Stobborn♡~

725 84 10
                                    

شوفاژ خونه خراب شده و بود و بازم بخاطر لجبازیای یونگی تو این حرفای سرد فقط تیشرت و شلوارک میپوشید!
خب..یونگی در برابر سرما ضعیفه!
با اینکه هیکل قوی و بزرگی داره ..
میدونین؟
دردسراش فقط برا خودمه..از اونور سرکارم..از اینور یونگی..جدی داشتم دیوونه میشدم..
-یاااا..مین یونگی زودباش باید امپول بزنی تا زودتر خوب شی! من از کت و کول افتادم..!
اخمی کرد و دمشو با حرص تکون داد..
اوه دم؟
امم راستش..یونگی یه هایبریده ولی از یه توع خاصش نه..خیلیییی خاص!
بیشتر جاها خوندین که هایبریدا جسه ی ظریفی دارن و کیوتن..و درکل باتمن!
ولی خب از بخت خوب یا بد من..هایبریدی که گرفتم بزرگتر از خودم دراومد..ینی خب هیکلی و خیلی..امم جذاب؟ اره همینه..

+هوپ چن بار بگم..خوب میشمممم
فقط اگه یبار دیگه ازین بهونه ها درمیاورد مطمئن بودم از عصبانیت دود از گوشام میزد بیرون!

نفس عمیقی کشیدم تا اعصبانیتمو خالی کنم..
لبخند زوری ای زدم و پیش یونگی نشستم..
-امم..یونگیا..نگاه کن خب..من سرکار میرم و باید حواسم به اونجا باشه..ولی تو چند روزه مریضی و من سر کارم تمرکز ندارم..نگرانتم خب..خب اگه امپول بزنی همه چی خیلی زود اوکی میشه..

یکم فکر کرد..بعد با لبخند بهم نگاه کرد..منم لبخند زدم..
+آهه..هوسوکی..من امپول نمیزنم..به جاش بیشتر قرص میخورم

با دست محکم به پیشونیم کوبیدم..چرا این بشر  اینقدر لجبازههههه؟
دمشو با ذوق تکون میداد ..
-ببین یون..خوردن زیاد قرص اونم بدون اینکه دکتر بهت بگه خطرناکه..باز تو هایبریدی .. خاصی..اگ یچیزیت بشه چی؟

+روش فکر میکنم..

یا مگ درخواست ازدواجه؟
پوف..کلافه و خسته بودم..از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم..
-میرم بخوابم..شب بخیر
روی تختم دراز کشیدم..تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد..

با لرزش یچیزی روبه روی شکمم چشمامو اروم باز کردم..
پایینو نگاه کردم که یونگیو دیدم..اون میلرزید!
شوکه شدم..دستمو رو سرش گذاشتم..اوه..تب کرده بود!
چیجوری یادم رفت قرصاشو بدم؟چیجوری انتظار داشتم خودش بخوره؟؟؟وااااای

سریع بلند شدم و یونگیو تکون دادم..
-هی هی یونگ..بیدار شو باید بریم بیمارستان..
+امم..نه هوپ بمون..
پوفی کشیدم و به سمت کمدم رفتم..
لباسایی که بایدو پوشیدم و سوییچو گرفتم..
یه کت گرم برای یونگی ورداشتم و به زود تنش کردم..
یواش نیم خیزش کردم و دستمو پشت کمرش گذاستم تا بتونم کنترلش کنم..
-خب..اها..افرین یواش بلند شو..
لنگ میزد و هی میخواست بیوفته که دستشو میگرفتم..

یواش سوار ماشینش کردم و خودمم تو ماشین نشستم تا به سمت بیمارستان برم..

چند دقیقه زمان برد تا به بیمارستان برسم..یونگیو به سمت بخش هایبریدا بردن و بستری اش کردن..
میدونستم باید زودتر میومدیم..که کمتر درد میکشید..
نگران بودم..
با اجازه پرستار وارد اتاقی که بود شدم و کنارش نشستم..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 25, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

stobborn~♡Where stories live. Discover now