✶⊳Ep2: I'm not sick | من بیمار نیستم

829 258 28
                                    

ما ابدی هستیم.
از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری میگذریم، از نقطه ای بیرون میزنیم که هیچ کس نمیشناسد، و به سویی میرویم که هیچ کس نمیداند.
در برخی از حلول ها، تقسیم میشویم. روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود، این دو روح تازه به دو روح دیگر تبدیل می شوند، و بدین ترتیب در طول چند نسل، بر بخش بزرگی از کرۀ زمین پخش میشویم. ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را روح ِجهان می نامند.
اگر روح ِجهان فقط تقسیم بشود،
هرچند گسترش می یابد، اما ضعیف تر هم میشود. برای همین، همان گونه که تقسیم میشویم، دوباره نیز با یک دیگر ملاقات میکنیم.
و این ملاقات دوباره، عشق نام دارد.

بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────

بکهیون فرار کرد.
تا پاشو از آسانسور بیرون گذاشت، با دو از مجتمع تجاری خارج شد.
بدون نگاه کردن به پشت سرش، به سمت ایستگاه دوید و سوار اتوبوسی شد که همون لحظه رسیده بود.
دستاشو محکم دور میله ی بالای سرش حلقه کرد و از پشت پنجره، ته هیونگ رو دید که چند متر دورتر روی زانوهاش خم شده بود و نفس نفس میزد.
درهای اتوبوس به آرومی بسته شدن.
اتوبوس راه افتاد و بکهیون نفس حبس شده اش رو رها کرد.
حتی نمیدونست سوار چه اتوبوسی شده.
دست راستش رو پایین آورد و چشم های خودش رو پوشوند، ابدا دلش نمیخواست توی جمع زیر گریه بزنه.
با این حال هیچ اشکی در کار نبود. فقط ته هیونگ بود توی ذهنش، و جوری که لبهاشو بوسیده بود مدام تکرار و تکرار می شد.
حس لذت و گناه، تمام وجودش رو پر کرده بود؛ این باعث می شد هر چند دقیقه یه بار لبهاشو با پشت دستش پاک کنه و بعد گازشون بگیره.
صندلی های اتوبوس چندین بار پر و خالی شدن، بدون اینکه بکهیون متوجه بشه.
حتی اگه نگاهش که توی هوا معلق مونده بود روی صورت یه نفر می نشست، اصلا نمی فهمید چند دقیقه اس به یه غریبه زل زده و حسابی معذبش کرده.
افراد داخل اتوبوس، فکر میکردن بکهیون یکیه که عقلش رو از دست داده.
بک مطمئن بود چند نفر با نگرانی ازش سوال پرسیدن، ولی نتونسته بود جواب هیچکدومشون رو بده. اونها هم به حال خودش رهاش کرده بودن.
کلمه همجنسگرا داشت توی سرش چرخ میزد که فهمید اتوبوس از حرکت ایستاده.
سرش رو بالا آورد، اتوبوس خالی خالی شده بود.
- نمیخوای پیاده شی پسرم؟ اینجا ایستگاه آخره.
بکهیون بدون اینکه یه کلمه به زبون بیاره، از اتوبوس پیاده شد. به اطرافش، خیابون و فروشگاه های شلوغ و ناآشنا نگاهی انداخت.
روی صندلی ایستگاه نشست و موبایلش رو از جیبش درآورد.
“ هفت تماس بی پاسخ از ته هیونگ ”
لیست مخاطبینش رو باز کرد و بدون فکر به مادرش زنگ زد.
- الو مامان؟... من... من گم شدم!

***

- کمربندت رو ببند.
بکهیون با اینکه دوست نداشت، چرخید و کمربندش رو بست.
وقتی مادرش توی ایستگاه سوارش کرده بود، دلش میخواست اون از ماشینش پیاده بشه، به سمتش بیاد و پسر گمشده اش رو در آغوش بگیره.
دلش میخواست توی بغل مادرش گریه کنه و بهش بگه که گیج شده، دیگه خسته شده از اینکه نمیدونه چی درسته چی غلط. این بار نمی تونست شعله ای که ته هیونگ توی وجودش روشن کرده بود رو، با سرکوب کردن امیال نامتعارفش خاموش کنه.
بغض به سمت گلوش هجوم آورده بود و کم کم توی چشمهاش لبریز میشد.
شیشه پنجره سمت خودش رو پایین داد و گذاشت باد سوزناک به صورتش شلاق بزنه.
بکهیون نمیخواست بزنه زیر گریه.
- وقتی بهم گفتی اتوبوس اشتباه سوار شدی، خیلی تعجب کردم!
بک به نیم رخ جدی مادرش نیم نگاهی انداخت.
- حواسم نبود. منم گاهی اشتباه میکنم...
- کجا رفته بودی؟
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد.
- مرکز خرید. با دوستم.
مادرش همونطور که موهاشو توی آینه وسط مرتب می کرد پرسید :
- بهت خوش نگذشت؟ یا با دوستت دعوا کردی؟
بکهیون کفشاشو با فشار پاشنه پاهاش درآورد و زانوهاشو توی بغلش جمع کرد.
- هوم.
صدای خفه ای از لب های بسته اش به گوش رسید.
با سبز شدن چراغ، مادرش دوباره ماشین رو به حرکت درآورد.
- امروز که کلیسا نیومدی پدر روحانی سراغت رو گرفت. بهم گفت جواب سوالایی که دفعه پیش پرسیدی رو میخواد بهت بگه. هر وقت تونستی برو ببینش...
بک بی صدا توی دلش خندید. دیگه چه احتیاجی داشت جواب سوالاش رو بدونه؟ حداقلش این بود که فهمیده خودش تنها کسی نیست که از همجنس خودش خوشش میاد. با فکر کردن به حرفهای ته هیونگ، دیگه نیازی نداشت از پدر روحانی بپرسه این امتحان خداست که اون همچین احساساتی داره یا نه.
- باشه....
- بستنی میخوری؟
مادرش کنار یه فروشگاه زنجیره ای نگه داشته بود.
بکهیون به چشمای مهربونش خیره شد؛ هنوزم سعی می کرد جدی باشه، ولی نمیتونست. با این پیشنهاد فقط میخواست پسرش رو خوشحال کنه.
- سیب ترش و کارامل چه طوره؟
مادرش لبخندی زد و سوییچ ماشینش رو برداشت.
- پس دوتا سیب ترش با کارامل.

Soulmate | Season1Where stories live. Discover now