-مقدمه؛

4.9K 467 182
                                    

🚫🚫🚫هشدار🚫🚫🚫
-قبل از شروعِ این داستان، فصل اول رو کامل بخونید؛ عنوانِ فصل اول:

🚫🚫🚫هشدار🚫🚫🚫-قبل از شروعِ این داستان، فصل اول رو کامل بخونید؛ عنوانِ فصل اول:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Black Eyed

-تایپ MBTI کارکترای اصلی رو با هشتگ #mbti تو چنل دِیلی تلگرامم ببین~> @Glomerulw


دست چپشو زیر آرنج راستش گرفته بود و گیلاسو پر شده از شراب رو لای انگشتاش میگردوند. زن و مردای خوش پوشی که دورتادور سالن اصلی پرسه میزدن و هر از گاهی باهاش دست میدادن و بهش خوشآمدگویی میکردن، همه و همه برای دیدن اون تا اینجا اومده بودن.

اون پارک چانیوله، پسر پارک جوهیونگ؛ جوونترین مدیر عامل و تنها وارث شرکت جواهرسازی گولدن دایمند. کسی که بعد از سه سال همراه داییش به کره برگشته بود تا برای اداره تجارت پدرش بیشتر آماده شه. هرچند تا همینجاشم به لطف اوه سهون، کسی که سیاست و زیرکی تو خونش بود، بیشتر از چیزی که لیاقتشو داشت و ازش انتظار میرفت ترقی کرده بود. اون مرد برای چانیول، خیلی قابل احترام و اعتماد بود.

سمت میزعسلی پشت سرش برگشت و گیلاس شرابش رو روش گذاشت. دستی لای موهای مرتب و کوتاه شدش کشید.

میگرِن لعنتیش هرگز وقت شناس نبود. نگاهی دور تا دور سالن گردوند. پدرشو میدید که سرگرم صحبت با یه مرد قدبلند، با موهای کوتاه و روشن بود. بازم گشت. سهونو نمیدید.

کتشو توی تنش مرتب کرد و سمت خروجی سالن قدم برداشت. میدونست الان زمان مناسبی برای ترک مهمونی نیست اما اعصاب و تحمل اون مرد ۲۸ ساله دیگه مثل گذشته نبود.

از ساختمون عمارت خارج شد. هوا مرطوب بود و خنکی بادی که لبه های کتشو می تکوند بوی بارون میداد و این پیش پا افتاده ترین مسئله ای بود که میتونست ذهنشو مشغول کنه. از محوطه عمارت بیرون اومدو سمت پیاده رو رفت، دستشو داخل جیبش برد و فندک نقره ای رنگشو بیرون آورد. سیگارشو روی لباش گذاشت و سر ش رو آتیش زد. بلافاصله یه پک عمیق ازش گرفت و سینه شو از دود سیگار پر کرد.

سرشو بالا گرفت و زیر نم نم بارون نفس حبس شده ش رو همراه دود سفید سیگارش بیرون داد. آروم قدم برمیداشت، صدای رعد و برق هر لحظه بلندتر میشد و مرد بدون توجه به خیس شدن لباساش، زیر بارون قدم میزد و صدای پای کسایی که قدم به قدم پشت سرش حرکت میکردن رو نمی شنید.

دوتا انگشتاشو سمت لباش برد و بدنه باریک سیگارو بین انگشتاش گرفت و سرشو پائین اورد. صدای قدمایی که پشت سرش میشنید حالا به قدری بلند و سریع شده بودن که حتی از لابلای صدای شرشر بارون هم کاملا به گوش میرسیدن.

قبل از اینکه فرصت برگشتن داشته باشه دستی از پشت سر روی دهنش قرار گرفت و کشیدنش داخل کوچه تنگ و تاریک کنار خیابون. نفر اول محکم به دیوار کوبیدش و دونفر دیگه با تمام قدرت بازوهاشو به دیوار چسبوندن. کوچه کاملا تاریک بود اما چانیول خیلی خوب می تونست درخشش فلز براقی رو تو دست فرد روبروییش ببینه.

میتونست حدس بزنه اونا کین. به عنوان ثروتمند ترین تُجّار جواهرات، اون و پدرش هیچوقت زندگی آروم و بی دردسری نداشتن. سعی کرد هرطور که شده خودشو از مخمصه مرگ آوری که توش گیر افتاده بود بیرون بکشه اما درد عمیقی که یک باره تو کل بدنش پخش شد نفسشو بند آورد.

کسی که روبروش ایستاده بود، به قصد کشت چاقویی که حالا تا ته تو پهلوی پسر جوون فرو رفته بود رو بیرون کشید و با بالا بردن دستش، خواست تیغه ی چاقو رو برای بار دوم رو بدن بی دفاعش فرود بیاره و کارشو یک سره کنه که هدفش با ضربه سختی که از پشت به گردنش وارد شد، ناکام مونده و جلوی چشم چانیول نقش زمین شد.

دونفری که تا اون لحظه مثل میخ به دیوار چسبونده بودنش، بلافاصله رهاش کردن و چند لحظه بعد، صدای زد و خورد داخل کوچه ی تنگ و بارون زده بالا گرفت.

چانیول کنار دیوار روی زمین سر خورد و همونطور که انگشتای لرزونشو روی پارچه خیس از خون لباسش فشار میداد چشماشو بست.

لمس دست هایی که روی شونه هاش نشستن و بدن یخ زدشو در آغوش کشیدن، آخرین چیزی بود که متوجهش شد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now