پارت2

256 56 25
                                    


پارت دوم

نگاهشو به تخته وایت بردی که پر از نوشته بود انداخت.دست خستشو از مچ چرخوند و با صاف وایسادنش،گردنشو عقب فرستاد. با صدایی از آخر کلاس،عصبی خودکار توی دستشو فشار داد و به یه نقطه زل زد.

هانسول-یا کانگ نامی سرتو بیار پایین نمیتونم تخته رو ببینم!

سرشو دوباره پایین انداخت و بی توجه،به نوشتن بقیه متنش ادامه داد.هیون نگاهشو با حرص به هانسول که درحال نوشتن متن بود انداخت و با چشم غره ای که بهش رفت،دوباره مشغول نوشتن شد.

کمتر از سه دقیقه ی دیگه *زنگ میخورد و نامی باید تا اونموقع بقیه ی متن رو مینوشت.همیشه وقتی وقت کم میاورد دستاش شروع به لرزیدن میکردن و عصبی میشد.گردنشو راست کرد و بار دیگه به تخته نگاه کرد.انقدر این مدت سرشو پایین انداخته بود هر بار که سرشو بالا پایین میکرد درد بدی توی گردن میپیچید و تا وسط پشتش ادامه پیدا میکرد.از این درد ابروهاشو کج کرد و حالت عاجزی به خودش گرفت.

معلم *کیم،راحت گوشه ی کلاس وایساده بود و به نقطه ای خیره شده بود.از خیره شدنش،صدای بچه ها که پچ پچ های همراه با خنده ای راه انداخته بودن،توی کلاس پیچید.

با نوشتن کلمه ی آخر،دستشو سمت جلد دفترش برد و درشو بست.خودکارشو توی جامدادیش جا داد و با بردن دستش سمت لاک غلطگیر،اونو بین انگشتاش گرفت و توی جامدادی انداخت وبا بستن زیپش ،اونو روی دفترش گذاشت.همزمان که سمت کیفش خم میشد،اونارو بین دوتا دستاش گرفت و توی کیفش انداخت.همزمان با بستن زیپ کیفش،زنگ مدرسه به صدا در اومد و همه ی بچه ها از جاشون بلند شدن و سمت در خروجی رفتن.

با به یاد آوردن اینکه امروز هم باید وایستن تا کارای سالن اجتماعات رو انجام بدن،از روی خستگی نفس عمیقشو بیرون داد و از روی صندیش بلند شد.خم شد.و با جدا کردن بند کیفش از میز،اونو برداشت و دوتا بنداشو روی شونه هاش انداخت.چشم هاش رو از زمین گرفت بالا و به هیون و سوبین نگاه کرد.هانسول بی توجه به اینکه اونا وایسادن تا همه باهم برن،قدم هاشو سمت در کشوند و درحالی که فقط یکی از بند های کیفش روی شونه ش بود،دستاشو توی جیب شلوار پارچه ای مدرسه ش گذاشت.

همه سکوت کرده بودن و انگار کسی قصد نداشت بهش بگه که امروز هم باید وایسن.نامی با گذاشتن پلک هاش روی هم،عصبی سمت در برگشت.چشم هاشو باز کرد،به سمت در خروجی قدم برداشت.با خارج شدن از کلاس،سرشو سمت راهرو چرخوند و نگاهشوبه هانسول که فاصله ی زیادی باهاش نداشت،انداخت.صداشو یکم بالا برد تا به گوشش برسه.

-جی هانسول!

هانسول با شنیدن صداش،خیلی آروم وایساد و بدون اینکه برگرده منتظر موند.نامی عصبی از اینکارش صداشو بالا تر برد.

-یا جی هانسول!

هیون و سوبین باهم سمتش قدم برداشتن و پشت سرش وایسادن.هیون درحالی که فاصله ی کمی باهاش داشت، از پشت بهش نگاه کرد.هانسول ایندفعه قدم هاشو چرخوند و سمتشون برگشت.با دیدن اخم کمرنگ نامی، نگاهشو بالا داد و با بیحوصلگی دوباره بهش نگاه کرد.

७𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲Where stories live. Discover now