صدای بارون و صدای دویدن مردمی که برای خیس نشدن روی زمین پر از آب میدویدن و دنبال سرپناه میگشتن ، صدای رعد و برق و جیغ وحشت زده ی کودکی که فوبیای رعد و برق داشت ، ملودی هایی بود که با صدای ملایم پیانوی اتاق ترکیب شده بود .
تصویر منعکس شده ی نور چراغ تیر برق خیابون از میون قطره های درشتی که بارون روی پنجره به جا گذاشته بود منظره ی وارونه ای از شهر به نمایش گذاشته بود.بوی قهوه ی تلخ اسپرسو ، گرمای ماگ قهوه ی بین دستاش و حرکت آروم و رقصان دود سیگار برگ بین انگشت های دست دیگه ش ، جزئی روتین از زندگی پسر بیست و چهار ساله ای بود که برای زندگی کردن تلاشی نمیکرد .
میون هام کردن زیر لبی با صدای ضعیفی والس شماره ی دو در سی مینورِ شوپن* رو همخونی میکرد که صدای در بلند شد .
عصر تاریک و لذت بخشش فقط میتونست با صدای تق تق در آزرده بشه .
"کارتو بگو!"
مارتین با شنیدن صدایی که حکم ورودش رو صادر میکرد در رو باز کرد و برای دید بهتری به پسری که پشت بهش ، روی صندلی چرم مشکیش نشسته بود چند بار پلک زد .
به سختی جلوی سرفه کردن خودش رو گرفت چرا که میدونست اگه بخاطر دود سیگار سرفه کنه به شدت سرزنش میشه و سرزنش شدن آخرین چیزی بود که مارتین میخواست ."اومدم بهتون اطلاع بدم سم اومده!"
شنیدن اسم سَم به تنهایی میتونست نیشخند روی لباش بنشونه .
زیر لب زمزمه کرد "چه هدیه ی خوبی!"
مارتین لبخند محوی به چهره ی رضایتمند پسر بیست و چهار ساله ی روبه روش زد و همراهش از اتاق خارج شد .
![](https://img.wattpad.com/cover/224044928-288-k787556.jpg)
YOU ARE READING
The Last 5 Minutes
Fanfictionهمه ی آدم ها دلایلی برای انجام کار ها دارن . گاهی این دلایل به اندازه ی کافی قانع کننده هستن که باعث شن عمل انجام شده ، کاری کاملا منطقی و عاقلانه به نظر بیاد و گاهی ، حتی اگه همه ی دلیل ها و منطق های جهان هم جمع بشن ، نمیتونن کاری رو توجیه کنن ، ام...