be quiet. part 26

445 106 163
                                    



Part 26



با بی قراری که از خودش سراغ نداشت راهروی آسایشگاهو طی کرد، انگار راهرو طولانی تر از همیشه شده بود که یشینگ برای رسیدن به انتهاش قدماشو تند تر از حد معمول کرد.


هیسان بعد از رسیدن به اتاق یشینگ براش دست تکون داد و وارد اتاق شد، بیش از حد خسته بود و فردا هم باید علاوه بر بیمارستان ، برای فروش سبزی های خشکش به بازار هم سری میزد .


یشینگ با دلی که از تنگ شدن زیاد برای سوهو، تیر میکشید پشت در اتاقش رسید...


طبق انتظارش فضا تاریک بود و از شیشه ی مکدر درب ورودی هم چیزی پیدا نبود ...


آهسته درو باز کرد و داخل شد ...


سوهو در حالی که تو خودش جمع شده بود، گوشه ی تشکش زانوهاشو تو بغلش جمع کرده و به پنجره ی اتاقش که ماه روشنی رو تو بغلش جا داده بود، خیره نگاه میکرد.


غرق در عالمی بود نه سر داشته و نه ته ... خاطرات محوی که ذهن آشفته اش رو در هم ریخته تر میکرد با باز شدن در اتاق پاشیده شدن...


با فکر ابن که باز هم خانم سومی اومده بهش سر بزنه ، سرشو برنگردوند، ولی با شنیدن ریتم خسته ی قدم های یشینگ به آرومی سمتش برگشت .


چشمای شفافش توی تاریکی بهش خیره بود و یشینگ باورش نمیشد ، این سوهوعه که منتظر بهش نگاه میکنه .


همون سوهویی که تا چند وقت پیش، هیچ فرقی بین یشینگ و دیوار نمیگذاشتو نه بهش نگاه میکرد نه باش حرف میزد ، الان نگاه پر حرفشوبه چشمای یشینگ دوخته بود ...



قطعا کیونگسو با تمام آدمای اونجا فرق داشت، که سوهو روزی چند ساعت باش وقت میگذروند و اجازه میداد کیونگسو کارای شخصیشو انجام بده و گاهی با این که از کیونگسو جوابی نمیگرفت، دوسه کلمه ای باش حرف میزد.



اما الان سه روزی میشد که کیونگسو بیمارستان بستری بود و یشینگ حس میکرد سوهو منتظر اومدن کیونگسو به طرفش چرخیده و توجه نشون داده. هول شده بود ، لباشوتر کرد و با لبخند نیم بندو لحن پر انرژی ظاهری گفت :


_عه ...بیداری؟...


وقتی سکوت سوهو رو ادامه دار دید، جملاتشو قطار کرد.


_اومدم بهت سربزنم ، چیزی احتیاج نداری؟


سکوت دوباره ی سوهو از شنیدن هر جوابی نا امیدش کرد . پس با نگاهی که به اطراف میچرخید، آهسته حرفاشو ادامه داد:



__اگه منتظر کیونگسویی ... باید بگم چند وقتی نمیتونه بیاد اسایشگاه... یه اتفاقی براش افتاده که مجبوره چند وقت استراحت کنه ... در نبودش از سونی یا ...ن میتونی کمک بخوای...



سکوت سوهو ادامه داشت و نگاهش از چشمای یشینگ جدا نمیشد ... یشینگ آب دهنشو قورت داد و با اویزون کردن پالتوش به چوب لباسی پشت در برای خودش فرصت فکر کردن خرید.

3_Be quiet Where stories live. Discover now