Part 5 ꨄ︎

874 240 158
                                    


سوهو از استرس در حال کندن پوست کنار ناخونش بود و نگاه خیره ایی به اوه سهون که عین یه شوالیه یا پرنس توی داستانای تخیلی یهو سرو کلشون پیدا میشد، میکرد.
اما سوهو میدونست مدیرشون انقدر منتظر این فرصت بوده که اگه خود خدام میومد و تایید میکرد اون جعبه ی نفرین شده مال سوهو نیست، بازم مدیرشون زیر بار نمیرفت.
نگاه تخس و بدون ترس سهون به مدیرشون باعث میشد سوهو شک کنه که فقط خودشه که تا حد مرگ ترسیده؟!

_ میدونی این چقدر برات بد تموم میشه سهون؟ اگه همین الان بری من حرفتو نشنیده میگیرم!

مدیر عصبی در حالی که جعبه رو توی دستش تکون میداد گفت و سوهو نگاه لرزونش رو به سهون انداخت.
سهون جا میزد؟ 《اگه خودت بودی که حتما جا میزدی!》

سوهو سریعا خودش رو توی ذهنش جای سهون فرض کرد و به همون سرعت جا زد. البته که کمکش نمیکرد شاید حتی قضاوتش هم میکرد که چنین چیزایی رو با خودش اورده مدرسه!

اما سهون این نگاه لرزون و ترسیده ی اون کوچولو رو میشناخت، برای سهون فوقش یکم با پدرش دعواش میشد و بنظرش این شوالیه شدن می ارزید به بحث با پدرش که بشدت مذهبیه و حتما ساعتها مورد نصحیت و سرزنش قرار میدتش!

_گفتم که اون جعبه مال منه اقای مدیر خودتون میدونین سوهو از این کارا نمیکنه

مرد بشدت کلافه بود و دیدن دفاع سهون از سوهو باعث شد زیر لبی یه فحش بشدت نژاد پرستانه بده. این حرفش باعث تعجب سوهو و اخمهای درهم سهون شد اما کی اهمیت میداد؟ اینجا انگلیس بود و اونا فقط چندتا بیگانه بودن، چی میشد اگه کمی حرصش رو اینجوری خالی میکرد؟

_جفتتون تنبیه میشین!

سوهو نگاه ناامیدش رو به زمین داد، به هرحال لطف همراهی سهون این بود که سوهو توی این تنبیه تنها نباشه!

_منکه گفتم اون جعبه مال منه

سهون با حرص غرید و اقای مدیر که حالا خیالش بابت بهانش راحت بود لبخند سرخوشی زد: اونم از این جعبه خبر داشته و چیزی به من نگفته

سهون با حرص چند قدم جلو اومد که سوهو بی حوصله دستش رو گرفت. نمیخواست بیشتر از این شوالیه ی احمقش رو توی دردسر بندازه، میدونست مدیرشون به هیچ وجه راضی نمیشه و دعوای سهون فقط همچیو بدتر میکنه.
نگاه سهون که سمتش اومد سری تکون دادو اهسته لب زد: فایده نداره!

سهون کمی بهش خیره موند و بعد اروم کنارش ایستاد. به هرحال این چیزی بود که سوهو میخواست.

مدیرشون پسرهارو پشت سر خودش کشید و سمت سالن بزرگ و کم نور مدرسه برد: فعلا اینجا بمونین تا یه فکری به حالتون بکنم
با خونسردی گفت و دقیقا قبل اینکه اعتراضی بشنوه در سالن رو بست و قفل کرد.

سهون عصبی بود، اون مرد حق نداشت زندانیشون کنه، مگه اون کی بود؟
عصبی لگدی به سنگریزهای جلوی پاش زد: مرتیکه دیک فیس فکر کرده کیه؟؟

FORGOTTEN Where stories live. Discover now