3

400 48 24
                                    

خودش رو به سمت تخت بزرگ توی اتاق نامجون کشوند و تا سرش رو روی بالشت گذاشت خوابش برد ...

ساعت چهار صبح بود و نامجون تقریبا کارش رو تموم کرده بود ، از اتاق کارش بیرون اومد و سمت اتاقش رفت تا کمی بخوابه

در و باز کرد و وارد اتاق شد و اصلا متوجه جسم کوچیکی که گوشه ی تخت جمع شده بود نشد

خودش و به تخت رسوند و موفق شد روی تخت دراز بکشه ، حس خوبی داشت که بعد مدت ها روی تخت خودش دراز میکشید ، به هر حال از کاتاپه خیلی راحت تر بود !

لبخند رضایت مندی زد اما لبخندش زمانی که متوجه جسم جم شده یه گوشه ی تخت شد ، محو شد

به سمت جسم غلت زد و زمانی که متوجه شد اون موجود فسقلی اومده توی تختش کمی کلافه شد ... یا شاید کفرش در اومد ... و یا شایدم خجالت کشید ...

کی میدونه !؟

با کلافگی روش رو از دختر برگردوند و سعی کرد بخوابه ...

دختر دور و بر ساعت 10 صبح چشماش و باز کرد ، کمی به بدنش کش داد ، روش و سمت دیگه بر گردوند که متوجه نامجونی شد که به پهلو چرخیده و یک دستش رو زیر سرش سطون کرده و با اخم و عصبانیت بهش نگاه میکنه کمی خودش و جمع کرد و یه لبخند نصفه نیمه به نامجون زد

نامجون اروم زیر لب غرید و گفت " چطور یه دختر جرعت میکنه که بیاد و توی جای یه مرد بخوابه

دختر با انگشتاش بازی کرد و گفت " اخه اون اتاق واقعا کثیف بود ! هیچی ام پیدا نکردم که تمیزش کنم " بعد لباش و بیرون داد و سعی کرد کمی خودش رو لوس کنه تا نامجون ببخشدش و بهش رحم کنه اما اون حرکت فقط نامجون رو عصبی تر کرد
نامجون دست ازادش رو سمت دختر برد و تو یک حرکت سریع اون و زیر خودش انداخت و به دختر گفت " باور کن من فقط از زانو به پایین و حس نمیکنم !نگران نیستی یه وقت کاری باهات بکنم ؟ ها؟ " نامجون واقعا نمیخواست کاری با دختر بکنه فقط ... میخواست کمی بترسوندش ...

دختر سخت اب گلوش رو قورت داد و سعی کرد به چشمای نامجون نگاه نکنه ، اما نامجون با حالت کرم الودی دائما خودش رو در دیدرس نگاه دختر قرار میداد اروم خم شد و لبش رو به گوش دختر نزدیک کرد و گفت " چی شده ؟ زبونت و موش خورده ؟ تو که تا چند دقیقه پیش خیلی بل‌بل زبونی میکردی؟" بعد کمی بدنش رو روی بدن دختر کشید

دختر میدونست نامجون فقط میخواد بترسوندش و اذیتش کنه اما دیگه توقع حرکت اخر و نداشت ! یک دستش رو پشت کمر نامجون و دست دیگش رو کنار ارنجش گذاشت و تو یک حرکت جای خودش و نامجون رو عوض کرد

با دو تا دستش صورت نامجون و قاب گرفت و تو صورتش زمزمه کرد '' ولی تو این کار و نمیکنی ! چون خیلی مهربونی !"
خم شد و پیشونی مرد و بوسید بعد از روش بلند شد و از اتاق بیرون رفت

3_My little angel Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin