✞ اسم کاربر Ani96 چیه؟ ✞

1K 251 202
                                    

تیک تاک... تیک تاک...
.
.
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود. کلافه لپ تاپ رو بست و فحشی زیرلب داد "مسخرس است! حتی یک نفر هم توی چت روم پیدا نمیشه که باهاش حرف بزنم!"

روی صندلی چرخ دار ، کش و قوسی به بدنش داد و سرش رو از پشت روی لبه صندلی آویزون کرد. غرغر کنان گفت "حوصلم سر رفت تو خونه.. اه..."

بی حوصله صندلی چرخ دار رو از میزش فاصله داد و از جاش بلند شد.
انقد درگیر کار کردن با لپ تاپش شده بود که به کل فراموش کرده بود لامپ های خونه رو روشن کنه.

دستش رو مثل آدم های نابینا روی دیوار کشید تا کلید برق رو زودتر توی اون تاریکی پیدا کنه. چیزی نمونده بود که دستش به کلید برق برخورد کنه..

اما با حس جسم سرد و کوچیکی زیر پوست گرم دستش ، با وحشت دستش رو عقب کشید.
آب دهنش رو صدادار قورت داد و کمی عقب عقب رفت.

با لرزشی که توی صداش موج میزد گفت "ک.کی اونجاست؟"

هیچ صدایی بلند نشد. کل خونه توی تاریکی و سکوت فرو رفته بود.
گوشیش رو از توی جیب هودی سفید رنگش بیرون کشید. دستاش کمی میلرزیدن. طبیعی بود. بکهیون کمتر پیش میومد که توی خونه تنها بمونه.
اون همیشه پشت لپ تاپ عزیزش توی اتاق می نشست و 24 ساعت مشغول چت با آدم های مختلف میشد.
و همینطور مادرش اون رو بیش از حد لوس بار اورده بود..!

به سختی تونست دکمه چراغ قوه گوشی رو فشار بده.
با روشن شدن نور گوشی ، نفسش رو به سختی بیرون داد. با دیدن سوسک بزرگی که زیر کلید برق بود جیغ خفه ای کشید.

سریع با دمپایی پلاستیکیش محکم پاش رو روی سوسک کوبید.
دوست نداشت حتی جنازه له شده اون سوسک زشت رو ببینه ، پس ترجیح داد همونجا دمپایی رو در بیاره و پابرهنه بمونه.

با دیدن کلید برق ، خوشحالی تمام وجودش رو فرا گرفت. سریع کلید برق رو فشار داد و خونه رو از اون تاریکی مطلق نجات داد.

با خوش حالی ، لی لی کنان به سمت آشپزخونه رفت. در یخچال رو بی هدف باز کرد و بدون اینکه چیزی برداره ، فقط به قفسه ها خیره شد.

آهی کشید. "چرا من اینجام؟! چی میخواستم؟"

در یخچال رو کوبید و لیوانی از روی اوپن برداشت.
لیوان رو از آب یخچال پر کرد. همینجور که لیوان رو سر میکشید ، به رو به روش خیره شد.

امشب به طرز مرموزی خونه توی سکوت فرو رفته بود. شاید هم بک زیادی حساس شده بود...
اما حس ششمش میگفت قراره یه اتفاق بدی بیفته.
لیوان رو توی ظرف شویی پرت کرد.

"ازتون متنفرم! چرا منو با خودتون به مهمونی نبردید.."

موهاش رو به عقب هل داد. "البته حواسم نبود.. من خودم نخواستم... حالا چه غلطی کنم؟ چرا برنمیگردن..."

User Ani96 (وانشات)Where stories live. Discover now