pt.2

162 33 0
                                    

به سمت دوتا مرد متعجب روبروم برگشتم و باترس نگاهشون کردم... دوباره داشتم به خاطر پول فروخته میشدم ... خواستم خودمو کنار بکشم که محکمتر به خودش فشارم داد!ته یانگ که ازشک درومده بود با اخم گفت:
_یعنی چی؟من زودتراومدم!
چانیول جدی نگاهش کرد.
چانیول:برام مهم نیست!
ته یانگ درحالی که دندوناش رو روی هم فشار میداد به آقای کیم گفت:
_سه برابر میدم!بدش من!
چانیول که انگا رکلافه شده بود دست دیگش رو از جیبش دراورد و درحالیکه منو هل میداد گفت:
چانیول:ده برارش رو بهت میدم به شرطی که این عوضی رو بندازی بیرون!
نگهبانای بار با اشاره ی آقای کیم خیلی محترمانه ته یانگ رو بیرون کردن ولی من خیلی از نگاه آخری که بهم کرد وحشت کردم...چانیول که تا الان هلم میداد به جلو وایساد.
چانیول:اتاق وی آی پی کدومه؟
با پاهای لرزونم جلو افتادم... انگار هر چی به سمت ته راهرو میرفتم بازم تموم نمیشد ...صدای پاشنه کفشام برام حکم صدای مرگ بود که منو به طرف خودش میکشید ...چندبار پام پیچید تا اینکه بالاخره به اون اتاق لعنتی رسیدم    .. . جلوی در وایساده بودم که چانیول در رو باز کرد و رفت داخل...
یه اتاق بزرگ با کاناپه و حمام و سرویس خواب ... ترکیب اتاق هم قرمز سفید بود...اصلا بهم نگاه نمیکرد...کتش رو دراورد و پرت کرد روی تخت و کراواتش رو شل کرد...هنوز دم در وایساده بودم که اومد سمتم و کشیدم داخل...باچشمای پرازاشکم نگاهش کردم و اونم جدی بهم نگاه میکرد...دستشو دراز کرد و در رو که پشت سرم بود قفل کرد ...
احساس کردم قلبم الان از شدت ترس و هیجان وایمیسه...همونجایی که وایساده بود عقب عقب رفت و روش رو ازم برگردوند و روی تخت دراز کشید وبهم گفت:
چانیول:کاریت ندارم پس چراغو خاموش کن تا بخوابم!
قیافم شبیه علامت سوال شد...
_م...م...منظورتون رو نمیفهمم!
همونطوری که چشماش بسته بود گفت:
_یعنی کاریت ندارم چراغ رو خاموش کن تا بخوابم!
_چرا؟
انگارکلافه شد چون نشست روی تخت و گفت:
_چون معلومه اینکاره نیستی!
فقط نگاهش کردم که گفت:
_مگه به خاطر همین اون کار رو نکردی؟
به دستم اشاره میکرد...خواستم جوابش رو بدم که صدای ترمز وحشتناکی ازپنجره اومد داخل!

سریع لبم رو گاز گرفتم و دوییدم سمت پنجره .. بکهیون رو به کل فراموش کرده بودم  ! حتما نگهبان بهش خبر داده بود!پنجره رو باز کردمو گفتم:
_بکهیون...بکهیووون... فکر کنم صدام رو نمیشنید چون سریع دویید این سمت خیابون و خواست بیاد داخل که بلند تر گفتم:
_بکهیوناااا
به سمت بالا نگاه کرد و من رو دید ... فکرکنم  از خواب بیدار شده بود چون موهاش بهم ریخته بود و لباسش بیرون از شلوارش بود ... نمیتونستم از اونجا باهاش صحبت کنم چون ممکن بود آقای کیم بشنوه برای همین برگشتم سمت چانیول که هنوز همونجا نشسته بود و گفتم:
_خیلی ببخشید آقای پارک...اممم...چیزه...میشه تلفنتون رو بدین؟یه کارخیلی فوری دارم...
چانیول:توجیبه کتمه!
بعدش دوباره دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش ! یواش رفتم سمت کتش و دستمو کردم توی جیبش ... زیاد مارکها رو نمیشناختم ولی به محض لمس کتش فهمیدم که خیلی گرونقیمته!گوشیش روبرداشتم و سریع شماره ی بکهیون رو گرفتم و دوییدم سمت پنجره.هنوز یه بوق نخورده بود که جواب داد!
بکهیون:هانا!!چیشدههه؟؟این مرده میگه با یه مرده رفتی...کدوم قبری هستی تا بیام اون مرتیکه رو بکشم؟
هروقت خیلی عصبی میشد اسم خودمو میگفت...اینو وقتی خودکشی کرده بودم فهمیدم!
_بکهیون...
بکهیون:این شماره کیه؟واااای خدابدبخت شدیم ... عیب ینداره هانا اصلا نگران نباش بهترین وکیل رو برات میگیرم...
در همون حال دستاشوتوموهاش میکشید و کلافه سرشو بالا گرفته بود.
_اینطوری که فکرمیکنی نیست!
بکهیون:چی؟
_تو که اجازه نمیدی حرف بزنم...مردی که اوردم اینجا پارک چانیوله!
بکهیون:هر خریکه میخواد باشه...زود بگو ببینم داستان چیه؟
_خوب اون میگه باهام کاری نداره و الانم خوابه  فکرکنم!
بکهیون:گوشی رو بده بهش...
_چی؟؟نههه...نمیشه که!
بکهیون:صد دفعه بهت گفم به هیچ مردی اعتماد نکن ... گوشی بده بهش تا اینجارو روی سر تمام اون آشغالا خراب نکردنم...
_هیییس...الان صداتو میشنون...صبر کن.
به سمت تخت رفتمو گفتم:
_آقای پارک...
لپاش رو باد کرد و نفسشو با فشار بیرون داد...گوشی رو از دستم کشید و گفت:
_میشنوم...
صدای بک رو نمیشنیدم و فقط اخم های چانیول رومیدیدم که هی توهم میرفتن...

چانیول:خوب که چی؟...چرا برات مهمه؟...به من مربوط نیست!
بعدم گوشی روپرت کرد تو بغلم... چشمام از شدت تعجب گرد شده بودن  ... آروم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_بک...
بکهیون:خوب خیالم راحت شد...کاری باهات نداره...فردا صبح قبل اینکه برم مطب میام دیدنت...شب بخیر...
_فردا همه چی رو بهت میگم...شب بخیر...
گوشی رو قطع کردمو سر جاش گذاشتم ... روی کاناپه نشستمو کفشام رو دراوردمو پاهامو بغلکردم...
با اینکه گفته بود کاریم نداره ولی من نمیتونستم از ترس بخوابم  ... تو مدرسه همه چانیول رو میشناختن...دخترا براش میمردن و همه همیشه بهش آویزون میشدن ولی با اینحال هیچوقت ندیدم باکسی صمیمی بشه...
رشتم هنر بود و خوشگلترین دختر مدرسه به حساب میومدم ولی همیشه همه بهم میخندیدن چون یه نفر از تو پروندم دیده بود که پرورشگاهیم و دولت پول مدرسم رو میده ...با به یاد آوردن اون موقع عصبی شدم...پسرا اذیتم میکردن و بعضیا بهم پیشنهاد های بدی میدادن...حتی یادمه شایعه کردن که یکی از دخترا رو هل دادمو سرش شکسته و تا یه هفته از مدرسه اخراج شدم...توی تمام این مدت بکهیون جلوی همشون وایمیستاد و به همین خاطر دوستاش طردش کردن...همون موقع بود که باهم دوستای صمیمی شدیم!ولی فکر نکنم چانیول حتی من رو یادش باشه...فقط یه بار باهاش صحبت کردم و با اتفاق های بعدش تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت بهش نزدیک نشم!
نمیدونم چیشد که چشمام گرم شدن و دیگه چیزی نفهمیدم...

با حس کنده شدن لپهام اخم کردم.
_آریانا...آریاناااا...
چشمامو به زور باز کردمو بکهیونو دیدم که لپام رو میکشید... با دیدن لبخند مستطیلیش که همه دندوناش رو به نمایش گذاشته بود لبخند زدم.
بکهیون:یاااا...چه افکار پلیدی داری که تا منو دیدی لبخند زدی؟هااا؟؟
بلند شدمو نشستم که متوجه شدم تو زیرزمین خودمم...
_بکی...من کی اومدم اینجا؟
بکهیون:خودت نیومدی که! اونطوری که آمارشو گرفتم چانیول یه ملافه پیچیده بهت  و آوردت اینجا... پول رو هم حساب کرده و گفته تو رو به کس دیگه ای ندن وگرنه در اینجارو تخته میکنه!
_هاااا؟؟
بکهیون:اه اه...ببند دهنتو مگس رفت توش...
_یعنی بازم میخواد بیاد؟؟
بکهیون:دفعه بعد که دیدمش حتما ازش میپرسم!
خندیدمو ازجام بلند شدم...یعنی دوباره میخواست بیاد؟چرا داره بهم کمک میکنه؟خودش چه نفعی میبره؟

با دستمال توی دستم میزا رو تمیز میکردم و در همون حالت با شونم گوشی رو کنار گوشم نگه داشته بودم و به حرفای بکهیون گوش میدادم...
بکهیون:مامانم چند وقته گیر داده چرا انقد با من سرد رفتار میکنی؟ آخه یکی نیست بگه مادر من اگه هروقت منو میبینی انقد ردختر بهم معرفی نکنی مگه من مریضم از شما دوری کنم؟! من هنوز کلش آف کلنز بازی میکنم منو چه به زن گرفتن؟
_اذیتش نکن دیگه بکهیون...اونم صلاح تو رو میخواد...
بکهیون:آخه اصلا بحث این نیست...تو نمیفهمی!
_خوب بگو بفهمم!
بکهیون:وایسا پشت خطی دارم...عه...چه حلال زادست!
_مامانته؟
بکهیون:آره...من دیگه قطع میکنم.راستی آریانا تو کشوی میز آینت یه اسپری فلفل گذاشتم اگه نیازت شد استفاده کن!
_چاقو چی؟نانچیکو؟تعارف نکن خواهشا!
بکهیون:دیدی چیشد؟اینایی که گفتی یادم رفت...شب میارم برات!
_برو دیگه قطع شد گوشیت!
بکهیون:اوکی اوکی...مراقب خودت باش.
_تو هم همینطور.
گوشی روقطع کردم و دستام رو از هم باز کردم و کشیدم.. .
عادت نداشتم موهام باز باشه ولی کش سرم رو پیدا نمیکردم...صبح که بیدار شده بودم موهام باز بود.
چون دیشب نشسته،خوابم برده بود تمام بدنم درد میکرد.
از رفتارای چانیول سر در نمیاوردم و همین کلافم میکرد... خواستم برم به همون جای امن ولی نمناک خودم که صدای دخترا رو از توی اتاق لباسها شنیدم:
_اه...چقدر این دختره خرشانسه...
_کیو میگین؟
_همین دختره هانا دیگه...برای ما ادای قدیسه ها رو درمیاره اونوقت دوتا پسر پولدار و همزمان تیغ میزنه!
_اوندفعه که خودکشی کرد رو یادتونه؟
_دختره از ما وارد تره...چه طوری مخ پارک چانیول رو زده...شنیدم هیچوقت با کسی نبوده!
_منم که داشتم رد میشدم شنیدم که گفت اونو به کسی جز خودش بده هممون رو بدبخت میکنه!
_انقدر بدم میاد از اینا که تو نقشن!
آروم عقب عقب رفتمو برگشتم سمت در خروجی و تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم...

به ساعت گوشیم نگاه کردم ... وقت ناهار بود پس دوتا همبرگر گرفتم و به سمت بیمارستان بکهیون و پدرش راه افتادم ... مجهزترین بیمارستان سئول که بهترین پرسونل پزشکی رو داشت ...
توی راهرو های سفید بیمارستان که میگذشتم از یه پرستار پرسیدم بکهیون کجاست که بهم گفت یه مهمون خیلی مهم دارن و اونم توی دفتر پدرشه...تصمیم گرفتم منتظرش بمونم برای همین روی صندلی های پشت در نشستم.
بعد از گذشتن حدود نیم ساعت بود که در دفتر باز شد .
اول از همه یه پیرمرد همراه پدربکهیون و بکهیون خارج شدن ... با دیدن نفر آخری که از در بیرون اومد احساس کردم یه پارچ آب یخ روی سرم خالی کردن...اون اینجا چیکار میکنه؟اول از همه پدربکهیون منو دید.
پدربکهیون:اومو...سلام هانا...ببخشید اگه منتظر شدی...
بکهیون به سمتم اومد و کنارم وایساد...شاید فهمید که بین این جمع رسمی معذب شدم!
پدر بکهیون به اون پیرمرد گفت:
_هانا دوست صمیمیه بکهیونه و مثله دختر خودم میمونه...ایشون هم رییس پارک هستن.
و به پیرمرد اشاره کرد.
رییس پارک قدبلندی داشت و حالت چشماش خیلی به پسر اخمویی که حالا دستاش تو جیبه کت و شلوارش بود و با دقت حرکات منو نگاه میکرد شبیه بود!
سریع تعظیم کردم.
_از دیدنتون خوشبختم رییس پارک!
رییس:همچنین!
روبه چانیول کرد و گفت:
_بریم پسرم!
بکهیون با هر دو دست داد و اونا هم رفتن و بکهیون دست من رو گرفت و به سمت مطب خودش رفت.
بکهیون:پووف...مردم انقدر سیخ نشستم!چرا این پدر و پسر انقدر جدی ان؟یه لحظه فکر کردم پادگان نظامیه!
دراتاقش  رو با شدت باز کرد و خودش رو پرت کرد رو کاناپه و سریع گفت:
_رد کن بیاد!
با تعجب پرسیدم:
_چی رو؟
همونطور که خودشو رو مبل بالا پایین میکرد با بی قراری گفت:
_اون چیزی که برای من خریدی رو بده!دارم از گشنگی میمیرم!
خندیدم و پلاستیک غذا رو پرت کردم سمتش و اونم تو هوا گرفتش.
یه گاز بزرگ به همبرگرم زدمو پرسیدم:
_چرا اومده بودن اینجا؟
بکهیون به زور لقمشو قورت داد.
بکهیون:رییس پارک و پدرم دوستای قدیمی ان...تو دوره جوونی از هم جداشدن وپدرم پزشکی خوند ولی رییس پارک میره تو کار تجارت و این حرفا...یعنی تو تا حالا اسم شرکت p.c.y رو نشنیده بودی؟
_نه نشنیدم!
_خوب مخففه اسمه پارک چانیوله دیگه... وقتی که به دنیا میاد پدرش اسم پسرش رو میذاره رو شرکت... به نظرم خیلی چانیول رو دوست داره ولی فکر نکنم چانیول تو عمرش کسی رو دوست داشته باشه!
تو راه برگشت به این فکر کردم که با داشتن اینهمه پول و پدری که دوستش داره چه مشکلی داره که اینطوری رفتار میکنه؟

last human (Chanyeol)Where stories live. Discover now