ناراحتیِ او

119 27 27
                                    

صبح روزِ بعد افکار درهم و برهم و نیرویی دلگیرو تهدید آوردر ذهنم تکرار میگشت؛ که تنها میشد آن را از روی تصادف فراموش کرد.تهیونگ برخلاف چشمانی که شب پیش نزدیکِ بسیاری به من داشتند،تا مایل ها مسافت از من دورتر شد!این عادلانه نبود.انتظار داشتم زمانی که مرا ببیند به سمتم بیاید ولی این اتفاق نیفتاد و من هیچ نمیخواستم درک کنم به چه دلیل این پیشامد برای من رخ داده است.در ذهنم حک شد:دوستیی بین من و او صورت نگرفته که بخواهد مرا رها کند،ولی زمانی که سکانس شبِ پیش را که در کنار او بودم،مرور کردم به یاداوردم که مرا رفیق خود خطاب کرده بود.
رفتار اوبرایم درک ناپذیر است.در زنگ استراحت برنیمکتی که بین علفهای کوتاه و بلند غرق شده بودنشستم.سکوت سرشار ازغمِ آن محیط ناراحت کننده مانند فشار پنجه هایی بر گلویم،برنا امیدی ام ناخنک میزد.آن صبح سرد،دیدن تهیونگ در آن نزدیکی ها لرزی تب آلودی درمن ایجاد کرد.پیراهن پشمی ام ،دستهای بی پناه و تنهایم را که دورِ خود حلقه کرده بودم، پوشانده بودند.پاهایم مرا به سمت تیهونگ کشاند.آنقدر دلواپسی در قلبم رخنه کرده بود و آنقدر دیشب به او وابستگی پیداکرده بودم که لرزش صورتم در جلوی چشمان او برای من هیچ اهمیتی نداشت.وقتی نگاهم‌کرد زمانی بود که در کشهکشانی خالی از ستاره غرق شدم!
یکی از دوستانش که جلوتر از اوقدم برمیداشت،اورا صدا زد.درهمین حین مرا دید و با چشمانش لبخند تند وناآرامی زد و بعدازآن رفت...پرتوِ شعله های لبخند اودرعمق تنهاییِ خاک خورده ام شکافی عمیق ایجادکرد.و من آن لحظه درمیان علفهای سبز ،غرق خاطره هایی شدم که مانند لذتی شبانه،احساساتی مختلف ازآنهامیجوشید.ازآن قاطعیتی که برای ندیدنِ من درچهره اش موج میزد،ناراحت شدم و همان جا اشکهای سردی صورتم را مزین ساختند.به خاطر بودن دوستانش کنارِ اوبا حسادت ازپس آنها نگریستم...حسادتی دو پهلو که دقیق نمیدانستم سبب آن چه بود!؟
آن شب لحظاتِ کوتاهی را که کنارتهیونگ گذراندم،ازآن دسته لحظاتی است که هیچ گاه فراموش نمیکنم.معمولا این لحظات بی کمترین جاافتادگی،درآیینه ذهنم منعکس شدند.
زمانی که آنجا را ترک کرد سکوتِ آنجا رنگ و مایه هایی پُر وَهمی ایجادکرد که به اَزای هرنفس کشیدنی ،بودن درآنجارا مشکل میساخت‌.وزش نسیم خنک علفهای تر را بیدار میکرد.دلم میخواست شکافِ ابرهای نیلگون را لمس کنم تا بتوانم به واسطه آنها حلقه های دلتنگی ام را ازخود دور سازم.
وقتی سعی کردم از اضطرابِ اندیشه های او خارج شوم،نسبت به همه چیزو و همه کس بی اعتنا شدم.تمام انگیزه هایی که برای درس خواندن و مدرسه رفتن و بالاتراز آن؛زندگی کردن داشتم،مانند کاغذ باطله ایی سوختندو از یاد رفتند...من بدون اندیشه تیهونگ هیچ بودم!میدانستم تصمیم فراموش کردنِ تیهونگ باعث میشد روزهایم تبدیل به مشق هایی شوند که هیچ دلیلی برای ادامه آنها نخواهم داشت.
هرلحظه بر نجوای دلتنگیِ او گوش میخواباندم.تمام این افکار هنگام نقش بستن درصفحه ذهنم ،نوعی اضطراب و بی قراری بی حد و اندازه ایجادکرده بودند،به طوری که دلم میخواست درخانه کنارمادرم باشم و از این فضای نا امنی دور شوم.
برای همین بود که بدون فکر و برای اولین بار در زندگیِ ملال آور و تکراری ام ،کیفم را شلخته وار در آغوش گرفتم و از مدرسه خارج شدم.درطول راه گریه میکردم.این کارم میتوانست زیاده روی باشد ولی من انتظار بی محلی های اورا نداشتم!
زمانی که بدون توجه به واکنش مادرم واردخانه شدم.روی تخت خودم را پرت کردم وبالشتم را درآغوش گرفتم و تا شب از اتاق خارج نشدم.
_________________________
نیمه شب بود و من مدتی بود که کنار پنجره ایستاده بودم.صداهای درهم و برهمی از بیرون می آمد.زمانی که از اتاق خارج شدم و به منبع آن صداهای نامفهوم رسیدم،ابروانم به علامت حیرت بالا رفتند.یونگی در آشپزخانه ایستاده وبا حالتی متکبرانه به تهیونگی که درکف آشپزخانه آشفته وار نشسته بود،نگاه میکرد.
یونگی با آن چهره و نگاه عصبی و تهیونگی که نمیدانستم این وقت شب ازکجا سبز شده است و باخودم فکرمیکردم از این وضعیت خشنودباشم یا ناراحت؟
صدای مادرم که میگفت:((پسرا...همه چیز روبه راه است؟))باعث شد سرم را سمت او برگردانم که کمی با چهره خواب آلود و نگران به ما نگاه میکرد.وبعد چشمانم یونگی را برانداز کرد که با حرکت دست خوب بودن اوضاع را تایید کرد.ولی اصلا اوضاع روبه راه نبود!
تیهونگ نامنظم و سریع نفس های سختی میکشید،اشکهای او با هق هق های کوتاه و بریده که وقفه هایی آنهارا پرکرده بود ،مانند ملودی غمگینی جاری میشدند.
یونگی کنار دستم ایستاده بود و گره ای از اخم بین ابروانش جا خوش کرده بود.با خیره شدن های طولانی ام، به من گفت:با پدرش دعوای سختی داشته!
تهیونگ با لجبازی غمگینی کلماتش را ادا کرد:من دعوایی نکردم...هیچ تقصیری ندارم...
وقتی بر حیرتم از این حرفهای ردو بدل شده افزوده شد،یونگی تقریبا مرا آرام هل داد و همانطور که زیرچشمی به تیهونگ نگاه میکرد، زیر لب گفت:همجنسبازِ عوضی! و از آنجا به سمت اتاقِ خود رفت.
نمیدانستم منظورش چه بود و درمورد چه کسی است.ولی آنقدر عجیب حرفش را زد که به سالم بودت گوش هایم شک کردم‌.ولی با یادآوری شخصی که حاضر بودم برای او زندگی ام را بدهم و اینکه در اشک و ناراحتی غرق بود بر زمین زانو زدم و به تابلوی غمگین و متحرک جلوی چشمم خیره شدم.تعجب مانندشعاع نوری سمج از چشمانم می تابید و سردرگمی ام هرلحظه بیشتر میشد.
مجبور شدم با او حرف بزنم:
تهیونگ...حالت خوب است؟میخواهی چیزی برایت بیاورم؟
تهیونگ بدون نگاه کردن به من،بی توجهی اش و در فکر بودنِ خودرا با جملاتش نشان داد:
من نمیدانستم کجا بروم.اتفاق خوبی نیفتاد.من از اینکه این وقت شب به خانه شما آمدم هیچ حس خوبی ندارم، ولی چاره ای نبود.اگربا این قیافه دلقکانه میرفتم پیش رفقایم حتما مرا مضحکه خود قرارمیدادند!
به این فکر کردم که با اینکه تهیونگ دوستان زیادی دارد ولی بازهم نمیتواند به هیچ کدام اعتماد کند،این ها از حرفهایش بسیار واضح بود.
ازاینکه آمدن به خانه ما را انتخاب کرده بود خوشحالیِ دلچسب و خنکایی در سرانگشتانم خزید.
او سعی در پاک کردن اشکهایش داشت.با همان لحن ناراحت کننده ادامه داد:
زمانی که خانواده ات تورا قبول نداشته باشد،چه کاری میتوانی انجام دهی؟همیشه دلهره این را دارم که دوستانم ازاینهمه تعصب پدرم و نداشتنِ آزادی ام خبردار شوند.خدای من...من امشب کتک سختی خوردم.
درجواب او گفتم:مشکلی بین تو و پدرت پیش آمده؟
گفت:فکر میکردم با خبردارشدن از گرایشم با من کنار خواهند آمد.هنگامی که ماجرای گرایشم را به پدر تعریف کردم ،دنیا سرِ ناسازگاری را با من گذاشت.
"خانواده ها همیشه اینگونه هستند،نمیتوانی عقایدشان را تغییر دهی" :تنها چیزی که میتوانستم درجواب شکایتهای تیهونگ بگویم همین جمله توخالی و ناچیز بود.
با کلافگی گفت:ازاینکه انقدر دربرابر حرفهای سیلی وار پدرم ضعیف هستم،احساس حقارت میکنم.
میتوانستم موج عصبانیت را از پوستِ قرمزش تشخیص دهم،آن مظلومیت و ناراحتی ازبین رفت و جای آن را به اخمی ناخوشایند داد.
گفتم:قرارنیست دوستانت از چیزی خبر دار شوند،در ضمن آنها را دوست خود ندان زمانی که خبرداری هرآن به خاطر ضعف نشان دادنت تورا رها کنند!البته این کارِ توهیچ ضعف نیست ولی تونمیتوانی حرفِ زور راتحمل کنی،امیدوارم روزی اوضاع به شکلی که مورد پسند توباشد،تغییر کند.
ما همانگونه چند لحظه در آن وضعیتِ ثابت ماندیم و هیچ تغییری حتی در طرز نشست او بوجود نیامد.
امکان پنهان کردن سوالی که در ذهنم میچرخید وجود نداشت برای همین سرفه ای کردم و با تردیدو صدایی آرام پرسیدم:
مگر گرایشت چیست؟
با ابروانِ افتاده و ناراحت پاسخ داد:
واضح نیست اینکه من به هردوجنس تمایل دارم؟
چیز خاصی برای گفتن نیافتم برای همین باز سکوت بینمان بوجود آمد.
درهمین حین نزدیک شدنِ اورا به خودم حس کردم، مانند دزدی سرم را سمتِ چپ برگرداندم تا از حضور نداشتن کسی درآنجا مطمئن شوم.
نفس های مضطرب و هیجان زده او با آن طعم شیرینشان،برپلکها و لبهای خشکیده ام مانند مهی سرد میرقصید.فشارپنجه های لرزان او بر شانه ام بیشتر شد.با نزدیک شدنِ بیشتراو خجالتی که نمیدانستم ازکجا پیدایش شده است،برمن مستولی شد.چشمانم را آنقدر محکم بستم که میتوانستم چروک شدن پلکهایم را لمس کنم.زمانی که بوسه ای داغ مانندِ بوته ای گلِ تازه،بر گوشه لبهایم کاشته شد،نفس عمیق و بلند کشیدم و از فرط ترس نزدیک بود نقش بر زمین شوم.
ولی با شنیدن صدای تهیونگ که کلماتش را با لحنی احمقانه و طنز ادا میکرد،خنده بر لبهایم رخنه کرد:
"جین،مزه آدامس بادکنکی میدهی!"

My worriesWhere stories live. Discover now