12.{از خدامه}

1K 276 260
                                    

ووت: +130.

♟ ♟ ♟

لویی هنوز توی قصر بود.با خودش عهد بسته بود وقتی برسه فرانسه برای خودش یه خونه کوچیک بگیره و شایدم یه شغلی پیدا کنه.
حتی کمترین تمایلی برای برگشتن به قصر نداشت. اما الان بیشتر از یه ماه میشد که اینجا بود تقریبا هر روز به قصر میومد.

اوایل فکر می‌کرد به خاطر دلتنگی خودشه، برای چند نفر از خدمتکارای قصر و اونایی که تو بچگی باهاشون همبازی بود و الان هر کدوم شون شغل خودشونو توی قصر داشتن.

لویی به بهونه ی دیدن اونا و کمک کردن بهشون، یا بازی کردن با بچه ها هر روز به قصر سر میزد. گاهی حتی رافائل رو هم نمی‌دید و یجورایی براش مهم نبود.
اگه رافائل به یه دور هم نشستن صمیمی یا شراب خوردن دعوتش میکرد حتما میرفت اما به غیر از اون دیگه سراغی از عموزاده ش نمیگرفت.

اون تغییر کرده بود.پسر بچه ی بامزه و بازیگوشی که قبلا باهاش خاطره داشت جاشو با یه مرد به شدت مغرور و خودخواه عوض کرده بود و لویی یه جورایی با گذشت زمان از شخصیت اون مرد زده شده بود.

به خصوص بعد از اینکه متوجه شد اون پنهانی با شاهزاده ی جوان چه رفتاری داره.
شاهزاده ی جوان...هری!اون پسر معصوم و زیبا که هر وقت لویی ملاقاتش کرد غمی عمیق و گنگ توی چشماش بود!

شاید اون هم یکی از دلایلی بود که لویی اینهمه به اینجا میومد.
هر روز یه بهونه ای برای خودش دست و پا میکرد که پا به قصر بزاره اما تو دلش میدونست چقدر میخواد اون پسر رو ببینه و شاید از احوالش باخبر بشه.

امروز از صبح داشت توی حیاط و جاهای مختلف دیگه ی قصر پرسه میزد اما هری رو ندیده بود.درست مثه دیروز... و روز قبل تر.
هنوز نمیخواست قبول کنه براش مهمه ولی قلبش از شدت نگرانی برای هری میتپید.

همون موقع که باهاش بازار رفت و هری با گریه بهش التماس کرد براش اون دارو رو تهیه کنه فهمید یه جای کار میلنگه!
شاید واقعا هری اون شاهزاده ی خوشبخت و مرفه که داره تو قصر رویاهاش با بهترین مرد دنیا زندگی میکنه نباشه...

حالا با وجود اینکه فکرش پیش اون پسر بود،کنار دوتا دختر بچه و یه پسر کوچولو دور یه نیمکت چوبی تو حیاط نشسته بود و داشت براشون کتاب میخوند.
و گهگاهی از روی کتابش اطراف رو میپایید تا نشونی از هری ببینه ولی نیازی نبود کسی بفهمه.

"سِــر ویلیام؟!"
لویی با شنیدن صدای آدلاید سرشو بلند کرد.اون از دور سمت شون میدوید و دامن و موهاش آشفته و خیس به نظر میرسیدن.مثل همیشه با خنده اومد و کنارشون نشست.
"سلام آدلاید"

"سلام"
دختر جواب داد و کنار بچه ها نشست.
"امروز منو صدا نزدید"

لویی که به شدت حواس‌پرت بود رو هوا گفت:
"اوه متاسفم.دیدم مشغول کاری و نخواستم مزاحمت بشم، ولی خوشحالم اومدی"

My Elizabethan Fantasy{ناتمام برای همیشه} Where stories live. Discover now