Green booty part 14_15

322 73 23
                                    

لوکتن بی جون چانیول رو روی تخت کابین بهداری گذاشت.کیونگسو خیس آب بود. از لباساش و همچنین موهاش آب میچکید.بعد از فرار کای و زخمی شدن چانیول، بدون لحظه ای تردید،برای نجات چانیول، داخل آب پریده بود!
هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت جز عشق!! نمی تونست بی تفاوت بایسته و شاهد مرگ چانیول باشه. چانیول همه امیدش برای زندگی بود،همه ی چیزی که براش مونده بود.گرچه هیچ نشونه ای از عشق تورفتار و حرفهای کیونگسو پیدا نبود.ولی قلبش در حال انفجار بود از احساساتی که گاهی حتی باعث دوری بیشتر از چانیول میشد.
‏Page | 1
ولی در اون لحظه هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از جون چانیول نبود.
لوک تیوپ نجات رو برای کیونگسو که چانیول رو تو آغوشش محکم نگه داشته بود، پرت کرد و بالا کشیدشون.حالا چانیول زخمی بود و کیونگسو با دستپاچگی وحشتناکی سعی می کرد تصمیم درستی بگیره. چشماش از هجوم اشک میسوخت، بغض مثل یه خار تو گلوش داشن خفه اش میکرد.ولی گریه نکرد. اون واقعا مرد شده بود،تحملش رو بالا برده بود.
تا به حال بخیه زدنو حتی ندیده بود،فقط تو کتابای لیسا در مورد نحوه ی اجراش خونده بود.مسلما اگه میخواست هم نمی تونست اولین بار روی چانیول مهارتش روآزمایش کنه. پس به کمک لوک پیراهن چانیول رو از کنار یقه اش با قیچی پاره کردن و از تنش در آوردن و زخمش رو که خیلی هم بد جا و بد قلق بود رو پانسمان محکمی کرد که تا ژاپن خون ریزی رو کم کنه.صورت چانیول از درد سرخ بود.لباش رو مدام گاز میگرفت تا صدای ناله ی درد ناکش به گوش کیونگسو نرسه.تن سفید چانیول از خون ردهای قرمزی متحمل شده بود که هر بار دیدنشون کیونگ رو
ناراحتر از قبل می کرد . احساس عذاب وجدان داشت،تمام این اتفاقات به
خاطر اون افتاده بود.به خاطر اون گردنبند لعنتی...
در نبود ناخدا، لوک که یکی از خدمه ی دارای رتبه بود، ناخدای کشتی به حساب میامد. با تمام سرعت ممکن به طرف اسکله حرکت کشتی رو سرعت بخشید.
به محض رسیدن به بندر به کمک لوک، چانیول رو به مسافرخونه ی درب و داغونی انتقال دادن.با بدبختی دکتری پیدا کردن و بالای سرش آوردن تا زخم رو ضد
عفونی و بخیه و پانسمان کنه!و بعد از اون کیونگسو با کریس تماس گرفت و بعد از شنیدن کلی داد و بیداد و ماخذه ، ماجرا رو توضیح داد.مسلما بک پزشک خانوادگی و دوست صمیمی کریس بود .باید تا پیدا شدنش ژاپن می موندن. و این شرایط رو برای کریس سخت تر میکرد..
❄❄❄❄
جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستاد.ساعت طلایی رنگ مارکشو به دستش بست. صدای زنگ مسیجی که براش رسید باعث شد چشم از خودش توی آینه بگیره و نگاهی به متن ارسال شده بندازه.پیام آدرس جایی بود. پوزخندی زد و با خودش زمزمه کرد:
++خب کریس وو حالا وقتشه بفهمی با کنار گذاشتن من چه اشتباهی کردی!حالا کم کم میفهمی سهون کیه! هر کسی تاوان اشتباهشو میده.
موبایلشو داخل کیف دستیش گذاشت و به طرف محل قرارش حرکت کرد!
❄❄❄❄
آروم چشم باز کرد بدن دردناکشو کمی روی زمین جا به جا کرد.دهنش مزه ی خون میداد.مطمعن بود لبش پاره شده.پهلوهاش از کتک های مفصلی که خورده بود، درد میکرد.یه چشمش ورم کرده بود و می شد گفت باز نمیشد.رد طناب پلاستیکی روی دست و پاش زخم شده بود.کمی بخودش تکون داد تا بدنشو که از شدت بی حرکتی کرخت شده بود،در وضعیت بهتری
قرار بده!همه جا تاریک بود و بوی حشره کش یا سم آفت کش میومد.کمی به راست متمایل شد که بدنش با جسم گرمی برخورد کرد و صدای ناله ای بلند شد.فهمید که ناخدا یونگ کنارش روی زمین افتاده.انگاری تو یه انباری یا زیر زمین یه خونه ی ساحلی بودند.چون همه جا نمناک بود.درب انبار باز شد و نور انبار رو روشن کرد.پیر مرد ناخدا از فکر کتک خوردن دوباره لرز به تنش نشست اما بکی تغییری نکرد.حتی حال توجه کردن هم نداشت. سه روز بود که اینجا زندانی بودند.حتی آب و غذا هم درست و حسابی هم بهشون نداده بودن وکتکهایی که خورده بودن تمام رمقشون رو گرفته بود.با صدای قدمهایی که بهش نزدیک شد سرش رو کمی بالا گرفت.نیم رخ کای تو نوری که به داخل انبار میتابید روشن بود.مرد تیره پوست با چشمای وحشی!!!
کای روی مچ پاش کنار بکی نشست.یقه ی بک رو گرفت و بالا کشیدش جلوی صورتش نگه داشت. دقیق بهش نگاه کرد ٬بعد با صدای بلند یکی از افرادشو صدا کرد:
__جانگ شییین
مردی هیکلی وارد انبار شد،چراغ رو روشن کرد.بکهیون رو با یه حرکت بلند کرد و روی یه صندلی کهنه ی چوبی نشوند.بک از درد پهلوهاش لب پاینشو بین دندوناش گرفت و چهره اش تو هم جمع کرد تا صدای آخ گفتنش قبل از شنیده شدن تو گلوش خفه بشه.تا اومد به خودش بیاد یه سطل آب توی صورتش پاشیده شد.مردی که جانگ شین نام داشت از انبار بیرون رفت.کای چند قدم جلو رفت در حالی که دستاش توی جیبای شلوارش بود، خم شد تو صورت بکهیون و با لبخند مرموذی گفت:
__لبخند بزن دکتر میخوام ازت یه عکس یادگاری بگیرم.باید خوب به نظر بیای.
بکهیون با خشم خون آبه ی

دهنشو تو صورت کای تف کرد و در مقابل سیلی محکمی دریافت کرد که باعث شد صورتش به طرف چپ ضرب بگیره.
کای چنگ انداخت و پیراهن بک رواز یه طرف یقه اش گرفت و محکم کشید ،که یه تیکه اش پاره شد.با همون تیکه ی پاره شده صورتش روپاک کرد و با خونسردی گفت:
__کارت خوب نبود دکتر،ممکنه مجبور بشم انتقام
بگیرم.خب مسلما نه از تو، از کسی که برای تو مهم باشه.)تک خنده ای زد(یادت نره،این روش منه.دیدن زجر کشیدن بهتر از اینه که خودت کسی رو اذیت کنی!
موبایلش رواز جیبش در آورد و چند تا عکس تمام قد از بکهیون گرفت.بکهیون تا جای ممکن سرش رو پایین گرفته بود تا تو عکسا چیز زیادی معلوم نباشه!کای جلو اومد دست زیر چونه ی بک گذاشت و سرش رو بالا گرفت. بعد دوباره به حرف اومد:
هی به نظرت کریس وو اینو ببینه چه کار میکنه؟؟نه نه اصلا بزار ببینم،دی او...اون چی؟ممکنه به خاطرت هر کاری بکنه؟من دنبال یه چیز مهمم که تواونو به من میدی!
شروع کرد در طول انبار قدم زدن،از یکی از قفسه های خاک گرفته ی شیشه ی مشروبی برداشت، بازش کرد و یه قلوپ بزرگ نوشید و از تلخیش کمی لباشو غنچه کرد.شیشه رو بالا گرفت و گفت:
میخوری؟؟
ناخدا شروع کرد به تکون خودن انگار که متوجه چیزی شده بود که بکهیون هنوز متوجه ش نبود. کای چند قدم به بکهیون نزدیک شد و رو به ناخدا که با چشمای به اشک نشسته ودهان چسب شده، تقلا میکرد نگاهی انداخت وگفت:
__نترس کاریش ندارم،فقط میخوام به افتخار این موفقیت کمی باهام بنوشه!
شیشه ی مشروب رو آروم آروم روی صورت و بدن بکهیون خالی کرد.بکهیون انگار همه تنش آتیش گرفته بود .تمام زخمای روی سر و صورت وبدنش از نفوذ الکل بهشون وحشتناک می سوختن. ناله ی دردناکش دل سنگ رو آب میکرد.اونجا بود که معنی نگاه ملتمس و چشمای اشکی ناخدا رو فهمید.
هر کاری کرد نتونست صدای درد کشیدنشو خفه کنه، و صدای دادش بالاخره بلند شد.
کای اما خونسرد نگاهش میکرد،یه لحظه دلش از کار خودش گرفت ولی فوری خودشو سرزنش کرد.اون در گذشته بارها و بارها اسرای دشمن رو شکنجه های بد تر این کرده بود ولی هیچ وقت ذره ای هم دل سنگش نلرزیده بود ولی الان نه که پشیمون باشه، فقط کمی
معذب شده بود.از حرص لگدی به پایه ی صندلی بکهیون زد که باعث شد بک نقش زمین بشه.شیشه ی خالی مشروب رو کناری پرت کرد و بیرون رفت.
❄❄❄❄❄
سهون رو به روی کریس نشسته بود و در حال مرتب کردن کاغذهاش بود.در نبود چانیول و دی او،کریس مجبور به کمک گرفتن از مهره ای شده بود که خیلی وقت بود از تشکیلات کنارش گذاشته بود. بهش اعتماد چندانی نداشت ولی راهی هم نداشت. اون بهتر از هر کسی دیگه ای میتونست خلإ نبودن چانیول ودی او رو پر کنه،حداقل تا وقتی بتونن از ژاپن برگردن.
❄❄❄❄❄
سر و صدای صحبت کردن میآمد،سوهو آروم در اتاقش رو باز کرد.در اتاق کریس کاملا بسته نبود،از لای در سرکی کشید،مردی با موهای بلوند که پشتش به در بود روی مبلمان نشسته بود.احتیاجی به فکر کردن
نبود اون شریک قدیمی وبد اخلاق کریس،اوه سهون بود.سوهو تمام افراد دور و بر کریس روکاملا میشناخت.خوب می دونست اون مورد اعتماد کریس نیس پس چرا الان اینجا بود؟باید به یشینگ گزارش میداد؟یابهتر بود کمی صبر کنه؟حال خودش رو نمی فهمید بین عقل و دلش جنگی به پا بود.بی نهایت نگران کریس بود و از طرفی به یشینگ هم تعهد داشت!دوست پسر یشینگ حساب میشد ولی وجودش متعلق به کسی دیگه بود.حس گندی داشت، حس یه خیانتکار عاشق.باید بیشتر فکر میکرد.کاش کریس بهونه ای دستش میداد تا دوباره باهاش حرف بزنه! نزدیک هشت روز بود که با کریس تو خونه تنها میشد ولی کلمه ای حرف رد و بدل نمیشد،پیش یشینگ میرفت ولی هیچ چیز مثل قبل نبود حتی دلش نمی خواست نزدیکش بشه و بوسه های احوالپرسی رو به زور جواب میداد.همین موضوع برای سوهو شکنجه ی کامل بود.با بلند شدن سهون از جاش فوری به اتاق خودش برگشت و پشت در فال گوش ایستاد.
سهون:فردا میرم سر قرار اگه درست گفته بودن،قرار بارگیری رو برای هفته ی بعد میزارم.
کریس باشه ای گفت و سهون رو تا دم در همراهی کرد.سوهو از اتاق بیرون اومده بود و کنجکاوانه پله ها رو پایین اومد.کریس روی مبلمان سالن نشسته بود که با متوجه شدن حضور سوهو بلند شد که به اتاقش برگرده.همزمان صدای مسیج گوشیش وادارش کرد بایسته.لحضات طولانی نگاهش رو گوشیش خیرن موند.بعد با خشم به طرف سوهو حمله کرد. یقه اش رو گرفت،بی اهمیت به داد و فریادهای سوهو کشون کشون به اتاقش برد و روی تخت پرتش کرد.گوشی موبایلش رو تو صورت سوهو پرت کرد و فریاد کشید:
__همین الان به اون رییس آشغالت زنگ میزنی. بهش میگی فقط اگه یه مو از سر بکهیون کم بشه همین جا دخل دوست پسر عزیزشو میارم.یادش که نرفته دوست پسر به اصطلاح عزیزش اینجا پیش من زندگی میکنه! حق بیرون اومدن از این اتاق رو نداری نه تا وقتی بکهیون صحیح و سالم جلوی چشمم نباشه،مطمعن باش هر بلایی سر بک بیادصد برابرش روسرت میارم سوهو!!
بعد در اتاق رو به ه

م کوبید و بیرون رفت و سوهو رو با یه دنیا بهت و بغض تنها گذاشت.حتی نمیدونست
ماجرا چیه!نگاهی به گوشی کریس که روی پاش افتاده بود کرد فقط یه جمله از طرف یشینگ بود که تن سوهو رو لرزوند.
»بکهیون چه تن ظریفی داره،معامله کنیم یا برای کبود کردنش برنامه بچینم؟»
❄❄❄❄❄❄
کیونگسو خسته و کوفته داخل حمام شد،دیگه فکرش به جایی قد نمیداد.همراه لوک همه جا رو دنبال ردی از بکهیون گشته بودند، ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردند.بدتر این بود که تو کشور غریب بودند و دسترسی زیادی هم به کسی نداشتن.
آب گرم رو باز کرد،تیشرت مشکیش رواز تنش در آورد.تو آینه ی پشت در حمام به چهره ی خودش ،که کم کم تو بخار محو میشد ، خیره شد. دست بلند کرد و روی آینه دست کشید باز هم به خوش نگاه کرد...ینی روزی میرسه که دستای عشقش دور تنش حلقه باشه و با هم به آینه خیره باشن؟ممکنه یه روز چانیول این تنو برای خودش بخواد؟نه ....نه محاله!!
سرش رو تکون داد تا افکارش نقش خیال بشن.به
پایین تر از ترقوه اش نگاه کرد به رد سوختگی دایره شکلی که روی سینه اش به یادگار مونده بود.یادگار گردنبندی که دیگه گردنش نبود.یادگار بیدار شدن از اون خواب رویایی و دیدن دستای حلقه شدی چانیول دورش تو خواب یکی از بهترین لحظه های عمرش بود که فقط همون یه بار اتفاق افتاد،همون شبی که سوهو وارد خونه ی کریس شد.اون شبی که تمام گذشته محو شد و کیونگسو آدم دیگه ای شد.همون شبی که تلخ شد...
زیر دوش آب گرم ایستاد تا گرما خستگی رو از تنش بشوره و ببره ، چشماشو بسته بود.به معنای واقعی آروم گرفته بود.صدای تقه ای که به در خورد از دنیای خودش بیرون پرت شد.دستی به صورت خیسش کشید و جواب داد:
بله؟ ++چانیولم،کارت که تمام شد میشه کمک کنی سرم
روبشورم؟.با این دستم خب ..نمیتونم.
کیونگسو خواست بگه از لوک کمک بگیر،ولی با فکر این که شاید چانیول راحت نباشه »باشه«ای گفت و آب رو بست.نگاهی به خودش کرد شلوارک سیاه تا
بالای زانو و بالاتنه ی برهنه!نفس عمیقی کشید و درو باز کرد.چانیول یه لحظه از دیدن کیونگسو از درخواستش پشیمون شد ولی خب دیگه کاری بود که کرده بود!!!
داخل حمام شد کیونگسو با احتیاط روی یه صندلی پلاستیکی کوتاهی نشوندش و آروم اروم ،انگار که داره از تن یه نوزاد لباس در میاره پیراهن چانیول رو از تنش در آورد.خودش هم پشت سرش روی یه صندلی کمی بلند تر دیگه که از لوک خواسته بود براش بیاره نشست.زانوهاشو پشت چانیول قرار داد و ازش خواست بهشون تکیه بده.چانیول طبق خواسته ی کیونگسو اروم پشت سرشو روی زانو های کیونگسو تکیه داد.
حس انگشتای کیونگسو بین موهاش برای چانیول شیرینی دست نیافتنی بود.مثل این بود که بهش یه ذغال داغ رو نشون بدی که از رنگ قرمزش عاشقش بشه و بعد بهش بگی اگه دست بزنی میسوزی!!!دلت میخواد بغلش کنی ولی نباید!!فقط میتونی بانزدیک بودن بهش یه کم از گرماشو حس کنی!!و این برای چانیول کشنده بود!!
کیونگسو اما با لذت این که میتونه کاری برای چانیول انجام بده،با لطافت و آرامش موهاشو میشست و این کارش داشت چانیول رو به معنای واقعی تحریک میکرد!سرش روی زانوهای کیونگسو بود و از حال منقلبش، لب پایینشو بین دندوناش فشار میداد،یه لحظه یکی از چشماشو باز کرد،حاضر بود قسم بخوره که زاویه ای که کیونگسو تو دیدیش بود هیچ وقت از ذهنش پاک نمیشد!
نگاهشون به هم گره خورده بود،چیزی توی دل کیونگسو فرو ریخت که باعث شد دستاش بیحرکت لای موها ی کفی چانیول قرار بگیره.
بدن سفید و مرطوب کیونگسو ،موهای چسبیده به پیشونیش،لبهای درشتش که قطرات آب نوازششون میکرد، نفس چانیول رو قطع کرده بود. داشت اختیارش رو از دست می داد.با سوزش چشمش از شامپو مجبور شد چشماشو ببنده.فقط چند ثانیه دیگه اگه طول میکشید هر دو در مقابل هم میباختن.مثل یک قدمی که مونده تا یه تشنه به دریا برسه،مثل یه کلمه که مونده تا یه غزل بوجود بیاد.فقط یه کم دیگه مونده بود....
کیونگسو با بسته شدن چشمای چانیول، نفس حبس شده اش رو بیرون داد وبا دستایی که از شدت هیجان می لرزید، آب رو روی موهاش ریخت. مواظب بود آب به زخمش نرسه.که با دستای لرزونش کار مشکلی بود.
سکوتی که توی حمام حکم فرما بود با تشکر زیر لبی چانیول شکست.کیونگسو فقط سر تکون داد.حوله ی چانیول رو دستش داد و پرده ی بین رختکن و حمام رو کشید تا هر دو خودشون رو با حوله بپوشونن.
❄❄❄❄❄❄
گوشی کریس که الان پیش سوهو بود.تک زنگ خورد و به دنبالش مسیجی براش رسید.سوهوبی اختیار و با استرس گوشی رو از روی پا تختی کریس برداشت و پیام رو باز کرد.از دیدن صورت فرد داخل عکس وحشتزده دست روی دهنش گذاشت.فوری شماره رو نگاه کرد، ناشناس بود.
❄❄❄❄❄
چانیول روی تخت خوابیده بود.اتاق کوچکی بود که فقط یه تخت داشت.اینجا کیونگسو رو یاد اتاق خودش و چانیول اون اوایل مینداخت.
چه خاطرات شیرینی بود براش.شبایی که باپوست کندن بلوط وقتشو میگذروند!درس دادنهای چانیول بهش که با اشتیاق همه رو گوش میداد..

.
گوشی چانیول زنگ میخورد.چانیول بیدار شد و جواب داد .کریس بود.هر لحظه از حرفایی که می شنید اخماش بیشتر توهم جمع میشدن.با قطع کردن تماس کنار کیونگسو نشست و سرش روبه پشتی کاناپه تکیه داد و چشماشوبست.تازه مسکن خورده بود.گیج وخوابآلو بود.با اتفاق توی حمام وسکوت کیونگسو بیشتر جرات به خودش داد روی کاناپه دراز کشید وسرش رو روی پای کیونگسو گذاشت.
کیونگسو تعجب کرد ولی یه چیزی تودلش اجازه نمیداد پاشو از زیر سر چانیول بکشه!اگه قبل سفرشون بود حتما اینکارو میکرد و بهش چشمغره ای
میرفت که حساب کار دستش بیاد، ولی الان ...
عشق مثل قانون نیوتون میمونه،هرچی بیشتر عشق بورزی، بیشتر پس میگیری و زندگیت بیشتر عاشقانه میشه! این چیزی بود که هم چانیول و هم کیونگسو داشتن تجربه اش میکردن!
کیونگسو برای معمولی نشون دادن جو گفت: ++کی بود زنگ زد؟ چانیول بدون باز کردن چشماش لب زد : __کریس هیونگ. ++چی گفت؟؟
______
++هی با توام هیونگ ،چی گفت؟ چانیول خوابآلود زمزمه کرد: __باید برگردیم کره.
یه ساعتی گذشته بود،نفس های هر دو عمیق بود چون هر دو خوابیده بودند.کیونگسو از تکون خوردن چیزی روی پاش بیدار شد.نگاهی به چانیول انداخت چشمای غرق خوابش که نیمه باز بودن،لبهاش که کمی از هم فاصله داشتن.باز همون حس لعنتی داشت گریبانگیرش میشد.آروم با پشت دستش گونه ی
چانیول رو نوازش کرد.طوفانی توسرش برپا بود جنگ بین وجدان و قلبش که تو این لحظه مثل طبل)تبل( میزد.دست آخر قلبش پیروز این جدال پر تمنا شد.
چشماشو بست.با تردید خم شد آروم لبهاشو روی لبهای نیم باز چانیول گذاشت.انگار دنیا توسکوت فرو رفت.آرامش بود که تو تنش موج میزد.حس شیرینی تو وجودش پخش شد که باعث شد لبهاش روی لبهای چانیول لبخند بزنه.قلبش انقدر تند میزد که احساس میکرد الان از صدای بلندش چانیول بیدار میشه.مک خیلی خیلی سطحی به لب پایین چانیول زد و سرش رو بلند کرد.باورش نمیشد همچین کاری کرده،هم ذوق زده بود هم عذاب وجدان داشت.حس پرواز داشت. حسی که میخواست بیشتر و بیشتر اون لبهای پف دار رو بین لباش نگه داره و مک عمیق تری بزنه، لحظه به لحظه تو دلش بیشتر قوت میگرفت .ولی با حس
پیچش زیر دلش،خجالت زده لبشو به دندون گرفت سر چانیول رو روی کاناپه گذاشت و راهی حمام شد...
❄❄❄❄❄
پاهای بلندشو روی هم انداخت.خط اتوی شلوار پارچه ای سیاه رنگش هندونه نصف میکرد.از بالای عینک گردش به یشینگ خیره بود.یه بار دیگه به ساعت مارک طلایی رنگش
نگاه کرد.کم کم حوصله اش داشت سر میرفت... نگاهی به چهره ی فکری یشینگ که با اخم روی پیشونیش
جذابتر به نظر میرسید، انداخت و به حرف اومد: __خب نظرت چیه؟
یشینگ نگاه گنگشو بالا آورد و به چشمای گربه ای سهون نگاه کرد و گفت:
++چرا یه همچین پیشنهادی بهم میدی؟تو با اجرای نقشه ی کریس ....
سهون به پشتی مبل تکیه داد وسط حرفش پرید و گفت: __فکر کن کینه ازش به دل گرفتم. لبخند خبیثی بود که روی لبهای یشینگ نقش بست...

Port 15
با ضربه های ملایمی که به سرش میخورد  چشماشو باز کرد،هیچ نوری نبود.تاریکی محض. چند ثانیه طول کشید تا اتفاقات براش یاداوری بشن.البته سوزش بی نهایت زخماش هم بی تاثیر نبود!
صدای «اوم ،اوم»گفتن ناخدا کنار گوشش که انگار با شونه اش به سر بکهیون ضربه میزد،باعث شد با ناله ای سرشو به طرفش برگردونه.گرچه نمیدیدش ولی برای راحت کردن خیال پیر مرد با صدایی که خش دار و گرفته زمزمه کرد:

__ز..زنده ...آه...زنده ام.نگران نباش ن..ناخ...دا...

صدای نفس آسوده اش به وضوح به گوش بکهیون رسید.نمیدونست چه مدت گذشته،روزه؟یا شبه؟
سر و صدای راه رفتن های مداوم از بالای سرشون در طبقه ی بالا به گوش میرسید.
صدای پای کسی که باقدمهای متوالی انگار بالای سرشون راه میرفت.این طور که بکهیون متوجه شده بود،کای دوتا زیر دست داشت.یکی همن که توی کشتی احتمالا باپول خریده بودش و یکی دیگه که جانگشین نام داشت.باید برای نجات خودش و ناخدا از اونجا فکر میکرد. مدت کمی گذشت که صدای قدمها به طرف راه پله دور شد و هم زمان در بزرگ آهنی زیرزمین با صدای گوش خراشی باز شد.قامت کای توی در پیدا شد.دست برد و چراغ رو روشن کرد.
نور مستقیم مثل تیر تو چشمشون دردناک بود. کای پریشون حال بود.با ورودش افرادش داخل اومدند و دو طرف بدن ناخدا رو گرفتن و بی توجه به تقلا هاش بیرون بردند.کای جلو اومد و جلوی بکهیون نشست.دست زیر چونه اش گذاشت و با دقت صورتش رو وارسی کرد.
++وضعت خیلی هم بد نیس،الکل باعث شده زخمات جوش بخوره.دستشو کشید وبلند شد.

دوباره صداشو بلند کرد:

++جانگ شیییین
باز همون مرد دیروزی وارد زیر زمین شد.با سینی غذا توی دستش!
بکهیون رو دوباره روی همون صندلی کهنه نشوند و قاشق غذا رو جلوی دهنش گرفت.بکهیون نگاه خشنی به مرد انداخت پاشو بالا آورد محکم وسط پاهای مرد کوبید.صدای آخ بلندش با ضرب سینی پخش شده روی زمین یکی شد.مرد با خشم وصورت سرخ شده در حالی که هر دو دستشو جای حساسش گذاشته بود.به بکهیون نگاه کرد.خواست بهش حمله ور بهشه که با صدای کای متوقف شد و با حرکت سرش بیرون رفت.کای جلو تر رفت با پوز خند گفت:
++خیلی جسوری،ولی این به نفعت نیست!.مجبورم نکن طور دیگه ای باهات رفتار کنم.من با تو دشمنی ندارم،تو فقط برگ برنده ی منی برای به دست آوردن خواستم.بعدش ولت می‌کنم بری. پس پسر خوبی باش!مجبورم با خودم برت گردونم کره پس لازمه که زخمات خوب بشه و جون داشته باشی! حالا چرا لال شدی.تو کشتی که زبونت خیلی  دراز بود.
به دهن بک خیره شد تا حرفی ازش بیرون بیاد ولی پوزخند عمیق بکهیون بیش از حد رو اعصابش بود. با زنگ خوردن تلفن همراهش نگاه از بک گرفت،با دیدن شماره ی یشینگ اخم کرد.تماس رو وصل کرد،صبح خودش براش پیام داده بود.
++چی شده سراغمو گرفتی؟
++نه میخوام برگردم!
++لج بازی نمیکنم،فقط چند روز مونده تا گروگان عزیزم ورم و کبودی های صورتش خوب بشه!
++به کمکت احتیاج ندارم.
++گفتم که نه!تو حتی بهم کمک نکردی فرار کنم!
++بهش فکر میکنم.
++فعلا به دستم برسون تا برگردم بعد با هم حرف میزنیم.

تمام جملات کای نا مفهوم بود ولی نه برای فرد باهوش و تجربه داری مثل بکهیون.با خودش فکر کرد:
(.پس میخواست برگرده.چرا باید صبر کنه تا زخم های صورت من خوب بشه؟چی باید به دستش برسه؟)
همه چیز توی ذهنش درست در میامد. میخواد قانونی به کشور برگرده!بابدصبر کنه زخمهای بکهیون بهتر بشه تا بازرسی فرودگاه بهش گیر نده.و تا اون زمان حتما یشینگ مدارک جعلی رو برای خروج به دستش می‌رسونه...
❄❄❄❄❄❄
سوهو موهای مشکی خیسشو با حوله کمی خشک کرد. بعد از دو روز کریس کمی آروم تر شده بود و بهش اجازه داده بود،از اتاق بیرون بیاد ولی همچنان اجازه ی استفاده از تلفن و خروج از عمارت کریس رو نداشت.
از نگرانی وبی خبری داشت دیوونه میشد.بکهیون پیش یشینگ چه کار میکرد؟ عکسی که برای کریس فرستاده شد از طرف کی بود؟چون تماسی با یشینگ نداشت تقریبا از همه جا بی خبر بود. از یاداوری صورت کبود و خون آلود بکهیون تو عکس دلش فشرده می شد.خوب میدونست بکهیون چه قدر برای کریس عزیزه،اون مثل برادرش بود.حتی با پاک کردن عکس از روی گوشی کریس باز هم نگران بود.مسلما اگه کریس عکس بکهیون رو میدید دیوونه میشد،شایدبه سوهو هم رحم نمیکرد.کریس دیگه اون پسر مهربون چند سال پیش که مثل موم تو دستای سوهو بود،نبود.معلوم نبود چه کاری ممکنه ازش سر بزنه!
در اتاقشو باز کرد و بیرون سرک کشید.خانم خدمتکاری که هر چند روز یه بار برای تمیزکاری اونجا میامد مشغول پاک کردن نرده ها بود.صدای  صحبت دو نفر توجه شو جلب کرد، از پله ها پایین اومد تا از آشپزخونه چیزی برای خوردن برداره.دو نفری که توی سالن بودن به راهروی اشپزخونه دید نداشتن.
با کمال آرامش از داخل سبد روی میز تیکه کیک خونگی برداشت و پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.از حرف هایی که شنید فکش از حرکت ایستاد و چشماش درشت شد...
❄❄❄❄

خوب میدونست که کریس بهش اعتماد نداره،باید اعتم

ادشو جلب می‌کرد.برای رسیدن به خواسته اش ،همچنین اعتماد یشینگ رو...
کریس حال آشفته ای داشت که برای سهون قابل فهم نبود .البته مهم هم نبود.سهون دنبال کار خودش بود.برای دومین بار جمله اش رو تکرار کرد.
برات اطلاعاتی گیر آوردم  که باهاش می‌تونیم محموله ی ماه بعد یشینگ روبزنیم زمین.به نظرت باید لوش بدیم یا محموله رو بلند کنیم؟
کریس که حالا توجه ش جلب شده بود ،لیوان ابمیوه اش روروی میز برگردوند و گفت:
++محموله چی هست؟اصلا ارزشش رو داره؟
سهون با حالت مغروی کمی از چایش رو نوشید و سر تکون داد:
آره.یه کتاب دست نویس.خیلی قدیمیه.قیمت هنگفتی داره!مال پونصد٬ششصد سال پیش!همراه چندتا نقاشی و یه مجسمه ی برنزی، قراره از چین به کره وبعد از اون به دبی ببره.اونجا یه مزایده هست.که برای فروش قراره قیمت روش بزارن..
کریس یه تای ابروشو بالا داد،حتی اگه دی او وچان هم بودن تا این حد نمیتونستن اطلاعات دقیق به دست بیارن!!!
++به نظر عالی میاد.و این اطلاعات از کجامیاد؟؟
سهون  فنجونش رو روی میز گذاشت.بادی به قب قب انداخت و گفت:
__از نفوذی که اونجا دارم. شخص خود بنده!اوووم چیز دیگه ای هم هست!آمار کل انبارهای یشینگ که انگاری توسط کسی به اسم کای اداره میشه به طرز باور نکردنی داره پر میشه از عتیقه! نمیدونم به چه دردی میخورن ولی  خب قیمتهای بالایی دارن.بایه نقشه ی حساب شده میشه به دستشون اورد.
کریس از اطلاعات جدید خوشحال بود.حالا بدون ضربه زدن به سوهو میتونیست ضرر های این یک سال رو جبران کنه و هم تلافی کرده باشه. به سهون  نگاهی کرد و گفت:
++میخوام راجعبه کسی اطلاعات برام بیاری. بفهمی کجا قایم........
با صدای افتادن چیزی توی آشپزخونه حرفشو قطع کرد.مسلما دلش نمیخواست سوهو از چیزی خبردار بشه.
سوهو بعد از شنیدن حرفهای سهون به فکر فرو رفت.امکان نداشت سهون بتونه اطلاعات دقیق محموله رو بدست بیاره،اون اطلاعات کاملا محرمانه بود و تنها کسایی که ازش خبر داشتن خودش و یشینگ و موقع جابجایی کای هم خبر دار میشد. یه چیزی این وسط درست نبود.چیزی بود که سوهو حتی نمیخواست بهش فکر کنه!ینی خود یشینگ این اطلاعات رو در اختیارش گذاشته بود؟؟چرا؟؟بایدسر در میاورد.
کریس دوباره شروع به صحبت کرد.چیزی توی دل سوهو داد میزد که تا وقتی از ماجرا سر در نیاورده نزاره کریس از بکهیون چیزی به سهون بگه. پس با دست زیر سبد روی میز زد تا با محتویاتش کف آشپزخونه پخش بشه...
❄❄❄❄❄❄
دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود.راه میرفت. ذهنش خسته بود.خسته تر از هر زمانی. با خبر پیدا شدن ناخدا، همراه لوک و سه نفر دیگه رفته بودن ساحل به امید این که بکهیون هم باشه.
ولی فقط  تن زخمی ناخدا رو پیدا کرده بودن که با دست و پای بسته توی یکی از سطل های زباله ی بزرگ ساحل رها شده بود.
پیر مرد به محض دیدن لوک و کیونگسو گریه کرده بود و از وضعیت و حال خراب بکهیون براشون گفته بود. که حسابی تو این چند روز کتک خورده بودن و ساعتها بکهیون بیهوش بوده در حالی که پیرمرد دست و پا بسته تمام مدت برای کسب اطلاعات گوش ایستاده بوده. وقتی ناخدا گفت از کای شنیده که قراره بکهیون رو برای معامله ای به کره برگردونه ،کیونگسو از شرم و خشم دستاشو مشت کرده بود.
به راهنمایی ناخدا برای نجات بکهیون به محل اختفای کای رفته بودن،و اونجا رو خالی پیدا کردن! کیونگسو مثل دیوونه ها داد میزد و فهش میداد.از دست خودش عصبانی بود.همش تقصیر اون بود.اگه اتفاقی برای بکهیون می افتاد هرگز خودش رو نمی بخشید.
لوک کمی عقبتر از کیونگسو راه میرفت و سیگاری گوشه ی لبش بود.کیونگسو غرق فکر بود که با دست لوک روی شونه اش به طرفش برگشت. لوک سیگارش رو روی زمین پرت کرد و با پا لهش کرد و گفت:
++رییس باید برگردید.با توجه به حرفای ناخدا کای به فکر برگشته باید زودتر از اون به کره برسید. چون نه مدارکی برای گرفتن بلیط دارید نه پاسپرتی برای خروج خب مجبورید دوباره با کشتی بر گردید!
کیونگسو سری تکون داد و گفت که باید با چانیول حرف بزنه و تصمیم نهایی رو بهشون خبر میده.
وارد اتاق خودش و چانیول شد.چانیول هنوز هم خواب بود.از یاداوری روز قبل و کاری که کرده بود ،گونه هاش سرخ شدن.هنوز هم باورش نمیشد یه بوسه ی یواشکی از لبهای چانیول گرفته. مثل دختر دبیرستانیای احمق رفتار کرده  بود ولی اصلا هم پشیمون نبود!.هنوزم طعم شیرین لباهای چانیول رو حس میکرد که مثل زهر شیرین تو تمام تنش پخش شده بود و قدرت هر حرکتی رو ازش گرفته بود.
اصلا متوجه نشده بود که الان چند دقیقه اس لب پایینش رو بین دندوناش فشار میده و خیره به چانیول نگاه میکنه.با دیدن خودش تو آینه ی رو به روش،اخم کرد و به طرف دستشویی رفت.از دست خودش عصبانی بود.چرا نمیتونست خودشو کنترل کنه؟چرا  این سفر لعنتی تمام نمیشد تا بتونه بازم از چانیول دور بشه؟که هر روز سر صبحانه به نگاه خیره اش بی محلی کنه.که در مقابل یه حرف زدن معمولی سرد باشه .که باهاش دعوا کنه تا

یه قدمی که چانیول به سمتش برداشته رو عقب هلش بده.؟
همیشه لات بازی و قاطی بازیاش برای چانیول بود. برای چانیولی که همیشه اروم و مطیعش بود. کاش میتونست تو صورتش فریاد بزنه دوسش داره، کاش میتونست لباشو  روی لبای چانیول مُهر کنه و چنان تو بغلش فشارش بده که تو خودش حل بشه.تا شاید کمی قلب درد دیده اش آروم بگیره. ای کاش میتونست.
❄❄❄❄❄


روی تخت کهنه ی داخل اتاق نشسته بود.سینی غذا بهش دهن کجی می‌کرد. گرسنه بود،چند روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بود.
کای پشت پنجره مشغول حرف زدن با جانگشین بود.اونا رو زودتر از خودش به کره فرستاده بود تا مقدمات برگشتشون رو آماده کنن.بعد از رها کردن ناخدا کای گروگانش بکهیون رو به جای دیگه ای انتقال داده بود.
این طور که بکهیون فهمیده بود،قرار نبود کای پیش یشینگ برگرده!
یه تیکه نون داخل دهنش گذاشت و به سختی با چند قلپ شیر پایینش داد.کمی که ته دلش رو گرفت از خوردن امتناع کرد...
رو کرد به کای  که تماسش تمام شده بود،و پرسید:
++چرا ولم نمیکنی؟کریس هیونگ چیزی بابت من بهت نمیده!به گاهدون زدی بیچاره.

پوزخند کای عمیقتر شد:
__خواهیم دید!
گردنبند کیونگسو رو تو دستش تاب داد وبه طرف بکهیون چرخید:
خواهیم دید بعد از شنیدن ناله هات چه کار میکنه!!! خواسته ی من خیلی نا چیزه...

تن بکهیون از حرف کای لرزید.با بهت به صورتش خیره شده بود و با زور آب دهنش رو قورت داد.
منظورش از ناله چی بود؟حتما باز هم میخواست بزنتش   نه؟؟؟اره حتما همین بود!!!
❄❄❄❄❄


به سوختن  سیگار بین انگشتاش خیره بود. آه آرومش توی دود سیگار محو شد.احساس بازنده بودن میکرد.شکست خوردگی...احساس میکرد تحقیر شده...
احساس کسی که خیانت دیده ٬واقعا همین طور بود؟!؟همین قدر تلخ؟؟؟
چرا گلوش انقدر درد میکرد؟بغض مثل یه خار توی گلوش داشت خفه اش میکرد.
اون که عاشق یشینگ نبود پس چرا حالش الان اینقدر داغون بود؟خسته بود ؟ آره،درست مثل کسی مسافت طولانی رو دویده باشه...ولی اون که راه زیادی نرفته بود!!!...اون هنوز توی پیاده روی رو به روی شرکت نشسته بود، چطور باید پیش کریس بر میگشت؟می ترسید از نگاه تحقیر آمیزش ،که داد بزنه :دیدی؟  این کسی بود که بهم ترجیحش دادی؟یه خیانتکار؟؟؟اما نه ....کریس که خبر نداشت.نباید هم میفهمید.الان حتما کلی هم عصبانی  بود...
چند ساعت پیش وقتی از خواب بیدار شد،متوجه شد که بازرسی برای تکمیل پرونده ی جی سو داخل سالن مشغول پرسیدن سوالاتی از کریسه،پس فرصت رو از دست نداد و بیرون زد.کریس جلوی بازرس نمی‌تونست مانع خروجش از خونه بشه،پس با چشمهای به خون نشسته فقط با نگاهش بدرقه اش کرد.
با تاکسی خودشو به شرکت رسوند.تو اون ساعت یشینگ حتما سر کار بود!باید از همه چی سر در میاورد.باید میفهمید سهون اون همه اطلاعات دقیق رو از کجا آورده!
وقتی وارد شد،منشی بعد از یه احترام طولانی گفته بود که یشینگ مهمون مهمی داره و گفته فعلا کسی مزاحمش نشه. سوهو هم خودش خواسته بود تا منتظر بمونه.منشی برای آماده کردن قهوه برای سوهو به آبدارخونه  رفته بود،سوهو که کمی بیش از حد در مورد مهمون جدید  و مهم یشینگ کنجکاو شده بود،بلند شد پشت میز منشی نشست. صفحه ی مخصوص قرار داد ها رو روی لبتاپ منشی بست و دوربین های مدار بسته رو باز کرد.
چیزی که هیچوقت فکرشوهم نمیکرد رو دید....
پسری با موهای بلوند و عینک گرد که روی صورت یشینگ خم شده بود و بوسه ی عمیقی که باعث بسته شدن چشمهای یشینگ شده بود....
خوب اون پسر رو میشناخت.سهون بود!!!.اما آیا واقعا یشینگ رو هم میشناخت؟؟؟الان دیگه مطمعن نبود. اتاق دور سرش میچرخید!بلند شد و به طرف خروجی راه افتاد....
هنوز هیچ چیزی رو که دیده بود درک نکرده بود. عاشق یشینگ نبود ولی...
از دکه ی رو به روی شرکت چند نخ سیگار گرفت و همونجا کنار پیاده رو نشست.سیگار با سیگار روشن می کرد.پک های سنگینی از سیگار میگرفت.انگار قصد داشت از سیگاری که لحظه به لحظه،با هر پک بیشتر بین انگشتاش میمرد، انتقام بگیره.
بلند شد،لب خیابون ایستاد برای اولین ماشین که رد میشد دست بلند کرد و به طرف عمارت حرکت کرد....

❄❄❄❄❄
گرگ و میش صبح بود.کیونگسو با سری پر درد وارد کابین کشتی شد.چانیول روی یکی از تخت های موجود نشسته بود و از پنجره ی گرد رو به روش،امواج دریا  رو رصد میکرد. دریا مواج نبود ،آرامشی داشت که دل هر دوی اونا نداشت...
کیونگسو بدون هیچ حرفی قرص ضِد تهوع و مسکن  رو همراه یه لیوان آب،کنارش گذاشت.
از داخل ساک دستی کوچیکی که تهیه کرده بود ،تیشرت آبی رنگی برداشت، پشت به چانیول ایستاد و تیشرت مشکی که به تن داشت در آورد و روی تخت انداخت،نگاه خیره ی چانیول رو روی خودش حس میکرد.بدون این که برگرده بلند گفت:
__به چی زل زدی پارک چانیول؟
چانیول اخم کرد و زمزمه وار گفت:
++برو بیرون .میخوام یه کم استراحت کنم.
کیونگسو تا تعجب به سمتش چرخید،اصلا انتظار این نگاه و لحن سرد رو نداشت.بی توجه به حرفش تیشرت آبی رنگ  تنش کرد و مشغول آماده کردن  وسیله برای عوض کردن پانسمان چانیول شد.زخمش دیگه تقریبا خوب شده بود ولی هنوزم نیار به پانسمان داشت.در واقع شاید هم نداشت، ولی این بهانه ی خوبی برای کنار چانیول بودن ،بود. بهانه ای که از داشتنش هر دو بی هیچ اعتراضی کنار کم می نشستن.
چانیول کمی عصبانی از نشنیده گرفتن حرفش لیوان آب توی دستش رو محکم توی سینی کوبید و بلند شد.
++پس من میرم..(و از کابین خارج شد)
کیونگسو خسته از بی محلی های چانیول بانداژ رو روی میز پرت کرد و (عح) از ته دلی گفت.
عادت به کم محلی های چانیول نداشت همیشه خودش کسی بود که کم محلی می‌کرد.خودش بود که همیشه با چانیول سرد و تلخ رفتار می‌کرد. خودش بود که در مقابل هر قدمی که چان بهش نزدیک میشد سه قدن عقب هولش میداد.این براش عذاب آور بود که چانیول  خوب و مهربون و مطیعش  دو روزه از زهر هم تلخ تر رفتار میکنه.این دو روز که توی کشتی تو راه برگشت به کره بودن چانیول مثل برج زهرمار شده بود.
چانیول روی عرشه  نشسته بود،خودش هم نمیدونست چشه!از چی ناراحته رو نمیدونست و فقط اینو میدونست که میترسه. از این که با تمام شدن این سفر اجباری، نزدیکیش به کیونگسو هم تمام بشه،که با برگشتشون به کره دوباره کیونگسو سرد بشه.عصبی بود  و البته خسته!
خسته از مطیع بودن از مهربون بودن.اون یه مرد بود عادت داشت خواسته بشه تا بخواد.عاشق کیونگسو بود ولی خسته شده بود از پس زده شدن.
دست کیونگسد لبه ی تیشرتش نشست و آروم سعی کرد درش بیاره تا پانسمان چانیول رو عوض کنه،که با داد چانیول دستش رو هوا خشک شد.چ
چانیول تی شرتش رو از دست کیونگ کشید و فریاد زد.
__مگه نگفتم دست از سرم بردار؟برو پی کارت. کریس هیونگ گفت جی سو داره ازاد میشه و پیغام داده دوست پسر عزیزش منتظرش باشه.
کیونگسو بهت زده از حرفا و رفتار چانیول چند بار دهنشو برای گفتن حرفی که تا نوک زبونش اومده بود باز و بست کرد و در نهایت پشت بهش کرد و به کابین برگشت.تا حالا چانیول رو انقدر عصبانی ندیده بود.نگران بود که نکنه چانیول متوجه بوسه ی یواشکیش شده باشه؟؟اما نه  این نمیتونست دلیل ناراحتی چانیول باشه،ااون بوسه مربوط به چاهر روز پیش بود ولی چان دو روز بود که اینطوری عصبی شده بود.درست از زمانی که سوار کشتی شدند،متوجه تغییر رفتار چانیول شده بود،والبته یه چیزی متوجه شد این که باید بهش حالی کنه ٬جی سو دوست دخترش نیست و دیگه به خواست هیچ کسی زیر بار دوستی ظاهری دوباره ای نمیره.!!
❄❄❄❄❄
سوهو با حال نه چندان خوب به عمارت برگشته بود.بدون توجه به سوالات و شاخ و شونه کشیدنای کریس به اتاقش رفته بود. کریس توی سالن نشسته بود و برگه های مربوط به محموله ی جدیدی که سهون براش رو به راه کرده بود مطالعه می کرد. ولی هیچ جور نمیتونست تمرکز کنه.بکهیون،  برادر عزیزش،کسی که لحظه های کودکیشو باهاش گذرونده بود،کسی که مثل یه برادر کوچیکتر واقعی براش بود.الان معلوم نبود در چه حالیه و کجاس.این موضوع کریس رو به شدت اذیت میکرد.بکهیون از بچگی با خانواده ی کریس زندگی کرده بود و تحت حمایت پدر کریس پزشک قابلی شده بود که تا چند سال پیش امریکا درس میخوند.ولی یه روز برگشت و گفت که میخواد پیش کریس باشه.از اون زمان به بعد همیشه تو کشتیا در سفر بود.هر بار که کره میامد، به کریس هم سر میزد...
زنگ گوشیش باعث شد از فکر و خیال در بیاد. نگاهی به شماره انداخت.ناشناس بود!!
تماس رو وصل کرد :
++این صدا رو میشناسی!؟...........اگه میخوای دفعه بعدی بازم صداشو بشنوی باید خواسته ی منو اجرا کنی....البته تضمین نمیکنم رفعه بعدی صدای ناله هاش از کتک خوردن باشه...

هر لحظه از صدای ناله هایی که میشنید ،از حرفهای پسر پشت خط ،بدنش سُست میشد و مجبور شد به دسته ی مبل تکیه بزنه.
از درموندگی و بغضی که داشت خفه اش میکرد  با صدای تحلیل رفته ای فقط گفت :
__راحتش بزار ،خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باشید.میکشمت لعنتی میکشمت(کم کم صداش اوج گرفته بود .وقتی به خودش اومد گوشی تلفنش روی زمین هزار تیکه شده بود....

Green booty🍀Where stories live. Discover now