Part 1

2.3K 168 7
                                    

اولین شاتو رو سر کشیدم ، به شدت تلخ بود ، صورتم رو مچاله کردم و سرمو روی میز پیش خوان گذاشتم همه حرفای پدرم رو به یاد اوردم، بعد دعوای بدی که داشتیم از خونه بیرون زدم و به اینجا اومده بودم.
دوستام همیشه میگفتن مشروب میتونه دردا رو اروم کنه ، پس برای اولین بار امتحانش کردم اما بازم نمیتونستم ناراحتیامو از بین ببرم ، شات بعدی رو هم سر کشیدم، اون هیچ وقت اینقدر بد باهام صحبت نکرده بود. من عاشق پدرم بودم اما اون تازگیا تغییر کرده بود و امروز اینو کاملا نشون داد.
سومین شات رو هم خوردم خوب بهش حق میدادم که به خاطر مشکلات شرکت بهم بریزه اما توقعش از من زیادی و نا عادلانه بود! چطور میتونست تنها دخترشو به پول بفروشه !
فقط به خاطر سهم الارثی که بابا بزرگ میخاست بده به من، منو مجبور به ازدواج با اون پسرعموی احمقم کنه ؟! چجوری میتونست اجازه بده من با کسی ازدواج کنم که ده سال ازم بزرگتره ؟!
قطره اشکی از چشام چکید رو با بی حوصلگی پاک کردم و شات بعدی رو هم نوشیدم بازم از شدت تلخیش صورتمو مچاله شد!
دلم میخاست واقعا بهشون کمک میکردم ولی ازدواج با اون پسر عموی ابلحم غیر ممکن بود!
به جمعیت نگاهی کردم ، کلی پسر و دختر توی اون بار بودن ، چرا من نمیتونستم با یکیشون ازدواج کنم حداقل برای یه مدت کوتاه!
شات بعدی رو هم سر کشیدم و بالافاصله میخاستم بعدی رو بریزم اما بطری سرجاش نبود ، به سرم فشاری اوردم !
فکر کنم زیادی خورده بودم ، چشام درست نمیدید . بیخیال شدمو و سرمو روی میز گذاشتم! انگار کسی کنارم نشسته بود .
نگاهی بهش انداختم، لبخندی زدم اون خیلی خوب به نظر میرسید و هاله ای از نور اطراف صورت زیبا و جذابش بود!
موهایی که نقره ای رنگ و با چشمای پوف کرده و ریزش ، و حتی لبای بزرگ و برجستش همشون باهم ترکیب معرکه ای رو به وجود اورده بودن!
اینقدر زیبا به نظر میرسید که انگار غیر واقعی بود!
داشت بهم لبخند میزد ، اون حتما توهم من بود ، برای اولین بارم  بیش از حد خورده بودم و عقل از سرم پریده بود!
بهش خیره شدم و تک تک اعضای صورتشو بررسی کردم همش بی نقص و فوق العاده بود اما لباش واقعا وسوسه انگیز بود!
به توهمات مسخرم پوزخندی زدم و گفتم : میدونی چیه ؟
با کمال تعجب اون پسر باصدای بی نهایت شیرینی جوابمو داد : اوه چیه بیب؟
+ اگه واقعی بودی حتما ازت خواستگاری میکردم!
تک خنده ای کرد و گفت : تو فکر میکنی من خیالم؟
+ اره خیالی دیگه مگرنه چرا داری با من حرف میزنی ؟!
بازم خندید و گفت : اوه بیبی کوچولو تو واقعا کیوتی ! خیلی خوب جالب شد ؟ ازم خواستگاری کن!
+ اما تو واقعی نیستی ؟!
-دلت میخاد واقعی باشم ؟!  اگه واقعی بشم چیکار میکنی ؟
+ ازت میخاستم باهام ازدواج کنی شاید برای یه مدت کوتاه !!
- چرا میخای یه مدت کوتاه باهام ازدواج کنی ؟
+ چون من باید ازدواج کنم اینجوری پدربزرگم ارث منو میده و من میتونم پدرم رو از ورشکستگی نجات بدم!
- برای این اینقدر ناراحت بودی و مست کردی ؟
از سرجام بلند شدم سرم گیج میزد با دستم لبه میز بارو گرفتم و دست دیگمو روی سرم گذاشتم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم و هنوز اونجا نشسته بود !
چه توهم قویی بود اما لذت بخش بود!
+ بخاطر این ناراحتم که مجبورم کردن با یه احمق ازدواج کنم!
از سر جاش بلند شد و دستاشو توی جیبش فرو کرد و گفت : اگه کمکت کنم تو برام چیکار میکنی ؟
دوباره سرمو بلند کردم،  دیدم  واضح نبود ، بار داشت دور سرم میچرخید و در کسری از ثانیه همه چیز سیاه شد.
****
هنوز منتظر بودم جوابمو بده که یهو از حال رفت ولی قبل اینکه بی افته گرفتمش !
انگار این پیشی کوچولو زیادی نوشیده بود و الانم از حال رفته بود!
به صورت کوچولوش نگاهی انداختم ، خوب قیافه بدی نداشت ،  دوستداشتنی بود! چشای ریز ی داشت اما مژه های بلند ، دماغش چنگی ب دل نمیزد و لباش خلی کوچیک بود اونم زیادی !  فکر نکنم کسی از بوسیدنش لدت ببره !
ولی یه چیزی عجیب بود و من وسوسه شده بودم اون لبا رو ببوسم !
اون دختر هیچکدوم از معیار های مورد علاقمو نداشت یا حتی بدن لاغرش هم برای سک*س بدرد نمیخورد! ولی بازم دلم میخاست دربارش بدونم !
براید استایل بغلش کردمو بسمت خروجی بار رفتم.
وقتی به در رسیدم صدای انا رو شنیدم.
+ هی جیمین ! فکر کردم قراره امشب خوش بگذرونیم ؟ کجا داری میری عزیزم؟
- امشبو فراموش کن انا دیر اومدی عروسک جدیدی پیدا کردم!
+ جیمینا تو که نمیخای منو ول کنی به خاطر اون دختر بچه ؟!
نگاهی دوباره به اون پیشی کوچولو انداختم !
- حالا که فکر میکنم چرا که نه !!! بای انا امیدوارم دوباره نبینمت!
بدون توجه به بقیه حرفاش از بار بیرون اومدم و به سمت ماشین رفتم، راننده در رو باز کرد و من همراه اون دختر سوار ماشین شدیم.
راننده : برم هتل قربان ؟
کمی مکث کردم ، باید میبردمش هتل ؟!
- نه بر میگردیم ویلا !
*****
صبح با سر درد بدی چشمامو باز کردم، اه این چه درد کوفتی بود که اومده بود سراغم!؟
بلند شدمو به اطرافم نگاه کردم ، اینجا دیگه کجا بود ؟؟؟؟؟ خدای من دستمو روی سرم گذاشتم سعی کردم یادم بیاد اما هر چی بیشتر تلاش میکردم بیشتر گیج میشدم که اینجا کجاس؟!
یهو یاد چیزی افتادم و به لباسام چنگ انداختم!! اما لباسام سرجاشون نبودن و فقط یه پیراهن مردونه تنم بود، من چه غلطی کرده بودم ؟؟
با یکی از مردای اون بار خوابیدم اما یادم نمیاد؟! اخه چرا حتی قیافشو یادم نمیاد؟!!!
اتاق خالی بود اما صدای شر شر اب میومد حتما توی حمام بود ، سریع بلند شدم هرکدوم از وسایلمو که دیدم برداشتم و با پوشیدن شلوار قصد فرار کردم!
اما قبل رفتن با یکی از رژام روی آینه نوشتم بابت دیشب متاسفم چیزی یادم نمیاد پس بهتره دیگه همو نبینیم!!
و خیلی سریع فلنگو بستم و از خونش بیرون اومدم .
خونش ویلایی بود  و تقریبا از شهر بیرون بود پس مجبور شدم راه زیادی رو تا جاده اصلی رو پیاده روی کنم!
.
..
...
و تقریبا نزدیکای ظهر به خونه رسیدم ، خسته بودم و ضعف شدیدی کرده بودم و حتی به خار مستی دیشب سرم درد میکرد.
در خونه رو باز کردم و با حالت زاری واردش شدم و مستقیم اتاقمو گرفتم اما قبل رسیدن به اتاقم صدای جدی پدرم منو سرجام میخکوب کرد!
- دیشبو کجا بودی ؟
اب دهنمو به سختی قورت دادم و برگشتم سمتش نمیدونستم جوابشو چی بدم برای همین سکوت کردمو سرمو پایین انداختم!
اما پدرم عصبانی تر از این حرفا بود داد زد و گفت : د یالا بگو ببینم کدوم قبرستونی بودی که این پیراهن مردونه رو پوشیدی؟!
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم ولی بازم جوابی نداشتم!
- نمیخواستی ازدواج کنی که بری این گندارو بالا بیاری ؟ د جواب بده دختره هرزه!!
بغض کردم شنیدن اون کلمه از پدرم خیلی بد بود اما جوابی نداشتم، متاسفانه دیشب رو یادم نمیومدو نمیدونستم من یه هرزه  بودم یا نه !
که با سوختن نصف صورتم خشک شدم، باورم نمیشد پدرم منو زد!
_ آخر هفته اماده میشی برای ازدواجت !
در حالی که با بهت هنوز نگاش میکردم اما صدای اشنایی توجه منو جلب کرد.
+ اقای کیم شما خیلی زود عصیانی میشین!!
هردومون به سمت صدا برگشتیم، چهره اون ادم عجیب برام اشنا بود!
_ اوه  .... اقای پارک چی باعث شده اینجا بیاین این یه دعوای خانوادگی کوچیکه!! لیا لطفا برو تو اتاقت!!
+ خوب راستش بهتر لیا بمونه چون به خاطر اونه که اومدم!
اونو کجا دیده بودم ؟! چرا برای من اومده؟ اصلا اون کیه ؟!!
بار؟!! پسر توی بار ؟؟؟؟ من توهم نزده بودم!!
جلوتر اومد و دستشو انداخت دور گردنم و ادامه داد.
+ من و لیا دیشب قرار گذاشتیم ازدواج کنیم!

THE FIRST SHOTTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang