Part 3:Compass

166 50 24
                                    

فکر کنم یه ساعتی میشد که داشتم گریه میکردم..نگاه معصومانه ی اون بچه ولم نمی کرد ..امروز صبح وقتی تصمیم گرفتم فقط چند لحظه از اون اتاق کوفتی بیرون بیام یه آدم کوچولو هراسون پرید و چسبید بهم..
تعجب کردم و بعد از چند لحظه سعی کردم از خودم جداش کنم ..یه پسر کوچولو بود و نمی دونم اینجا چیکار می کرد؟
آب دهنمو قورت دادم..تنها یه دلیل داشت که یه بچه آزادانه اینجا بچرخه..اما چطوری دررفته بود؟
از خودم جداش کردم ..سرشو آورد بالا و با چشمای خیسش بهم نگاه کرد"هیونگ..من میترسم.."
قلبم ریخت..خیلی از بچه هایی که می آوردن اینجا حتی به هشت سالم نمی رسیدن..و این دنیا حتی به بچه های به این کوچیکی هم رحم نمی کرد...
چیکار می‌تونستم براش بکنم؟..آرزو کنم بسته ی مواد تو بدنش پاره نشه و نکشتش؟..به محض اینکه موفق عمل کنه یه بار دیگه ازش استفاده میکنن..
اون تو این مکان محکوم به مرگه دیر یا زود..چشمام داغ شد و فقط بغلش کردم "نترس ..همه چیز درست میشه.."
تا حالا تو عمرم انقدر از دروغ گفتن متنفر نشده بودم..
بچه ها زود باورن..اونم با این حرفم دستای لرزونشو محکم تر دور کمرم پیچید..
لرزش بدنشو حس می کردم و دلم میخواست بمیرم.. هیچ کاری نبود که بتونم براش انجام بدم..
همه چیز درست میشه؟ هع..چه درست شدنی که هفت ساعت بعد درست جلوی چشمام جنازشو بردن تا اعضای داخلی به درد بخورشو خارج کنن..
حس کردم روح از تنم رفت وقتی چشمای بسته و صورت بی رنگشو دیدم..مهتابی شده بود..اون مرده بود ..
فوری بیرون دویدم و بالا آوردم..بالا آوردم و گریه کردم..و بازم لعنت این اولین بار نبود..
بارها سر لی جیغ زدم و گریه کردم که کاش منو نجات نمی داد تا شاهد زجر کشیدن بقیه باشم..اونم سعی میکرد آرومم کنه و می گفت در غیر این صورت منم یکی از همون بچه های بیچاره میشدم..به نظرم بهتر بود..اونا نهایتا چند ساعت درد میکشیدن و راحت می شدن اما من ده سال تموم بود که اینارو می دیدم..من ده سال بود که زجر می کشیدم..
و عصبانیتمو سر لی خالی می کردم..سرش فریاد می زدم که اصلا چرا وارد این باند شد.. چرا وقتی می تونست یه زندگی عادی داشته باشه گند زد به دانشگاش و چرا از دانشش برای به گوه کشیدن جامعه استفاده کرد..و هیچ وقت جواب درست و حسابی گیرم نیومد..
فقط می دونم اینا برای یه نفره..یه نفر که خیلی برای لی عزیزه و به خاطر اون تو این لجن پا گذاشته ..لعنت به اون فرد عزیز ..لعنت به لی‌..لعنت به من که کاری ازم برنمیاد..
تازه یادم اومد..اون دختر لالیسا هم مرد..چند روز که از اومدنمون می گذشت و من هر شب تو بغل لی می‌خوابیدم چون صدای وحشتناک دخترا رو می شنیدم..
جیغ های لالیسا رو هم همین طور..
لالیسا از اون کیس هایی بود که قرار نبود به فروش بره..همین جا میموند..
دختر بیچاره ..شاید در روز بیشتر از بیست نفر بهش تجاوز می کردن فرق نداشت شب یا روز..اما بدنش طاقت نیاورد و بعد از پنج روز قلبش ایستاد..
اینجا حتی به جنازه ها هم رحم نمیشه..توش خالی میشه و بقیش به عنوان غذای سگ استفاده میشه...
در عجبم واقعا ما اشرف مخلوقاتیم؟..من گفته های زودیاک قاتل رو میفهمم..اون می‌گفت انسان خطرناک ترین موجود جهانه ..کشتن خطرناک ترین موجود جهان بهش حس قدرت میداد..
دلم میخواد یه روز یه قاتل بشم و خودمو همه ی این آدمای کثیفو بکشم..
سرمو بلند کردم و اطرافو نگاه کردم..دور ترین نقطه به ورودی هزار تو ..
حتی از اون منبع آب هم متنفرم..بارها صداهایی ازش شنیدم..صداهایی مثل فریاد و درخواست کمک..اما خیلی طول نمی کشه که داد و فریاد های اون تو هم می‌خوابه..
اگه از نظر سطحی به این مکان نگاه کنی آفتاب گرم روی زمین و درختا زده و مزرعه ی پرورش خوک جای با صفایی شده اما اگه به چشم واقعی نگاه کنی همه جا بوی خون میاد..زمین و درختا و تمام دیوارا تماما از خون رنگ شدن..
اینایی که اینجان آدم نیستن ..حیوون هم نیستن از حیوونا هم کمترن..آرزو میکردم که ای کاش همشون تبدیل به خوک بشن..یه خوک که فقط توی گل و کثافت غلط بزنه و خیلی کثیف و حال بهم زن باشه..به درک..حداقل آزاری به کسی نمیرسونه و گوشتش هم خوش مزه اس..
چندتا ماشین مدل بالا وارد مزرعه شدن .. مطمئنم رئیس اصلی هیچ وقت خودش اینجا نمیاد و فرد دیگه ای رو می‌فرسته..چه فرقی می‌کنه ..اونم آدم نیست.. خره..
با احتیاط دید زدم ببینم کیه..
از ماشین پیاده شد..اولین چیزی که ازش دیدم قد درازش بود ..صورت خوش فرمی داشت ..چرا خدا آدمای بد ذاتو خوشگل می آفرینه چرا؟؟؟..

𝕎ℝ𝕆ℕ𝔾Where stories live. Discover now