°•EP~1

6.2K 902 46
                                    

نمی دونست چند ساعت زیر ماشین روی زمین سرد دراز کشیده و دست به آچار و پیچگوشتی به جون زیربندی ماشین افتاده بود. این روزا انقدر درگیری های ذهنیش زیاد شده بودند که نمی تونست به خوبی روی کاری که انجام‌ می‌ده تمرکز کنه.
چه وقتایی که تنها میشد و چه وقتایی که توی جمع بود باز هم داشت فکر میکرد‌.
فکر به اون...فکرش نمی‌ذاشت حتی نفس بکشه. باعث می‌شد آه بکشه، چشماش خیس بشن و قلبش تیر بکشه...
اگه این درگیری ذهنی نیست پس چیه؟دلتنگی؟!
درسته یول فقط دلتنگشه...اونقدر که می‌خواست به تموم دنیا این دلتنگی رو فریاد بزنه. ولی سکوت این روزا عجیب همدمش شده بود...همون سکوتی که یه روز با اومدن اون ازش متنفر شد...
_یول...یول...
با صدای جونگین به خودش اومد. دستش رو پایین اورد و کنار بدنش انداخت. نفس عمیقی کشید و جوابش رو داد.
_بله؟
_نمی‌خوای بری؟ دو ساعت از وقت اضافه کاری هم گذشته!
صدای جونگین غمگین بود. تنها دوستش نگران حال این روزاش بود. اما هیچ کاری جز نگرانی از دستش برنمیومد.
دوباره لرزون نفس کشید.
_ا...الان میرم...
بدون توجه به دستای سیاهش اون ها رو به سمت موهاش هدایت کرد و چنگ زد. بعد از اینکه به خودش مسلط شد؛ خودشو از زیر ماشین بیرون کشید و روبه روی چشمای نگران رفیقش ایستاد.
جونگ لاغرتر شده بود. انگار که اون هم پا به پای خودش غصه میخورد.
_وقت رفتنه رفیق.
دوستش با لبخند سطحی گفت و دستش رو به شونه اش زد و از کنارش رد شد.
ژاکت کهنه اش رو از روی صندلی برداشت و بدون اینکه بپوشه از محل کارش بیرون زد.
باد سرد به آسونی از درز های پیراهن پشمی نازکش عبور می‌کرد و لرز به جونش مینداخت اما بازهم ژاکتش رو نپوشید. این ژاکت‌ واسه یه نفر دیگه بود...واسه شونه های یکی دیگه ساخته شده بود...همونی که یه روزی تو این کوچه پس کوچه ها خندش به جای باد، لرز به جونش مینداخت. الان کجا بود؟ کجا بود که دوباره دستای سردشو بگیره و با بوسه های پنهانی بهش قول بده که با حقوق بعدیش براش یه پالتوی گرم می‌خره؟
قدم هاش رو تندتر کرد تا زودتر به خونه اش برسه. این کوچه پس کوچه ها نفرین شده بودند. اونا باعث میشدند به گریه بیوفته! حتی خودشم نمی‌دونست از کی به عنوان یک مرد گریه براش عادی شده !
بلاخره رسید. کلید رو از جیبش دراورد و درو باز کرد.
پله های نمناک رو بالا رفت و رو به در چوبی نیمه پوسیده ایستاد.
نفس عمیقی کشید و در زد. همونطور که انتظار داشت در به سرعت باز شد. از چشم های نگران زن شرمنده شد.
_میخوای همونجا بمونی؟
سرشو به دو طرف تکون داد و وارد شد.
بوی غذا تو خونه پیچیده بود و این کمی به قلب مُردش زندگی می بخشید.
زن به سرعت ظرف هارو روی میز چید و دو ملاقه سوپ استخوان خوک برای هر دوشون ریخت.
دستاشو به کمر زد و با اخم به دستای سیاه یول اشاره کرد.
_دستاتو بشور بعد بیا سر میز.
باز هم بدون حرف سرش رو تکون داد و به سمت دستشویی حرکت کرد. دستاش رو با صابون مایع زرد رنگی که اخیرا سوجین گفته بود بکهیون عاشق بوی این مایع است؛ شست.
دستاشو بو کرد. میتونست بوی دستای بکهیون رو حس کنه.
چشم هاش پر شد.
دوباره نه! صورتش رو شست. دلش نمیخواست اون زنو نگران تر از این کنه.
مستقیم به سمت میز رفت و رو به روی سوجین نشست.
قاشق رو از کنار کاسش برداشت و کمی از سوپ چشید. الکی نبود که بکهیون همیشه از دست پخت نوناش تعریف میکرد.
سوجین تو آشپزی عالی بود و کسی نمی تونست منکرش بشه.
_غذاتو تموم می‌کنی. چند روزه که دوباره بد غذا شدی. شاید هم غذاهای من بدمزه شدند.
سوجین با ناراحتی گفت و به موهای کم پشتش دست کشید.
سرش رو بالا اورد و به چشم هاش زل زد.
_نه نونا! تو خوشمزه ترین غذاهارو درست می‌کنی. من...من فقط...
ادامه نداد.
احساساتش قابل توصیف نبودند. نمی‌تونست به سوجین بگه چه مرگش شده... نمی‌خواست دوباره اون روزها برگرده...
_من...متاسفم
سوجین با بغض گفت و یول فهمید که دوباره قراره همون حرفای تکراری رو بشنوه‌. چشم هاش رو با عجز بست.
زن با گریه ادامه داد:
_تقصیر من بود. من باید بیشتر دنبالش می گشتم...من...من تموم بیمارستان ها و حتی پزشک قانونی هارو گشتم... نبود...اون هیچ جا نبود... من گیج بودم...یه دختر تنها که هیچ پولی هم برای گشتن تو جاهای دورتر نداشت... دیر به ذهنم رسید که به اونجاهم برم... متاسفم‌...اگه زودتر می‌فهمیدم می‌تونستم براش وکیل بگیرم و زودتر از این مخمصه نجاتش بدم...
_نونا...تقصیر تو نیست...تقصیر منه که تو شرایط سخت پیشش نبودم...
سوجین سری تکون داد:
_نه...تو شرایطش رو نداشتی...ولی من با اینکه بودم نتونستم کاری برای عزیز ترینم انجام بدم...
دستای مشت شده ی سوجین رو گرفت و آهسته فشرد.
_دیر نشده نونا...ما هنوزم می‌تونیم نجاتش بدیم... جدیدا یه وکیل منصف پیدا کردم...حاضره با همین مقدار پولی که داریم وکالت بک رو به عهده بگیره.
سوجین با چشم هایی که می درخشیدن با هیجان روی صندلی جا به جا شد.
_جدا؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
_اون می‌تونه پرونده رو دوباره باز کنه و از بک دفاع کنه. شاید هم بتونه بلاخره یه قرار ملاقات واسه ما و بکهیون جور کنه...بعد از چهارسال...شاید بتونیم دوباره ببینیمش...
سوجین با شوق خندید و باعث شد بعد از مدت ها لبخند مهمون لبای یول بشه.
-وای خدایا...می‌شه ملاقاتش حضوری باشه؟ حتما دلش واسه غذاهام تنگ شده.
-نمیدونم نونا...فردا باهاش قرار ملاقات گذاشتم. درباره این چیزا هم حرف میزنم.
سوجین یه تیکه نون کند و تو دهنش انداخت.
-می‌شه منم بیام؟
یول با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.
-مگه نباید بری کارگاه؟
-اره ولی می‌تونم واسه چند ساعت مرخصی بگیرم. خیلی مشتاقم با وکیل بک حرف بزنم.
-نونا تو که از مسائل قضایی سردر نمیاری...
سوجین لبشو کج کرد بدون حرف بهش خیره شد.
یول با دیدن چشم های پر از اشکش سرشو پایین انداخت.
- دلم براش تنگ شده...
حرف بغض دار سوجین تو گوشش پیچید.
-نونا...چطور میتونی حرف از دل تنگیت بزنی وقتی کسی که رو به روت نشسته بیمارش شده! دلتنگی یه بیماریه...وگرنه یه آدم سالم هر روز قلبش مچاله نمیشه و آه نمیکشه...بغض نمیکنه...گریه نمیکنه...فقط 29 سالمه اما موهام سفیدتر شدند و صورتم چروک افتاده...قلبم مریض تر شده... سردردم بیشتر شده...نمیدونم...فکر کنم عوارضشه...عوارض بیماری دلتنگی!
گریه سوجین شدید تر شد و یول برای اولین بار دلداریش نداد. فقط از روی صندلی بلند شد و به اتاقش پناه برد.
وسایل اتاقش چیزی جز یه کمد پوسیده، فرش زهوار درفته و کاناپه ی کهنه نبودند.
روی کاناپه سبز رنگش نشست و با لبخند روی پارچه ای که مخملاش رفته بودند، دست کشید.
سوجین میخواست قانع اش کنه تا به جای کاناپه روی تخت بخوابه یا یه نو ترش رو از سمساری بخره اما قبول نکرد.
اون نمی‌دونست این کاناپه چقدر براش ارزشمنده... اولین بار وقتی بکهیون سرش زخمی شده بود روی همین خوابوندش و پانسمانش کرد. اولین بار روی همین کاناپه تو آغوش هم خوابیدند و باهم غذا خوردند...این وسیله یادآور خاطرات تلخ و شیرین بهترین بخش زندگیشه!
دستش رو روی قلبش گذاشت.
_هنوزم بکهیونم هستی؟ این قلب سال هاست که چانیولت باقی مونده...
***

عصبی توی دفتر شیک وکیل کیم نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد.
کیم مین سوک،وکیل بکهیون، کسی نبود که سوجین انتظارش رو داشته باشه‌‌.
دیدن دوباره این مرد باعث میشد استرس بدی به جون زن بیوفته. آهسته نفس های عمیق می کشید و سعی می کرد به صورتش نگاه نکنه. دیدن دوبارش برای سوجین خیلی دردناک بود.
اون مرد باعث می‌شد احساس تنفر نسبت به خودش، مثل سم تو وجودش پخش بشه. فکر می‌کرد بعد چهار سال تونسته بدنشو از کثافط کاری هاش پاک کنه اما این مرد باعث شد که دوباره احساس کثیف بودن بهش دست بده.
قلبش تند می کوبید. احساس تهوع داشت. به خودش فحش میداد که چرا انقدر به یول اصرار کرد تا وکیل بک رو ببینه!
تو دلش انگار آتیش به پا شده بود. می‌خواست هرچه سریع تر از این مکان لعنت شده فرار کنه.
چشم هاش رو بست.
"آروم باش...اون تورو یادش نمیاد...بکهیون برای آزادی بهش نیاز داره پس آروم بگیر"
_خب...
صدای مرد توجه سوجین و یول رو به خودش جلب کرد.
_اینطور که من میبینم قراره راه سختی رو در پیش بگیریم.
مرد محترمانه و با یک لبخند کوچیک ادامه داد و باعث شد قلب یول آروم بگیره.
_می‌تونید آزادش کنید؟
وکیل کیم خندید.
_خب راستش کمکش میکنم تا ازاد بشه.
بعد چهره اش رو جدی کرد و اخم محوی بین ابروهاش نقش بست.
_خودتون می‌دونید که جرمش چیه...قتل! پرونده ی سنگینیه...اما یه جاهاییش مشکل داره! به گفته ی خانم( به سوجین خیره شد) بکهیون تا ساعت هفت تو خونه ی ایشون بوده و بعد به سرعت به دیدن شما میاد. پس اگه قرار باشه قتلی صورت بگیره باید ساعت هفت به بعد باشه...اینطور نیست؟ اما قتل ساعت چهار صبح صورت گرفته که با توجه با اظهارات شما قاتل بودن بیون بکیهون غیر ممکنه.
نفسی کشید و ادامه داد:
_این تنها یکی از مشکلات این پرونده است. اونها به جز یک اثر انگشت چیزی از بیون نداشتند و با این حال بدون بررسی بیشتر بعد از یک هفته حکم دادن. عجیبه...
وکیل کیم، یول و سوجین به فکر فرو رفتند.
_ممکنه...
سوجین با صدای لرزون سکوت رو شکست.
_براش پاپوش درست کرده باشن؟
_ممکنه! اما بکهیون یه پسر معمولی بوده چه کاری انجام داده که به این صورت براش پاپوش درست کردند؟
نگاه خیره ی وکیل باعث شد سوجین سرش رو پایین بندازه.
یول بلاخره لب باز کرد.
_هیچکس...بکهیون کسی نبوده که زیاد با اطرافیانش ارتباط داشته باشه.
وکیل کیم سری تکون داد و پرونده ی مقابلش رو ورق زد.
_جالبه بدونید انگیزه ی قتل خصومت شخصی ثبت شده! مثله اینکه‌...ناپدریش کتکش می‌زده.
دست های یول با یاد آوری کبودی ها و زخم های روی پوست رنگ پریده ی بکهیون؛ مشت شدند.
_بله...
بند های انگشتش از فشاری که بهشون میاورد سفید شده بودند. دستی روی دست مشت شده اش نشست.
به سوجین نگاه کرد که با نگرانی بهش خیره شده بود‌. سرشو به دو طرف تکون داد و آهسته "خوبم" ای گفت.
_اه...
یول و سوجین دوباره به وکیل کیم که انگار چیز جدیدی پیدا کرده بود، چشم دوختند.
باهاشون چشم تو چشم شد و حرفش رو کامل کرد.
_دادستان این پرونده اوه سهونه! یکی از فاسد ترین دادستان های منطقه!

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺2)༄Where stories live. Discover now