Part 2

506 78 7
                                    

فلش بک 


"اینجا چیکار میکنی؟ نمیدونی اینجا منطقه ممنوعس؟"

مرد قد بلندی از درخت پایین پرید و دیگری که با وحشت از جاپریده بود جیغ بلندی کشید، ی دستش رو روی سینش گذاشت و با دست دیگش عینکش رو جابجا کرد.

"من...من فقط...فکر می‌کنم گم شدم."

پسر عینکی گفت و شیائو ژان درحالیکه با قدم های آروم به سمتش میرفت، ی ابروشو بالا انداخت.

"ی امگا که این اطراف رو نمیشناسه تو این ساعت واسه خودش تو منطقه ممنوعه میچرخه! مطمئنم تا بحال هرگز همچین چیزی نشنیدم"

ژان گفت و روبروش ایستاد، پسر ناخودآگاه عقب رفت تا پشتش به درخت چسبید.

"متاسفم...اما واقعا منظوری نداشتم. درواقع...این اولین باره که شب از خونه میام بیرون، میخواستم برم پیاده روی و از اینجا سر درآوردم"

ژان سرشو تکون داد، با دقت پسر کوچیکتر رو برانداز کرد. و وقتی چشماش برای ی مدت طولانی روی لبای بالشتی سرخ و لرزون پسر کوچیکتر زوم شد، سعی کرد زیاد چندش به نظر نرسه.

"من قبلا هیچ وقت ندیدمت. اسمت چیه؟"

"وانگ ییبو"

پسر کوچیکتر زمزمه کرد و وقتی دیگری تو ی قدمیش ایستاد، نفسش رو حبس کرد. عطر مردونه و قویه آلفا ریه هاش رو پر کرد و باعث شد سرگیجه بگیره.

"یه امگای نوجوون این وقت شب دزدکی اومده بیرون...فهمیدم"

"ل..لطفا به کسی نگو که منو اینجا دیدی..و..و..وگرنه والدینم تنبیهم می‌کنند"

شیائو ژان بیشتر خم شد و دستش رو کنار سرییبو به درخت تکیه داد، طوریکه صورت هاشون با فاصله ی کمی روبه روی هم قرار گرفت.

"تو فکر میکنی من احمقم، هوم؟ از کی تاحالا ملت با یه ساک بزرگ میرن پیاده روی شبانه؟ همین الان حقیقتو بهم بگو"

ییبو آهی کشید، به هر جایی نگاه می‌کرد جز صورت پسری که روبه روش ایستاده بود، نفسشو بیرون داد و بالاخره شروع کرد حرف زدن.

"باشه، همه چیزو بهت میگم ولی لطفا...لطفا بهم قول بده بعدش بزاری برم"

لایه ای از اشک چشماشو پوشوندن و قلب سنگی شیائو ژان به دلیلی که نمی‌دونست، شروع کرد لرزیدن.

"قول میدم. حالا همه چی رو مو به مو بگو"

ییبو چند بار پلک زد و با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد.

"من فرار کردم. و قرار نیست برگردم"

ابروهای ژان توهم رفتند و وقتی با ناباوری به پسر کوچکتر خیره شده بود، چشماش نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه.

Forget Me NotWhere stories live. Discover now