1

468 48 46
                                    

×جونگکوک از این طرف.

اینو گفت در حالی که دست برادر کوچیکترشو محکم چسبیده بود و به دنبال خودش میکشید.

×عجله کن.

هر دو پسربچه به شدت ترسیده بودن و صدای بلند رعد و برق و تاریکی بیش از حد خونه هم کمکی به از بین رفتن ترسشون نمیکرد که هیچ، بیشتر باعث ترسشون شده بود و فضا رو براشون خوفناک کرده بود.

نمیدونستن چقدر توی راهروهای پیچ در پیچ عمارت دویده بودن. جونگکوک وقتی به خودش اومد که توسط برادر بزرگترش به داخل کمد روبروی در عجیبترین اتاق عمارت هل داده می شد.

یونگی همونطور که با یک دستش فانوس رو نگه داشته بود با دست دیگش در کمد رو باز کرد و همزمان که جونگکوک رو به داخل کمد هل میداد، فریاد زد:
×برو داخل و بیرون نیا.

جونگکوک هم به اطاعت از حرف برادرش وارد کمد شد و گفت:
_من میترسم یونگی.

اما یونگی بدون هیچ حرفی فانوس رو به جونگکوک داد و در کمد رو بست و برادرش رو اونجا حبس کرد.

یونگی ترسیده بود. خیلی زیاد. آروم به اطرافش نگاهی انداخت و همزمان به عقب قدم برداشت.
با حس دست کسی روی شونش، هینی از ترس کشید و به سرعت به عقب برگشت.

مردی که به تازگی داماد خانواده شده بود و با عمش ازدواج کرده بود، هول و ترسیده شونه های ظریف یونگی رو توی دستاش گرفت. اون باید از یونگی کمک می گرفت.

○هیییششششش. یونگی خواهش میکنم. اونا میخوان منو بکشن.

مرد دستش رو روی زخم شکمش که به خاطر تیر کمان ایجاد شده بود گذاشت و فشار داد. یونگی نگاهی به زخم شکم مرد که هنوز هم تیر داخلش بود، انداخت و بعد با ترس نگاهش رو به مرد داد.

مرد نفس پر دردش رو بیرون داد و گفت:
○گوش کن. تو باید کمکم کنی.

یونگی آب دهنشو قورت داد و داد زد:
×اون اینجاست.

مرد، ترسیده خودشو عقب کشید و همزمان که سعی میکرد با آخرین سرعتی که میتونه فرار کنه، با وحشت گفت:
○نه نه نه. خدای من.

مرد آسیب دیده با دیدن کسایی که از رو به روش وارد سالن شدن، از حرکت ایستاد و به همسرش که توسط دوتا از اعضای خانواده محکم گرفته شده بود، نگاه کرد.

دختر با گریه به همسرش نگاه کرد.

●بس کنید.

○یون هی.

●نه خواهش میکنم. بس کنید.

اما هیچکدوم از این التماس ها تاثیر گذار نبودند و این موضوع رو، تیری (تیرِ کمان)که درون سینه مرد فرو رفت به خوبی نشون می داد.

صدای گریه ی یون هی با دیدن این صحنه بلند تر شد.

○نه، نه، نه

دختر با گریه همسرش رو صدا زد و سعی کرد بازوهاش رو آزاد کنه.

●نه. خواهش می کنم. خواهش می کنم. بس کنید.

هنوز مراسم اصلی مونده بود. اعضای خانواده مرد بیجونِ روی زمین رو بلند کردن تا برای مراسم آمادش کنند. و در این بین هنوز هم صدای التماس و گریه های یون هی بود که شنیده میشد. می دونست که نمی تونه مقاومت کنه. این چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. شوهرش شب عروسیشون باید کشته می شد. بی رحمانه به نظر می رسید اما خب... انتخاب دیگه ای نبود.

●خواهش می کنم. نه. لازم نیست اینکار رو بکنید.

اما قرار نبود کسی بهش توجه کنه. درسته؟

.
.
.

زن جلوی یونگی زانو زد و ماسک زشت و عجیبش رو در آورد.

"یونگی... من بهت افتخار میکنم."

یونگی اما حواسش به مرد در حال التماسی بود که روی زمین کشیده می شد.

○خواهش می کنم بهم گوش کنید. لازم نیست اینکار رو بکنید. هیچ اتفاقی نمیوفته. یون هی. یون هی. خواهش می کنم باهاشون حرف بزن. یون هی.

یون هی نفس عمیقی کشید و به دنبال بقیه، وارد همون اتاق عجیب شد.

○خواهش میکنم نه. نه نه نه خواهش می کنم.

و بعد در اتاق به روی یونگی بسته شد. همون اتاقی که روی درش نوشته شده بود "LE DOMAS"

*******************
"سی سال بعد"

+که تو را داشته باشم و در آغوش بکشم. از امروز تا به فردا. در خوشی ها و ناخوشی ها ، در فقیری یا ثروتمندی، در مریضی یا سلامتی، تا مرگ ما را از هم جدا کند.

تهیونگ همه ی این حرف ها رو خیره به چهره ی میکاپ شده خودش در آینه، بدون توجه به آهنگ در حال پخشِ داخل اتاق گفت. خودش رو کمی جلوتر کشید و در حالیکه سیگار و فندک رو از روی میز بر می داشت، ادامه داد:

+و با وجود اینکه خانوادت از خدا هم پولدارترن، منو شدیداً ترسوند.

سیگار رو بین لبهاش گذاشت و همونطور که روشنش می کرد، حرفشو ادامه داد:

+بابات قطعاً ازم متنفره و برادرت هم مدام سعی داره مخ منو بزنه‌.

پک اول رو به سیگارش زد و پوزخندی زد.

+حقیقتاً نمیتونم صبر کنم که عضوی از خانواده ی مدرنِ گندت بشم.

_مدرن؟ خیلی سخاوتمندی‌.

جونگکوک در حالی که به چهارچوب در تکیه داده بود، گفت. تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک، سرش رو چرخوند و لبخندی زد.

+سلام.

_سلام.

وقتی که تهیونگ از روی صندلی بلند شد، جونگکوک نتونست چشمهاش رو از اون تندیس زیبایی برداره و محوش شد.

_هولی شت. عالی شدی.

و به طرف تهیونگ رفت.

******************
سلام لاولیا💖

راستش میخواستم بیشتر بنویسم تا داخل پنج یا شش قسمت تمومش کنم. اما نمیشه.
یعنی خب میدونید که نوشتن یه فیلم چقدر سخته؟ برای نوشتن هر ۱۰ ثانیش تقریبا ده بار اون تیکه رو نگاه کردم تا بتونم همه چیز رو خوب توصیف کنم.

اما دفعه بعد تمام تلاشم رو میکنم تا بیشتر بنویسم.

ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو💖💖

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 04, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Ready or notWhere stories live. Discover now