تلخ.

512 136 5
                                    

هم‌زمان با حلقه شدن دستان نگرانم دور مچت، پلک زدی و از برزخ برگشتی.

«جونگکوکی.» زمزمه کردی.
قلبم ناگهان به تندی تپید. زانوهام لرزید و لحظه‌ی بعد بقیه‌ی پسرها دورت رو گرفتن.

«چه اتفاقی افتاد؟!» جیمین با نگرانی گفت و بی‌اراده دمای پیشونی‌ات رو چک کرد.

این‌بار خسته‌تر بودی؛ چشمهات نقاب نزدند. صدات شکست.
«متن آهنگم رو فراموش کردم.»

تهیونگ نفسش رو کوتاه بیرون داد، گویی انتظار شنیدن یک فاجعه رو داشت.
«خیالم راحت شد. اشکالی نداره هیونگ. تو فقط برگرد خوابگاه و استراحت کن.»

«نه!» تقریباً فریاد زدم. نامجون از جا پرید. نباید تنها می‌موندی. دکتر به من تاکید اکید کرد تنهات نذاریم.

هوسوک دستی به بازوم کشید. «نگران نباش جونگ‌کوک. استف‌ها همراه هیونگ می‌رن. ما نمی‌تونیم اجرا رو نیمه‌کاره رها کنیم.»

کاش همون‌روز قدرتش رو داشتم که این راز رو فریاد بزنم و این رنج رو آشکار کنم.
اما تو از من قول گرفتی، دوباره، با اون چشم‌های غمگینت، از من خواستی سکوت کنم.

*

کنسرت تمام شد و دوان‌دوان به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

کاش این یک کابوس بود؛ ازش بیدار می‌شدم و مثل زمانی که ۱۵ سالم بود، سراغ تو میومدم.
می‌خندیدی و می‌گفتی: «جونگ‌کوکی خواب بد دیده؟»

مشتی آب به صورتم زدم. نفسم رو حبس کردم و شمردم.

یک.
دو.
سه.

بیدار نشدم.

If I Forget Your Name - [Completed]Where stories live. Discover now