Wagon No 12 -Shot1

374 38 20
                                    

با شنیدن سوت قطار آروم سرش رو بلند کرد، نگاهش رو از ساعت مچی دور دستش گرفت و به مردمی که از پله های آهنی بالا می رفتن دوخت.
دستش رو با لطافت بین موهاش فرو کرد و تارهای بلند شده رو از جلوی چشماش کنار زد. دوباره نگاهی به بلیط قطار که توی دستاش چروک شده بود انداخت :
"واگن شماره ی ده؟ نه نه.. اینجا نوشته شماره ی دوازده!"
کمی نگذشته بود که بعد از بررسی محیط اطرافش و طی کردن واگن ها پشت سرهم بالاخره وارد واگن شماره ی دوازده شد.
وقتی به کوپه ی مشخص شده رسید نزدیک تر شد و با یکی از دستاش در کشویی رو باز کرد.
نفس عمیقی کشید.. چشماش آروم بسته شدن و سرش گیج رفت، برخلاف همیشه درست حدس زده بود و حالا باورش نمیشد.
شاید این یه معجزه ی الهی بود..
با نهایت سردرگمی عطر آشنایی که فقط متعلق به اون بود و بی رحمانه توی فضای اتاقک پخش شده بود رو برای دوباره نفس کشیدن، عمیق به ریه هاش کشید.

گیج شده بود، امکان نداشت کسی به غیر از خودش بتونه وارد اتاقک بشه. خواب از سرش پرید و چشمای خسته اش رو به آرومی باز کرد، کمی نیم خیز شد اما با دیدن شخصی که وارد کوپه شده بود کلمات به سرعت باد از ذهنش فرار کردن : "هی کی بهت اجازه داده... چی؟؟ تو.. تو اینجا چیکار میکنی لعنتی؟!"
به سرعت حالت چهره اش رو تغییر داد و ابروهاش با جذابیت خاصی بالا رفتن.
بلیط قطار رو جلوی چشمای متعجبش گرفت :
"من نمیدونم.. ولی این شاید بهت بگه اینجا چیکار میکنم!
اونم توی اتاقک شماره 88 قطار!"
دستاشو بهم قفل کرد و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد :
"باشه.. بهتر از این نمیشد!"
جونگین محکم لبهاش رو بهم چسبوند تا جلوی خودش رو برای پاره شدن احتمالی توسط کیونگسو بگیره.
کیف چرمی و قهوه ای رنگش رو گوشه ای قرار داد. درحالی که نفسش حبس شده بود رو به روش نشست و تصمیم گرفت بدون هیچ حرفی به کفش هاش زل بزنه.
نگاه مرموزی به جونگین انداخت : "چرا میخوای بری بوسان؟"
نفس عمیقی کشید و با تردید جواب داد : "خب.. یه ماموریت دارم که باید انجامش بدم!"
کیونگسو با تمسخر خندید : "ماموریت؟ اوه نکنه کاراگاه گجت یا همچین چیزی هستی؟ فکر کردی نمیفهمم؟!"
دستش رو کمی جلو برد و چندبار توی هوا تکون داد : " کیونگسو.. میدونم که الان چقدر عصبانی هستی ولی باور کن من هیچ نقشی توی اینکه بخوام با تو چند ساعت اینجا تنها بمونم و اینجوری سرم خورده بشه نداشتم!"
اخم ریزی بین ابروهاش موج انداخت : "چی؟ تو فکر کردی کی هستی؟ واقعا جالبه.. منو یه احمق فرض کردی؟ زودتر بگو از کجا فهمیدی میخوام برم اونجا؟ بهتره که بدونم!"
لب هاش رو بهم فشرد و با حرص کلماتش رو بیان کرد :
"از اونجایی که تو بهم نگفتی کجا میخوای بری..
من اصلا خبر نداشتم قراره بری بوسان و چند ماه خونه ی مادربزرگت بمونی و..."
نگاه خیره ی کیونگسو بهش فهموند چه گندی زده ، با دستش ضربه ای به پیشونیش زد.
-" گندش بزنن..."
کیونگسو با حرص دستاش رو مشت کرد : "حتما دوباره کار
بیون بکهیونِ دهن لقه! نهه؟؟ با دستای خودم میکشمش..!"
جونگین با لحن بامزه ای صدای بکهیون رو تقلید کرد :
"ایندفعه کار بکهیون نیست ولی چرا میخوای اینو بدونی کیونگجاا؟ خیلی واست مهمه نه؟"
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد : "تو راجب من چه فکری میکنی کیم جونگین؟"
با تعجب نگاهش کرد : "من راجب تو هیچ فکری نمیکنم.. میشه بس کنی؟"
کیونگسو برای لحظه ای احساس پوچی کرد :  "یعنی.. تو میخوای بگی من واست هیچی نیستم که راجبم فکر نکنی؟"
سرش رو بین دستاش گرفت و بلند خندید :
"اوه خدای من.. میدونی که منظورم این نبود کیونگسو! من دوستت دارم.."
با گفتن این جمله انگار برق از سرش پرید، مکث کوتاهی کرد و به سختی ادامه داد :
"خب راستش.. منظورم اینه که ازت خوشم میاد و هیچ فکر بدی راجبت نمیکنم. انقدر مثل بچه ها رفتار نکن لطفا..!"
بغض پنهان شده اش انگار که میخواست دوباره سر باز کنه و صداش میلرزید :
"معذرت میخوام... این روزا حالم زیاد خوب نیست..!"
جونگین با نگرانی بلند شد و آروم کنارش نشست :
"من واقعا متاسفم..اتفاقی افتاده کیونگسو؟"
مضطرب لبخند زد و کمی ازش فاصله گرفت : "نه.. فقط یکم حساس شدم. همین!"
جونگین با نگاه ذوب کننده اش به اون نزدیک تر شد :
"میتونم بغلت کنم؟ شاید.. اینطوری آروم بشی."
لحن حرفاش غم انگیز بود اما قلبش انگار قصد شکافتن سینه اش رو داشت : "نه نمیخوام. اگه اینبار توی بغلت آروم بشم دفعه های بعدی چطور خودمو آروم کنم؟"
هیچکدوم صدای قلبشون رو نمی شنیدن، گوشه ی لبهای جونگین دوباره کشیده شد :
"دفعه های بعدی هم بغلت میکنم کیونگسو! قول میدم."
گوش های کیونگسو سرخ شده بودن و این دور از چشمای جونگین نموند..
لب هاش کمی ازهم فاصله گرفتن اما قبل از اینکه بتونه کوچک ترین حرفی بزنه یه جایی بین بازوها و سینه ی سپر شده ی جونگین حبس شد. این واقعا عجیب بود که یادش رفت
چطور باید حرف بزنه و زمانی عجیب تر میشد که اون دلش می خواست برای همیشه حتی اگه هیچوقت نتونه نفس بکشه توی آغوش گرم کیم جونگین بمونه ولی اون لحظه تنها چیزی که امیدوار بود از ذهنش پاک نشه نفس کشیدن بود،
انگار که می خواست تمام جونگین رو نفس بکشه!
جونگین برای یه لحظه نمی تونست نگاهش رو از چشمای بسته و لب های لرزون کیونگسو بگیره، این موجود تمام قانون های نفرین شده ی قلبش رو شکسته بود.
دستش رو با تردید جلو برد، لب های نیمه بازش رو به آرومی لمس کرد و ایندفعه نگاهش به چشمای باز شده ی کیونگسو برخورد کرد.
حالا رصد کردن ستاره ها کار آسون تری به نظر می رسید!
انگار که طلسم شده بود، با نگاهش مست میشد اما نمی تونست چشماش رو لحظه ی کوتاهی ازش بگیره و دوباره با نگرانی بهش خیره شد : " کیونگسو.. حالت خوبه؟"
با صدای ضعیفی زمزمه کرد : "من نمیدونم.."
بعد از مکث کوتاهی لب زد : "شایدم اره.. فقط کنار تو خوبم!"
-"خوب نیستی.. حواسم بهت هست! بگو.. از کی میخوای فرار کنی؟ از من؟"
قلبش فشرده شد و پوزخندی روی لب هاش نشست :
"اوه.. فکر نمیکردم انقدر باهوش باشی! اگه حواست بود
می فهمیدی که چرا میخوام ازت فرار کنم شل مغز..!"
جونگین به آرومی خندید و دستش رو نوازش کرد :
"باورکن تو هیچی نمیدونی سو.. فقط نمیخوام بخاطر من آسیبی بهت برسه!"
با عصبانیت بلند شد و از آغوش جونگین فاصله گرفت :
"میخوای بگی واقعا برات مهمه؟ لعنتی.. چرا باید آسیبی بهم برسه؟ وقتی چشمات همه چیزو بهم میگن ولی تو انکارش میکنی بیشتر آسیب میبینم جونگین.."
انگار که قلبش به آرومی داشت یخ میزد و خون کم کم توی رگ هاش منجمد میشد : "اگه مهم نبود که نمیومدم دنبالت.. اونم وقتی که میخواستی ازم فرار کنی! اره من برای اولین بار توی زندگیم تسلیم شدم... نگاهت منو تسلیم کرد.. من دوستت دارم.. میخوامت کیونگسو.. ولی این یه اشتباهه!"
کیونگسو مردمک لرزون چشماش رو چرخوند :
"واقعا که خودخواهی! چطور میتونی هنوزم اینو بگی؟"
جونگین با تردید لبهاش رو ازهم فاصله داد :
" کیونگسو.. این خودخواهی بهتر از اینه که با جونت بازی کنم و بعدش خودمم نتونم از نگرانی یه لحظه چشم روی هم بزارم."
قلبش از این همه ناتوانی درد گرفته بود : "تو میدونی که حاظرم تا جهنم باهات بیام! ولی هربار احساسات منو نادیده میگیری... میگی بذار همینجوری پیش بریم و همیشه احساس لعنت شده ی منو دوستانه خطاب میکنی.. اونوقت نگران بودنتو به رخم میکشی؟ تو حتی بلد نیستی اونجوری که خودت میخوای مثل یه دوست باهام رفتار کنی! پس چطور میخوای بهم یاد بدی دوست داشتنت به سبک قلب کوفتیه من یه اشتباهه؟"
جونگین به معنای واقعی کم اورده بود ، انگار که قلبش رو بین اقیانوس تاریکی از چشماش گم کرده بود : "پس چرا میخواستی بری؟ اونم بدون من.."
بغض راه نفس هاش رو گرفته بود : "تو.. اصلا میفهمی چی دارم میگم؟؟ من تمام این مدت میخواستم.. میخواستم ذهنمو ازت دور کنم لعنتی! ولی فقط اینو فهمیدم که حتی یادم میره فراموشت کنم جونگ..."
ادامه ی حرفش کنار حفره ی بغض سنگینی توی گلوش خفه شد.. با کوبیده شدن ناگهانی لب های جونگین روی لب هاش جا خورد، نفسش حبس شد و سرگیجه ای سرسام آور لذت رو به اتاقک لرزون قلبش انتقال داد. احساس میکرد رنگ های تیره و مات جلوی چشماش ازهم پاشیده شدن و تمام اجزای بدنش ضربان گرفتن. این یه جور بوسه ی الکتریکی بود که نبض وجودش رو شعله ور میکرد..؟
اما طولی نکشیده بود که مغزش دوام نیاورد و پای افکار نفرین شده اش رو با کنار زدن قلبش وسط کشید. قفل لب هاشون رو شکست اما جونگین دوباره بوسه ی مکنده ای به لب هاش زد.
با شدت جونگین رو به عقب هل داد و لب های لغزنده ی اون با
صدای خفیفی از لب های خیس و برجسته ی کیونگسو جدا شدن.
با نفس های بریده زمزمه کرد : "تو..الان چیکار..کردی؟!"
-"همون کاری که.. قلبم همیشه میخواست!"
ایندفعه نگاهش رو از چشمای جونگین گرفت :
"چرا؟؟ تو اینو.. نمیخواستی جونگین! یادت رفته؟"
با دستاش فشار کمی به پهلوهای کیونگسو وارد کرد و پیشونیش رو به پیشونی عرق کرده اش تکیه داد : "ولی به امتحان کردنش می ارزید. هوم؟"
لبخند مرموز جونگین رو دنبال کرد و به چشمای خمارش رسید :
"چ..چی؟ تو فکر کردی من هرزه ام؟!"
-"وای میشه.. میشه اصلا حرف نزنی کیونگسو؟ من همیشه اینو میخواستم!"
پلک چشماش پرید و مات و مبهوت بهش زل زد :
"وات د فاک؟؟ تو چه مرگت شده جونگین؟"
نگاهش خمار بود ولی آرامش داشت ، بدون لحظه ای پلک زدن به چشماش خیره شد و درحالی که بازدم نفس هاش گونه ی کیونگسو رو نوازش میکرد گفت :
"لبهات... حواسمو پرت میکنن! به نظرت میتونم لحظه ی مرگم رو به لبهات ربط بدم؟"
کیونگسو با حالت تمسخر آمیزی خندید و دستش رو بالا برد :
"هی کیم جونگین.. تا به حال دندونای سفیدت توی دهنت خورد نشدن؟ هوم؟"
جونگین بی صدا خندید و نگاهش رو به درخت های بلندی که با وجود سرعت قطار از پشت شیشه مشخص میشدن داد : "اوه ببین چه منظره ی قشنگی اونجاست!"
بادیدن لبخند موزیانه ی جونگین که از نیم رخ جذاب ترش کرده بود و خط فکش رو بیشتر به نمایش میذاشت لب هاش رو گزید:
"کیم جونگین!! انگار خیلی دلت میخواد تجربش کنی؟"
-"راستش نه.. ولی مطمعنم تو هیچوقت اینکارو نمیکنی سو!"
ایندفعه بی توجه به نگاه خیره ی جونگین با ریز شدن چشماش پرسید : "اونوقت میشه بدونم چرا انقدر مطمئنی؟"
جونگین لب هاش رو با زبونش مرطوب کرد و نیش خند کوتاهی زد : "برای اینکه.. فکر نکنم دیگه یه لحظه هم بتونی نفس بکشی!"
چشمای کیونگسو تقریبا از حدقه بیرون زدن : "منظورت چیه.."
با قفل شدن لب های پر حرارت جونگین روی لب هاش دوباره بین انبوهی از تاریکی غرق شد و با لمس قفسه سینه ی جونگین به تپش های دیوانه وار قلبش زیر دستاش پی برد. نمیتونست هیچ کلمه ای رو برای وصف این احساس ماورایی جایگزین کنه!
جونگین بی طاقت روی کیونگسو خیمه زد و جثه ی کوچکش رو بین دستاش حبس کرد.
لب هاش رو دوباره به بازی گرفت، دستش رو به آرومی زیر هودی مشکی رنگش فرو برد و روی پوست لطیف و سفیدش کشید.
در حالی که بدن کیونگسو زیر دستاش میلرزید با دیدن چهره ی رنگ پریده اش بعد از مکث کوتاهی بین بوسه های عمیق و نفس های بریده و آشفته اش زمزمه کرد :
"بهت گفته بودم دیگه... نمیتونی نفس بکشی.."
موج نگرانی توی صداش پیدا بود اما با آرامش خالصی به چشمای جونگین نگاه کرد : "تا وقتی.. که منو اینجوری ببوسی.. نمیخوام هیچوقت نفس بکشم جونگین."
جونگین دوباره خم شد و بوسه ی کوتاهی روی موهاش کاشت : "اگه نفس نکشی... همونطور که نفس های منو میگیری فرصت بوسه های بعدی هم از دست میدی!"
کیونگسو از شنیدن این حرف بهت زده شد و با صدای بلند خندید :
"لعنت بهت جونگین.. چطور میتونی انقدر جذاب باشی؟"
اگه جونگین میتونست اهنگ خنده هاش رو به آغوش بکشه بدون شک قسم میخورد اونوقت بود که دوباره متولد میشد : "همینطور که تو میتونی انقدر دلبر و کیوت باشی!"
-"خدای من.. جونگین خواهشا این کلمه ی لعنت شده رو دیگه به زبونت نیار!"
لبخند شیطانی و جذابی روی لب هاش نقش بست :
"باشه.. ولی نمیتونم قول بدم!"
کیونگسو شونه هاش رو بالا گرفت : "یادت نره خودت اینو خواستی جونگ!"
-"قبولــهه.. تو اصلا کیوت نیستی فقط یه ذره..."
با ضربه ای که بین پاهاش نشست ناله ی بلندی از بین لب هاش عبور کرد : "ااههه سو.. باورکن میخواستم بگم.. خیلی تاپ و مردونه ای! اصلا هرشکلی که باشی من عاشقتم فقط..
خواهشا دفعه ی بعدی حواست باشه کجا رو هدف میگیری...
من هنوزم برای خالی شدن بهش نیاز دارم!"
کیونگسو ریز خندید و انگشت اشاره اش رو جلوی صورتش تکون داد : "اوه.. نمیدونستم برای چه کاری بهش نیاز داری وگرنه محکم تر میزدم!"
جونگین سرش رو آروم به شونه ی کیونگسو تکیه داد :
"منظورم اونی نبود که تو بهش فکر میکنی... محض اطلاعت برای شاشیدن گفتم."
بعد با هیجان ذاتیش به سمت کیونگسو حمله ور شد و انگشتش رو گاز گرفت.
کیونگسو مظلومانه برای بیرون کشیدن انگشتش از بین دندون های تیز جونگین تقلا میکرد :
"هـــی جونگین انگشتمو ول کن.. مگه سگی که گاز میگیری؟"
جونگین بالاخره انگشت کیونگسو رو رها کرد و ردی که از دندون هاش به جا گذاشته بود رو چندبار بوسید : "فقط سگ ها گاز نمیگیرن سو.. خرس ها و حتی سنجاب هام گاز میگیرن!"
کیونگسو با اشتیاق خندید و جوابش رو داد : "حالا هرچی..
مهم اینه که تو مثل سگی!"
جونگین نگاهی به پایین تنه اش انداخت و با چشماش بهش اشاره کرد : "ولی به این نمیخوره مال یه سگ باشه!"
گونه های کیونگسو از خجالت سرخ شدن و با مشت ضربه ای به شونه ی جونگین زد : "چییـی؟ دوباره دلت هوس مردن کرده؟!"
چشمای جونگین از شیطنت برق میزدن و با جذابیت خاصی چشمک معروفش رو تحویل کیونگسو داد : "بیخیال.. به هرحال کاربردهای مختلفی داره که بدردمون میخوره پس بهتره اینجا رو
دیگه مورد عنایت قرار ندی عزیزم."
با ضربه ی نسبتا محکم دیگه ی کیونگسو به پایین تنه اش آروم لب هاش رو گزید، سرش رو از شدت درد بالا گرفت و بعد صدای ناله مانندش رو آزاد کرد :
"کیونگسویااا.. این فقط یه شوخی بود! خدای من.. کدوم احمقی میزنه تخمای دوست پسرشو صاف میکنه؟"
کیونگسو ناباورانه خندید : "چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن!"
جونگین قیافه ی حق به جانبی گرفت : "اره درست شنیدی.. تو دقیقا از همین لحظه.. یعنی از الان دوست پسر منی و حق هیچ گونه اعتراضی هم نداری... حتی نه گفتن!"
کیونگسو فک افتاده اش رو جمع کرد و پوزخندی گوشه لبهاش نشست :
"برگام.. میدونستی که خیلی بی نزاکت و پررو تشریف داری؟!"
جونگین دوباره خندید و چال گونه اش رو به نمایش گذاشت : "خب همینه که هست.. اصلا هیچ کلمه ای نمیتونه احساس منو نسبت به این موجود بیگانه توصیف کنه!"
لب های کیونگسو ازهم فاصله گرفتن و چند بار پلک زد :
"موجود بیگانه؟؟ صبرکن ببینم... تو همون دیوونه ای نیستی که
تا چند لحظه ی پیش میگفت این احساس یه اشتباهه؟"
جونگین بوسه ی کوتاهی به شقیقه اش زد، نفس عمیقی کشید و لبخند جذاب و درخشانش رو پشت نگاه مظلومانش مخفی کرد :
"اگه میدونستم قراره انقدر دستم بندازی هیچوقت بهت اعتراف نمیکردم ولی از این لحظه به بعد.. میگم این یه اشتباهه که میخوام فقط با تو بهش ادامه بدم.. اونم برای همیشه!"
کیونگسو ریز خندید و دستاش رو به دستای جونگین گره زد :
"اعتراف نمیکردی هم خودم میدونستم! خوبه.. الان حداقل یکم بهت امیدوار شدم..!"
جونگین با لبخندی که انگار هیچوقت قرار نبود از روی لب هاش پاک بشه به موجود کوچولوی زبون دراز و دوست داشتنی رو به روش خیره شد..قفل دستاشون رو محکم تر کرد و با انگشت
شصتش پوست نرم و لطیف کیونگسو رو نوازش کرد...
اما... درست همون لحظه ای که قرار بود  کیونگسو توسط گرمای آغوش جونگین دوباره ذوب بشه یا در واقع تا ابد توی قلبش زندانی بشه و دیگه راهی برای فرار کردن و بلعیدن نفس هاش بدون جونگین نداشته باشه، صدای در اتاقک به گوش هردوشون رسید و انگار با فرو رفتن فلزی داغ توی سرشون به شدت زنگ زد.

Writer : @HnyWalker
Channel : @Hny_Fictions

Wagon No 12 🚬Where stories live. Discover now