Part 1

928 98 6
                                    


"ژان، بهم قول میدی تا ابد عاشقم بمونی؟"

"قول میدم، ییبو. تا آخرین نفسم عاشقت میمونم."

کابوسی که همیشه تکرار می شد، خاطرات اندوهناک و دلهره آوری که متعلق به چهره ی زیبایی بود که حالا پژمرده و بی روح شده بود و دیگه نمیشد اون نور و شوق زندگی رو توش دید.

ژان بی‌صدا فریاد می‌کشید. فکر کردن به اون کابوس ها و خاطرات و درد و غمش هنوزم تنش رو به لرزه مینداخت.

همسر آلفا مرده بود و همه می‌دونستن که ژیائوژان دیگه هرگز مثل قبلش نخواهد شد.

صدای بلند نفس نفس زدن کسی اونو از رویای بی پایان و دردناکش بیرون کشید، بی اختیار دستشو برای گرفتنش درازکرد، اما چیزی برای گرفتن نبود، دستای خالیشو مشت کرد.

سه سال ازاون اتفاق می‌گذشت اما هنوزم دردناک بود.

اطرافیانش می‌گفتند با گذر زمان غم و اندوهش از بین میره، اما برای اون این دقیقا برعکس بود. هرچقدر زمان بیشتری رو بدون اون (همسرش) می‌گذرند، دلتنگی و غمش بیشتر می‌شد.

ژان قطرات اشک و عرقش رو از روی صورتش پاک کرد، نفسش رو بیرون داد، چشماشو چرخوند تا چشمش به ساعت دیجیتال روی پاتختی و فن ژینگ کوچولویی که آروم روی تشک کنارش خوابیده بود، افتاد. دیدن چهره ی معصوم و بیگناه پسرش حالت چهرشو تغییر داد، لبخند ملایمی روی صورتش پدیدار شد و دوباره دراز کشید، بدن گرم فن ژینگ رو سمت خودش کشید و محکم درآغوشش گرفت.

ساعت 5 صبح بود و حداقل دوساعت دیگه برای خوابیدن وقت داشت.

به پسرکوچولوی خوابیدش خیره شد، به خوبی به خاطر داشت چطور وقتی به دنیا اومده بود، از قبول کردنش امتناع کرده بود.

پسری که حتی مادرشو ندیده بود، چون بعد از به دنیا آوردنش فوت کرده بود و وقتی که پرستار جسم کوچیکشو نگه داشته بود و بهش گفته بود اشکالی نداره که بخواد بغلش کنه، ژان بچه ناخواسته ای که باعث مرگ معشوقش شده بود رو سرزنشگرانه پس زده بود.

بچه ی بیچاره اولین سال زندگیشو تو خونه ی برادرش و همسرش گذرونده بود. ژوچنگ ی امگا بود که قبلا بچه دار شده بود، نگهداری از یه بچه ی دیگه براش زحمتی نداشت و البته که اونم نقش مادر فن ژینگ رو به خوبی ایفا کرده بود تا زمانیکه شیائو ژان تصمیم گرفت پسرشو برای اولین بار ببینه.

دیدن اون مخلوق کوچولو قلبش رو به تپش انداخته بود. پسر بزرگش گوچنگ کپی خودش بود اما فن ژینگ ی ورژن کوچیک از ییبو بود و این هم ناراحت کننده و هم مسرت بخش بود.

اون بچه درعین حال که بدبختیاشو بهش یادآوری می‌کرد، بهش قدرت و انگیزه ی زندگی می داد همچنین برادرش هم کم کم به اون بچه وابسته شده بود، و حالا اونا تقریبا جدایی ناپذیر بودند. فن ژینگ هرشب بین بازوهاش می‌خوابید و جای مادرشو پرمیکرد.

Forget Me NotWhere stories live. Discover now