من الان فقط اونو می خوام!

343 66 2
                                    

×××زمان حال×××

تهیونگ

جلوی آیینه ایستاده بودم به چشم هام خیره شده بودم. چشمهایی با لنز های یخی که بی روح ترین حالت خودشون رو نشون می دادن. دست راستم رو بالا اوردم و روی سرم گذاشتم.  صدای اون توی گوشم پیچید:

- عاشق موهای رنگ شبتم.

و بعد صدای خنده هاش... دستم رو حرکت دادم و روی چشمم نگهش داشتم.

- این چشمها... این چشمها... چرا پشت لنز مخفیشون می‌کنی؟ تاحالا به این فکر کردی چند هزار نفر می تونن توی سیاهی چشمهات غرق بشن؟ ولی به چیزی... بزار این سیاهی فقط برای من باشه!

نفس عمیقی میکشم و دستم رو حرکت می دم، روی گردنم توقف می‌کنم.

- هی کیم تهیونگ تا حالا به این فکر کردی چرا گردن به وجود اومده؟ اره برای اینکه من کبودش کنم.

چشمهام به دنبال رد های کبودی که مدتها پیش اون انداخته بود و الان باید زیر دستمال گردنم مخفی می شدن گشت ولی... گردن سفید بدون هیچ پوششم بهم یادآوری می کرد که دیگه... دیگه عروسکی نیست تا بهش حمله کنه...
دستم رو حرکت میدم و روی شونه سمت چپم توقف می کنم. اروم دستم مشت می شه. یاد چشمای بسته و صورت آسمونیش میوفتم که با خستگی سر روی شونم می ذاشت و عمیق به خواب می‌رفت.

اشک چشمهامو پر کرد و بغض گلوم نفس هامو تکه تکه کرد. دستم رو حرکت دادم تا به انتها رسیدم. روی کمربندم دست گذاشتم... شب اول... یادم اومد وقتی بهم حمله کرد و با تشنگی تمام اسمم رو صدا زد...

- قربان!

با شنیدن صدای محافظ از خاطرات بیرون اومدم. با بینی نفس کشیدم و لرزون اون رو از دهنم خارج کردم. بغض گلوم رو می فشرد پس با دست بهش اشاره زدم تا حرفش رو بزنه.

- قربان! تمین منتقل شده!

چشمام به آیینه دوخته بودم. پوزخندی زدم و زمزمه کردم: که اینطور...

با حرکت دست محافظ رو بیرون فرستادم. نگاهی به چشمهای سرخم توی آیینه انداختم. موهام رو با دست بهم ریختم. پوزخندم رو عمیق‌تر کردم.

روی یک پا چرخیدم و به سمت کت مشکی و براقم حرکت کردم. کتی که ست خریدیم... کتی که اون انتخابش کرده بود. با دو انگشت از یقه کت بلندش کردم و روی شونم انداختم. سرم رو بالا گرفتم و به سمت انبار حرکت کردم.

.............................................ادیت شده دارای صحنه های خشن اما نه خیلی خشن..................................

بسته بودنش به صندلی اهنی که وسط انبار به زمین پیچ شده بود. با شنیدن صدای قدم هام سرش رو بالا اورد. کنار ابروش زخم عمیقی نشسته بود که باعث شده بود نصف صورتش با خون خودش رنگ بشه.
اخم هامو تو هم کشیدم. با صدای بلندی گفتم:

One Night In A Strange CityWhere stories live. Discover now