«بکهیون متاسفم ولی ما دیگه نمیتونیم قرار بذاریم و اگه کنجکاوی که چرا باید بگم که من از یکی دیگه خوشم اومده.»این پیام توی یه روز عادی وقتی بکهیون و تهیون با هم توی پاتوق همیشگیشون نشسته بودن برای بکهیون ارسال شد. این پیام برای هم بکهیون و هم تهیون شوک بزرگی بود. بکهیون به لوهان زنگ زد ولی دوباره موبایل لوهان خاموش بود و بکهیون خیلی ساده شکست.
تماسهای مکرری که پاسخ داده نمیشدن تا اینکه چند روز بعد یه سر تیتر یه خبر دیگه منتشر شد. «آیدل مشهور لوهان در حال قرار گذاشتن با بازیگر زن همبازیش در سریال کمان عشق!»
بکهیون باور نمیکرد که چطور بهش خیانت شده. چند دقیقه بعد تهیون زنگ زد و ازش خواست بیاد دنبالش. بکهیون رفت. تهیون شاید یک ساعت بغلش کرد تا اینکه بکهیون گفت باید برای دیدن لوهان بره. تهیون جلوشو نگرفت.
بکهیون به کمپانی لوهان رفت. یه روز تمام دم درش ایستاد تا وقتی که لوهان ازش بیرون بیاد و وقتی دیدش لوهان فقط نگاهش کرد و بعد بدون هیچ حرفی سوار ون مشکی رنگی شد. شکست عشقی برای هیچکس ساده نیست. ناراحتی و غم آدم رو احمق میکنه.
بکهیون دیگه تمام مدتش رو با تهیون میگذروند. از سر کار پاره وقتش اخراج شده بود و اهمیتی نمیداد. زندگی بکهیون به دو چیز تقسیم شده بود. بودن و گریستن با تهیون و نوشتن کتابش. کتابی که سراسر درد و رنجی بود که به زیباترین شکل بیانش میکرد. بکهیون شاید حتی به کتابش هم اهمیتی نمیداد ولی افکار ترسناکی که داشت اونو سوق میدادن که بنویسه و خودشو خالی کنه. اینکه بنویسه تا فکر نکنه وگرنه دیوونه میشه.
بکهیون توی افتضاح و کثافت زندگی میکرد و حتی به این قضیه اهمیت نمیداد تا اینکه یک روز که کنار تهیون روی تخت دراز کشیده بود و جفتشون بدون هیچ حرفی به سقف خیره شده بودن، تهیون تصمیم گرفت اون سیکل معیوب رو بشکونه:«بک... بیا ازدواج کنیم!»
بکهیون چشماشو بست:«باشه.»
قضیه اینقدر ساده نبود. اونها بعد از این دو جملهی کلی بحث کردن. این قضیه به نفع جفتشون بود. تهیون از دست باباش راحت میشد و آزادی اینو پیدا میکرد که بره فرانسه و مادرشو ببینه و بکهیون، خب بکهیون نیاز داشت یکی مدام پیشش باشه که بلایی سر خودش نیاره و از اون مهمتر، پدر تهیون به عنوان یه فرد پولدار اسپانسر کتاب جدیدش میشد.
اونها ازدواج کردن. کتاب جدید بکهیون برخلاف قبلی ترکوند و به صورت ناگهانی زندگی بکهیون رو بالا کشید. همه چیز درست پیش میرفت، تهیون سالانه چند بار به فرانسه میرفت تا مادرشو ببینه، بکهیون یه کتاب جدید انتشار داد و کتاب جدیدش حتی رکورد قبلی رو هم شکوند. تهیون بالاخره تونسته بود رشتهی مورد علاقش یعنی عکاسی رو دنبال کنه و خیلی سریع یه قرارداد رسمی با یه مجله بست.
YOU ARE READING
The Story Boy: Amorist
FanfictionCompleted ✅ فصل سوم: اموریست کاپل ها: بکیول، سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، اسمات خلاصه: آیا رابطهی چانیول و بکهیون با همهی تفاوتهاشون درست پیش میره؟... جونگین هنوز برای پیدا کردن خودش داره تلاش میکنه تا اینکه غیرقابل پیشبینیترین آدم ممکن بهش کمک...