°•EP~4

2.9K 784 38
                                    

عقربه کوچیکه ی ساعت مچیش روی دو رفته بود و جونمیون با چشم های به خون نشسته، منتظر روی تخت دراز کشیده بود تا طعمه اش مثل همیشه این موقع از شب به سرویس بهداشتی بره.
بعد از شنیدن صدای پا چشماش رو ریز کرد و با دیدن هیکل آشنایی لبخند شومی زد. آهسته از تختش جدا شد و دنبالش کرد.
با رسیدن طعمش به سرویس بهداشتی بزرگ بندشون، قدم هاش رو تند تر کرد و دست طعمه رو کشید و اون رو به طرف خودش برگردوند.
کریس با چشم های ترسیده بهش خیره شد. جونمیون قبل از اینکه کریس دهنش رو باز‌ کنه مشت نه چندان محکمی به شکمش زد و گفت:
_توی عوضی واسه چی اومدی اینجا؟!
کریس شکمش رو گرفت و آخی گفت.
_اینجوری ابراز دلتنگی می‌کنی؟
جونمیون چشماش رو چرخوند و گفت:
_وقتی خودسرانه یه کار احمقانه انجام می‌دی جوابش همینه!
کریس با دلتنگی به تک تک اجزای صورتش خیره شد.
_چهارسال عین آدم نمی بینمت به قلبم حق بده که دیوونه بازی دربیاره.
جونمیون با حرص نفسش رو بیرون داد و گفت:
_بهت گفتم بهم زمان بده لعنتی!
_و زمانت تموم شده! قرارمون چهارسال بود...وایستا ببینم...نگو که هنوز تمومش نکردی!
جونمیون چشمش رو چرخوند:
_قسمت آخرش رو هنوز ننوشتم.
کریس هینی کشید و به دستش چسبید:
_یعنی چی؟ باید بیشتر بمونی؟ سوهو اینجا ترسناک تر از چیزیه که فکرش رو میکردم...رسما با دوتا قاتل هم اتاقم...از استرس نصف شب دوبار میرم دستشویی.
جونمیون زیر لب احمقی گفت و با خشم غرید:
_تو که جنبه ی دیدن یه فیلم جنایی هم نداری واسه چی اومدی وسط این جهنمِ پر از قاتل؟
کریس گریه الکی ای کرد:
_یه غلطی کردم که نمی‌تونم جمعش کنم.
جونمیون که از خشمش کم شده بود دستی به بازوی کریس کشید و گفت:
_نگران نباش. فردا یه کاری می‌کنم که بهت کاری نداشته باشن.
کریس مشکوکانه نگاهش کرد و گفت:
_ چیکار؟ اصلا چرا بقیه انقدر ازت حساب میبرن؟
جونمیون دستی به گردنش کشید و جواب داد:
_برای اینکه ازم حساب ببرن و تو کارم فضولی نکنند بهشون گفتم یه قاتل سریالی ام.
کریس با شنیدن جوابش بلند خندید و طبق عادت فحش داد:
_فاک ی...
با دیدن نگاه جدی و ترسناکش حرفش رو عوض کرد:
_می سوهو! 
با شیطنت چشمکی بهش زد:
_منتظر چی هستی؟ دیگه ازین پیشنهادا گیرت نمیاد بیبی!
جونمیون لبش رو گاز گرفت تا پا روی اصول اخلاقیش نذاره و فحشی از دهنش بیرون نپره. به جای اون، یه لگد محکم به پای کریس زد و دهنش رو گرفت تا داد نزنه‌‌. کریس بی سروصدا بالا و پایین پرید و سعی کرد دست جونمیون رو پس نزنه و فریاد نکشه.
به محض آروم شدنش جونمیون دستش رو پایین آورد.
_من دیگه میرم...
و تا خواست برگرده کریس دستشو گرفت.
_وایستا...رمانت کی تموم میشه نویسنده کوچولو؟
جونمیون سعی کرد خونسردی خودشو در برابر کلمات مسخره کریس حفظ کنه.
_فردا شب.
_ یعنی فردا می‌تونیم از اینجا بریم؟
_نه!
_چی؟!
جونمیون لبش رو گاز گرفت.
_نمی‌تونم بکهیون رو تنها بذارم...
کریس اخمی کرد:
_همون پسره که هی بهش می‌چسبی؟ شنیدم که جرمش قتله! اون خودش خطرناکه لازم نیست نگرانش باشی.
جونمیون ناخودآگاه انگشت اشاره اش رو وسط ابرو های کریس گذاشت و بازشون کرد و آهسته جواب داد:
_نه...اون قاتل نیست...خودش ک میگه اشتباهی اوردنش...
کریس دوباره دست جونمیون رو تو دستاش گرفت و با انگشتاش بازی کرد.
_از کجا معلوم که راست بگه؟ اصلا چطوری باهاش دوست شدی؟
_چهار سال پیش وقتی همه باور کردن من یه قاتل روانی ام و تصمیم گرفتن ازم دوری کنند، اون پسر با یه لبخند کوچولو تو سالن غذاخوری رو به روم نشست و بهم گفت که ازم نمی‌ترسه. منم برای اینکه بترسه بهش گفتم که تو یک هفته هشت نفر رو کشتم و اون لعنتی به هیچ جاش حرفمو حساب نکرد . کنه شد بهم چسبید! منم دیدم این بچه زیادی مظلومه، سخت نگرفتم و باهاش دوست شدم.
کریس که حالا ذهنیت بهتری نسبت به بکهیون پیدا کرده بود متفکر سری تکون داد و گفت:
_پس بهش بگو که کارت تموم شده و باید بری...
جونمیون با استرس انگشتاش رو لای موهاش فرو برد و کشیدشون.
_نمیتونم...هنوز بهش نگفتم واقعا کیم!
_شت! فکر می‌کردم فقط من احمقم...
جونمیون بی توجه بهش ادامه داد:
_ اون بهم اعتماد کرد و تقریبا همه چیز زندگیش رو واسم تعریف کرد اما من هیچی از خودم و شغل لعنتیم بهش نگفتم! واسه گفتن حقیقت دیر شده... نمی‌دونم باید چیکار کنم.
کریس قاطعانه گفت:
-هیچوقت برای گفتن حقیقت دیر نیست...اون حتما از اینکه راستش رو بهش گفتی خوشحال میشه. بهرحال...اون دوستته بهت حق میده...
جونمیون لحظه ای چشم هاش رو بست.
کریس درست می‌گفت. بکهیون خیلی مهربونه و احتمالا اون رو بخاطر پنهان کاریش می‌بخشه.
چشم هاش رو باز کرد و دستای کریس رو فشرد و گفت:
-همین کارو میکنم...ممنون که راهنماییم کردی...شب خوش...
همین که خواست برگرده؛ کریس دوباره دستش رو کشید و دست دیگش رو دور کمرش حلقه کرد.
-کجا؟ می‌خوای بدون تشکر بری؟
جونمیون با چشم های گشاد شده از تعجب گفت:
-چی؟من همین الان ازت تشکر کردم!
و به سرعت اخم کرد و ادامه داد:
-جدیدا شجاع شدی! حتما باید کتک بخوری تا ازین رمنس بازیا در نیا...
با نشستن لب های کریس روی لب هاش، صدا تو گلوش خفه شد.
ذهنش چند ثانیه قفل کرد. برای اولین بار نتونست کریس رو پس بزنه.
قبلا از سرعت قلبش که با هر لمس کریس دوبرابر می‌شد متنفر بود ولی حالا از ایستادنش برای لب های مرد روبه روش بیشتر متنفر بود.
با این حال پسش نزد. حالا که فکر می‌کرد، کریس خیلی بهش عشق داده بود و اون هربار بی توجه به خواسته ی قلبیش پسش می‌زد. الان زمانیه که کریس همونقدر عشقی رو که داده رو دریافت کنه.
با شنیدن صدای پا بلاخره به خودش اومد و سعی کرد کریس رو هل بده. اما کریس علاوه بر اینکه عقب نکشید، بوسشون رو عمیق تر کرد. صدای پا هرلحظه نزدیک تر می‌شد. جونمیون با استرس به موهاس کریس چنگ انداخت و موهاش رو به قدری محکم کشید که سر کریس عقب رفت و آخ بلندی گفت.
صدای پا واضح تر شد و فقط چند ثانیه تا لو رفتنشون مونده بود.
جونمیون به کریس زمان نداد و با سرعت دستاش رو گرفت و به  سمت کمرش چرخوند و قفلشون کرد. کریس از درد فریادی کشید و دولا شد.
صدای پا قطع شد. جونمیون با استرس نگاهشو از پشت کریس گرفت و به کسی که وارد دستشویی شد، داد.
بکهیون با موهای شلخته و با شلواری که یه طرفش تا زانو بالا رفته بود، روبه روشون ایستاده بود.
چشم های پف کرده ی بکهیون با تعجب روی کریس و جونمیون و پوزیشن مشکوکشون در گردش بود.
جونمیون و کریس تو همون حالت خشک شده بودند. لعنتی! نزدیک بود لو برن. اونم نه پیش هرکسی...بکهیون!
بکهیون با دیدن قیافه ی دردناک کریس، با سرعت به سمت جونمیون که از پشت دستای کریس رو به صورت ضبدری قفل کرده بود؛ رفت. دستش رو روی دست هیونگش گذاشت و سعی کرد جداشون کنه.
-هیونگ ولش کن...تو که نمی‌خواستی بکشیش؟
جونمیون اما هیچ حرکتی نکرد. حتی از فشار دستاش کم نکرد.
بکهیون با صدای بلندی بهش نهیب زد:
-هیونگ! ولش کن!
جونمیون به خودش اومد و با سرعت دستای کریس رو آزاد کرد و لگدی به باسنش زد که باعث شد پسر قد بلند روی زانوهاش زمین بخوره. صدای دردناک کریس  بالا رفت و قلب بکهیون رو فشرد.
بکهیون نگاه سرزنش گری به جونمیون انداخت و به کریس کمک کرد تا بلند بشه.
کریس با آه و ناله بلند شد و روی پاهای دردناکش ایستاد. نگاه مظلومی به جونمیون انداخت.
جونمیون با دیدن نگاهش مثل بچه ها بهونه آورد:
-تو اول شروع کردی.
کریس نمادین دماغشو بالا کشید و با سر افتاده از دستشویی خارج شد.
بکهیون نگاه دلسوزانه ای به پاهای لنگونش انداخت و به سمت جونمیون برگشت.
-این چه کاری بود؟
جونمیون با عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود؛ شونه ای بالا انداخت و مثل کریس با سر افتاده بیرون رفت.
در همون حال آهسته زیر لبش زمزمه کرد:
- قرار بود بهش عشق بدی!
***

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺2)༄Where stories live. Discover now