The Last Halloween:) _ part1

257 19 2
                                    

HNY & FT

سکوتی وهم انگيز شهر را کاملا احاطه کرده و اين آغازی برای شبی خفناک بود..
فانوس های کم نوری آميخته با وحشت در قلب مردم چنگ انداخته بود..!
نسيمی ملايم شعله های خشمگين آتش را می رقصاند
و تنها خشم گريبان گير احساس مردم ميشد..
غباری از تاريکی در شب طنين انداخته و همچنان نورهايی کم سو از چشمانِ
بغض آلود شمع ها فرو می ريخت...
ناگهان گذر لحظات اندوه را پنهان کرد و زمزمه ای آرام به گوش قلبها رسيد :
" ای کاش روز های بد آغازی نداشتند..
و اگر برای هميشه پاک ميشدند قطعا در آن روزها زندگی نميکرديم!
شاید..فقط از انها عبور میکردیم
و اگر از انها عبور میکردیم هرگز طعم تجربه ای تلخ را نمی چشيديم.
شايد.. گلبرگ های پژمرده زمين را لمس نمیکردند
و در اخر ..
هیچگاه عطری از سقوط انها پخش نمیشد ..


قدم های سبکی بر می داشت.. سنگ ريزه های خيابان کنار پاهای کشيده و بلندش
می غلتيدن و بوی خاک مرطوب به جای قهوه مشمامش رو پر کرده بود.
در واقع ميشه گفت رطوبت به اعماق قلبش رسوب کرده بود و احساس ميکرد قلبش از
دلتنگی کمی بوی نم و خاکی که بعد از بارون مرطوب شده بود رو ميداد..
شايدم بوی خاک خوردگی، گرده های غبار يا خاکی کهنه ..!
هوا يکم سرد شده بود و لرزش خفيفی به بدنش وارد ميشد.
مو های ميشی رنگ و کوتاهش همراه با وزش نسيم به آرومی لمس و پراکنده ميشدن.
با چهره ی آشفته ای که داشت هردفعه دستشو برای حالت دادن به تار های تيره رنگش بالا ميبرد..
دستاشو توی جيب هاش فرو کرد ولی لحظه ی بعد صدای مبهمی به گوشش رسيد
و درحالی که دستش به آرومی از جيب کتش رها ميشد تماس رو متصل کرد..
صدای ضعيفی از نگرانی توی گوشش پيچيد: "کريس.. تو کجايی؟"
گوشه ی لبش بالا رفت: "چه فرقی ميکنه کجا باشم!؟"

-"ميشه انقدر لجبازی نکنی؟!"

-"ميشه زودتر بگی با من چکار داشتی؟"

-"معلومه.. چرا که نه!"

به سردی جوابشو داد: "خب بگو.. من ميشنوم."

با لحن نگرانی پرسيد: "اتفاقی افتاده؟ اصلا معلومه کجا غيبت زده!؟"

چشم هاش به آرومی تاريک شدن: "هيون... من واقعا خسته شدم..
پس اگه هيچ حرف ديگه ای نداری قطع ميکنم..!"

صدای بکهيون ايندفعه يکم اوج گرفت: "کريس بس کن لطفاا..!
داری چکار ميکنی؟ خودتم نميدونی با کی لج ميکنی! با سوهو؟"

همراه با وزش باد آهسته زمزمه کرد: "با هيچکس...
برای اونکه حتی يه ذره هم ارزش ندارم.. پس فکر نميکنم انقدر مهم باشه..!"

لحن سردش به آرومی ذوب ميشد:

-"کريس.. خودتم اينو خوب ميدونی که.. مجبور بود برای يه مدت از تو دور باشه!"

بغض راه نفس های سنگيش رو گرفته بود...

زمزمه ی کوتاهی از بين لب هاش رها شد : "هيونگ.."

-THE LAST HALLOWEEN🌙حيث تعيش القصص. اكتشف الآن