی اتاقم متوجه شدم که همسایه م نقاشی میکشه
-از پنجره ی اتاقت اونو دید میزنی؟
چان کمی هول شد:البته که نه فقط اتفاقی متوجه ی اون شدم
پسر خندید:مشکلی نیست از دیدنت خوشحال شدم...عااا راستی اسمت چیه؟
+پارک چانیول هستم
-لطفا راحت باش چانیول،رسمی صحبت نکن
پسر گفت و نگاهی به ساعتش انداخت:خب من دیگه باید برم،میبینمت
چان در جواب فقط سر تکون داد
نگاهی به کارت توی دستش انداخت"کیم کای"
زیر لب زمزمه کرد:این دیگه چه اسمیه؟
با  یاد اوری اون نقاش لبخندی زد:فکر کنم باید بیشتر بشناسمش
لبخندش با حس صدای زنگ مانندی توی گوشش از بین رفت و دستش رو روی گوشش گذاشت
چند وقتی میشد که این اتفاق براش میوفتاد حس خوبی نسبت بهش نداشت و کمی عصبیش میکرد
دوباره نگاهش رو به کارت داد واقعا باید اینکار رو انجام میداد؟باید از پدرش مشورت میگرفت شاید با شروع اینکار هیچی گیرش نمیومد و حتی کار جدیدش توی اکادمی موسیقی رو از دست میداد شاید هم پولدار میشد!
__________________
بعد از رسیدن به خونه سریع با پدرش تماس گرفت-پدر؟
+اوه چانیولا!حالت چطوره پسرم؟
-من عالیم شما چطورید؟
+ماهم حالمون خوبه،مادرت میپرسه خوب غذا میخوری؟
چان لبخند زد:بله نگران نباشید
+هنوز یه روزم نشده که از اینجا رفتی اما ما خیلی دلتنگت شدیم
-منم خیلی دلم‌براتون تنگ شده
+اتفاقی افتاده؟ احساس میکنم کمی عصبی هستی
-راستش یه کار بهم پیشنهاد شده
+چه کاری؟
-ازم خواستن به عنوان خواننده توی یه کمپانی کار کنم
پدرش با تردید پرسید:مگه این رویای بچگی هات نبود؟ پس چرا دنبالش نمیری؟
-به رویاهای بچگی نباید اعتماد کرد
+بهش اعتماد کن چان دنبالش برو و پیروز شو
-اما من نگرانم پدر
+خدا مراقبته، این رو هیچوقت فراموش نکن
چان اهی کشید:به زودی به دیدنتون میام
+منتظرتیم،مراقب خودت باش پسرم
________________
با تردید شماره ی کای رو گرفت بعد از سومین بوق جواب داد:بله؟
-س...سلام
+سلام بفرمایید
حتی نمیدونست چرا لکنت گرفته-راستش...راستش من چانیولم پارک چا...
پسر ذوق زده بین حرفش پرید:اوه چانیولا فکر نمیکردم به این زودی تصمیم بگیری خوشحالم از اینکه صداتو میشنوم حالا میخوای چیکار کنی؟
-کی میتونم کارم رو شروع کنم؟
+هروقت که بخوای! میتونی همین الان بیایی شرکت
-میشه ادرس رو برام بفرستید؟
+ادرس پشت کارت نوشته شده
چان کارت رو برگردوند:اوه متاسفم متوجه نشده بودم
+مشکلی نیست...منتظرتم چانیول
چان گفت:ببخشید!
+چیزی میخواستی بگی؟
-اون نمایشگاه تا کی ادامه داره؟
+یک هفته...چرا میپرسی؟میخوای به نمایشگاه بری؟
-از نقاشی خوشم میاد
+باشه پس میخوای ادرس گالری رو بهت بدم؟
-نه میدونم که کجاست
کای باشه ی زیر لبی گفت و بعد خدافظی کوتاهی تماس رو قطع کرد
_________________
با ورودش به سالن نفسش حبس شد
اون همه زیبایی چطور میتونست روی بوم شکل بگیره؟ ترکیب بینظیر رنگ های اون‌ نقاشی ها همه رو به وجد اورده بود و چانیول میتونست حس رضایت رو از چشماشون بخونه
تک تک اون تابلو ها از نظر چان یه شاهکار محسوب میشدن باورش نمیشد این همه زیبایی رو یه انسان به وجود اورده باشه
جلوی یه تابلو ایستاد با دیدن طیف های متفاوتی از رنگ آبی که کنار هم جا گرفته بودند حس طعم بلوبری تازه توی دهنش پخش شد و صدایی مثل لالایی که مادرش قبل از خواب براش میخوند توی گوشش پیچید و اون میتونست با دستاش آسمون رو لمس کنه...
لبخند زد انگار اون نقاشی ها تموم حواسش رو تحریک میکردن
غافل از دنیا‌ و هیاهوی اطرافش مشغول تماشای اون‌آثار بود که تنه ی محکمی بهش خورد و هر دو روی زمین افتادن
کمی بعد صدای مردی رو شنید:بکهیون صبر کن باید باهات حرف بزنم
زیر لب زمزمه کرد:بکهیون؟
همون موقع پسر سیاه پوش بلند شد و بیرون دوید
پسری که کنارش ایستاده بود ناامیدانه برای اخرین بار صداشو بالا برد:بکهیونا!
عصبی پاشو روی زمین کوبید:احمقه عوضی
نگاهش به چان افتاد:متاسفم حالتون خوبه؟
چان متعجب سر تکون داد و از جاش بلند شد
سهون تعظیم کوتاهی کرد:بازم معذرت میخوام
+مشکلی نیست
سهون خجالت زده پشت گردنش رو لمس کرد و به سالن دوم رفت
چان اخمی از روی تعجب کرد با خودش گفت"اون پسر چه مشکلی داره؟ مگه نقاش این نمایشگاه نیست؟پس چطور خودش اینجا نمیاد و به سوالاتشون جواب نمیده؟"
و مثل همیشه جوابی برای سوالاتش پیدا نکرد اما چیزی مرموز درون اون پسر بود که چان رو سمت خودش میکشید چیزی بیشتر از حس کنجکاوی
نفس عمیقی کشید و وارد سالن دوم شد
سالن تقریبا خالی بود مردم هنوز سرگرم اولین نقاشی ها بودن
جلو تر که رفت صدای کسی رو شنید به نظر عصبی میومد
-کایا به این برادر روانیت بگو من دیگه باهاش کار نمیکنم
مکث کوتاهی کرد و کمی صداشو بالا برد:میپرسی چرا؟لعنتی از من چیزی رو میپرسی که جوابشو میدونی؟
برای دومین بار سکوت کرد:میدونم اما این مشکل من نیست که اون کوررنگی داره و مشکل من نیست که اون نمیتونه با مردم حرف بزنه هر بیماری کوفتی که اون داره به من ربطی نداره خودش میتونه بیاد و برای مردم درباره ی نقاشیاش حرف بزنه خسته شدم میفهمی؟ از اینکه بگم اون یه احمقه ترسوعه خسته شدم
اخرین کلماتش رو فریاد زد و تماس رو قطع کرد نگاهی به  سالن انداخت و تعظیم کوتاهی به افراد کم داخل سالن کرد
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟نقاشی که کوررنگی داره؟ این مضحک ترین و شاید عجیب ترین چیزی بود که تاحالا به گوشش رسیده بود تنها کلمه ای که میتونست براش به کار ببره "غیرممکن" بود.
_____________________
مشغول بررسی یه سری پرونده بود که در با سرعت باز شد و کمی بعد صدای برخورد تن فردی با صندلی چرم مشکی دفتر کارش شنیده شد بدون اینکه سرش رو بلند کنه لبخندی زد و گفت:نمایشگاه چطور بود؟
چند ثانیه بعد صدای فریاد سهون بلند شد:چطور میتونی انقدر عوضی باشی!
اون فریاد فقط باعث به نمایش در اومدن دندون های کای شد
سهون دندوناشو روی هم فشرد:مرتیکه ی...
با بالا اومدن سر کای نگاهی به چشماش انداخت و اهی کشید لبش رو گزید تا تموم فحش هایی که بلده رو توی صورتش فریاد نزنه
کای پرونده رو روی میز گذاشت و از منشی خواست تا دوتا دمنوش براشون بیاره
دستاشو توی هم قفل کرد و با لحن متعجبی پرسید:این نمایشگاه درست مثل قبل برگزار شد!چطور اینقدر عصبی شدی پسر؟
سهون کلافه دستی به موهاش کشید:بعضی وقتا شرایط عوض نمیشه این ماییم که خسته میشیم من واقعا بکهیون رو درک نمیکنم کای! خودت میدونی من از حرف زدن خسته نمیشم اما از اینکه هربار یه مشت دروغ رو تحویل بقیه بدم خسته شدم از اینکه بکهیون از مردم میترسه اون واقعا با استعداده هیچکس بخاطر اینکه کوررنگی داره اونو از نقاشی کشیدن منع نمیکنه
با شنیدن صدای در سهون حرفش رو خورد و صدای کای کمی بلند تر شد:بفرمایید اقای لی
منشی بعد از گذاشتن سینی دمنوش روی میز تعظیم کوتاهی کرد:چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟
کای لبخند زد:نه ممنون
بعد از خروج منشی از اتاق کای از پشت میز بلند شد و روی صندلی رو به روی سهون نشست و فنجون رو سمتش گرفت:بخور تا کمی اروم شی
سهون سری تکون داد و فنجون رو بین انگشتاش گرفت با حس گرمای دمنوش لبخند کوچیکی روی لبش نشست
کای نفس عمیقی کشید و بحث قبلی رو ادامه داد:من هم همین احساس رو دارم من میتونم بکهیون رو یک شبه معروف کنم چون اون لایقشه اما باید درکش کنیم سهونا اون تا همین چند سال پیش خیلی بخاطر بیماریش محدود شده بود تموم زندگی اون نقاشی کشیدنه نمیتونه ازش دست بکشه میترسه مثل گذشته از کشیدن منعش کنن وقتی یه چیز ارزشمند داری ازش محافظت میکنی حتی به قیمت محدود شدن خودت...
__________________________
گیتار رو روی میز گذاشت و تن خسته ش رو روی کاناپه انداخت.
مچ دستش رو روی چشم هاش گذاشت هیچوقت فکر نمیکرد تدریس چیزی که عاشقه انقدر سخت باشه سرش درد میکرد و طی روز گوشش مدام زنگ میزد و کلافه ش کرده بود
کمی بعد با شنیدن صدای زنگ گوشیش چشماشو باز کرد با دیدن اسم پدرش روی صفحه ی گوشیش صداش رو کمی تغییر داد تا عمق خستگیش رو منتقل نکنه:الو؟
_چانیول خونه ای؟
+سلام پدر،بله همین الان رسیدم
_من توی خیابون شمام راستش آدرس خونه ت رو فراموش کردم
+چانیول دستی به موهای بهم ریخته ش کشید:الان میام بیرون
تماس رو قطع کرد و به قدم هاش سرعت داد تا وقتی که از خونه بیرون رفت
دنبال ماشینشون میگشت که دستی روی شونه ش نشست متعجب به دانگهو(اسم پدرشه) خیره شد:چرا با ماشین نیومدید؟
_خراب شده بود بردمش تعمیرگاه فردا باید برم تحویلش بگیرم
چان نفس عمیقی کشید:چرا اینجا اومدید پدر؟
_فقط اومدم کمی غذا برات بیارم
چان نگاهی به ظرفی که توی دستای دانگهو بود انداخت و عصبی دستاشو مشت کرد:واقعا لازم بود توی این سرما این راه طولانی رو تا اینجا بیایی فقط برای اینکه من گرسنه نمونم؟
دانگهو لبخند مهربونی زد:بچه ها فراموش میکنن چان اما پدراشون خیلی درد کشیدن تا اون ها درد نکشن
من روزهای سخت تر از این هم تحمل کردم تا تو ذره ای سختی نکشی پسرم پس نگران من نباش اگه بخاطر تو باشه من حاضرم ساعت ها توی دمای منفی ده درجه بدون لباس یه جا وایسم
چان ظرف رو از دست پدرش گرفت:بیا بریم خونه
دانگهو صمیمانه شونه ی فرزندش رو فشرد:بهتره دیگه برم میدونی که مادرت از تنهایی میترسه
چان سری تکون دادو نگاهی به دستای پدرش کرد:میشه لطفا کمی اینجا منتظر بمونید؟
دانگهو لبخندی زد و سری به نشونه ی مثبت تکون داد
چانیول وارد خونه شد و بعد از برداشتن شال و دستکش گرمی از خونه بیرون اومد
دستکش ها رو به پدرش داد و شال رو دور گردنش بست:اگه میخوایید توی دمای منفی ده درجه منتظرم بمونید تا من سختی نکشم منم نمیذارم شما بی لباس باشید حتی اگه تموم زندگیمو بدم تا برای شما فقط یه شال بخرم
دانگهو تک خنده ای کرد و پیشونی چان رو بوسید:درباره ی اون موضوع فکر کردی؟
_کدوم موضوع؟
+خوانندگی...
_راستش تصمیم گرفتم امتحانش کنم
+خوشحالم که تصمیم درستی گرفتی
بعد از خداحافظی کوتاهی دانگهو تاکسی گرفت و چانیول بعد از بدرقه کردن پدرش با نگاه,به خونه برگشت
نگاهی به ظرف غذایی که روی میز بود انداخت گره پارچه ای که دور ظرف پوشیده شده بود رو باز کرد و بعد از برداشتن چاپ استیکی که روی کابینت بود شروع به خوردن کرد با هر لقمه ای که میخورد بغضش سنگین تر میشد دوست نداشت پدرو مادرش اذیت شن دوست نداشتن بخاطر اون سختی بکشن مدت زیادی نبود که به اون خونه اومده بود با اینحال دلش برای مادرش تنگ شده بود
بعد از گذاشتن باقی مونده ی غذا توی یخچال به اتاقش رفت نا خوداگاه قدم هاش سمت پنجره کشیده شد و نگاه گذرایی به خونه ی روبه رو انداخت
لامپ اتاق خاموش بود مثل اینکه خونه نبود نگاهی به ساعت انداخت شاید هم خواب بود کمی بعد شونه ای بالا انداخت و با خودش گفت:به من چه ربطی داره!
پرده رو کشید و روی تخت خوابید اینقدر خسته بود که بلافاصله بعد از بستن چشم هاش خوابش برد

BLUE VOICE Where stories live. Discover now