Part 6

307 93 20
                                    

موقعیت:_سئول_منزل کیم_
زمان:_ 00:24 دقیقه ی بامداد_

Jongin pov

به تاج تخت تکیه دادم و در حالی که خمیازه ی کشداری می کشیدم،نگاهم روی اسکرین لب تاپ زوم شد..تمام کاری که توی این چند روز انجام داده بودم،خوردن،خوابیدن و البته جمع کردن چمدونم بود که چندان هم موفق نبودم..
قبول این که دیگه یک سرگرد نیستم به شدت برام سخت بود..حتی با وجود موقتی بودن این وضعیت باز هم چیزی از حس بدی که داشتم کم نمی‌ کرد..من علاوه بر خراب کردن نقشه ای که بالا رتبه ها و مقامات برای به دست آوردن اون دیسک لعنتی کشیده بودن، اعتبار خودم توی اداره رو هم از بین برده بودم..احتمالا بعد از این 6 ماه،وقتی دوباره به جایگاه خودم برگردم تا مدت ها مسئولیت هیچ پرونده ای بهم واگذار نمی شد..من رسما و خیلی شیک طی یک بی عقلی ناگهانی گند زدم به تمام زحمات 10 سالم..
آه کلافه ای کشیدم و لب تاپ رو با حرص روی تخت انداختم..از دیروز دیگه نتونستم جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم و تقریبا بیشتر وقتم رو صرف این کردم که بفهمم دقیقا قراره دوره ی تنبیه خفت بارم رو کجا بگذرونم..و به معنای واقعی کلمه هیچی پیدا نکرده بودم..هیچی!!!..
تنها چیزی که گیرم اومده بود،فهمیدن این که یه اردوگاه تربیت سرباز توی جزیره ی غیر توریستی ایچئونگدو هست و تقریبا وسط دریاست..
لعنتی..هیچ وقت از دریا خوشم نمیومد و حالا مجبورم با عنوان یک سرباز پام رو همچین جایی بزارم..
هیچ مطلب دیگه ای پیدا نکرده بودم..نه عکسی از جزیره و محوطه ی اردوگاه،نه اسم و مشخصات فرمانده ی اصلی اون پایگاه لعنتی..و در کمال ناباوری وقتی خواسته بودم از سایت اطلاعات و بایگانی دایره ی جنایی استفاده کنم ارور داده بود..اونا حتی رمز کاربری من رو هم عوض کرده بودن و این یعنی من حالا واقعا یک سرباز معمولی بودم..
سربازهای پایین رتبه به سایت بایگانی دسترسی نداشتن و همین کافی بود تا واقعیت با یه پوزخند توی صورتم لگد بزنه..واقعا نمیدونم چطور باید این 6 ماه رو تحمل کنم..منی که از 4 سال پیش به داشتن زیر دست و آدم هایی که بهم احترام نظامی میذاشتن و تعظیم می‌ کردن،عادت کرده بودم..
و حالا باید مثل یک سرباز معمولی آموزش می دیدم و رنج می کشیدم..من خیلی خوب می دونستم که اردوگاه تربیت سرباز جایی نیست که بشه خوش گذروند..قوانین به شدت سخت گیرانه ی این پایگاه ها لحظات سختی رو به یک سرباز تحمیل می کرد..بارها دیده بودم که فرمانده پارک نامه ی درخواست انصراف سربازها رو تایید و امضا می کنه و وقتی یک بار دلیلش رو پرسیده بودم،با لحن مرموزی گفته بود که تمرینات و شرایطی که توی این پایگاه ها وجود داره به قدری طاقت فرساست که هر کسی نمیتونه تحملش کنه و بیشتر سرباز ها در حالی که هنوز چند ماه از شروع دوره ی آموزشیشون نگذشته انصراف میدن و در واقع فرار می کنن..
و احتمالا من هم قرار بود تا 3 روز دیگه وارد یکی از این شکنجه گاه ها بشم..جایی که نه می دونستم چه شکلیه و نه توسط چه کسی اداره میشه..
نگاهم به سمت پاکتی که روی میز عسلی گذاشته بودم کشیده شد..توی این چند روز بارها وسوسه شدم بازش کنم و نگاهی به محتویات داخلش بندازم ولی وجدان کاریم این اجازه رو نمی داد بیشتر از این توی کار مافوقم دخالت کنم..شاید فرمانده پارک نامه ای برای فرمانده ی اردوگاه نوشته بود و من حق خوندن و دیدنش رو نداشتم..
نفسم رو با بی حوصلگی فوت کردم و در حالی که روی تخت به پشت دراز می کشیدم به سقف سفید رنگ اتاقم خیره شدم..من همیشه سعی کرده بود محتاط و وظیفه شناس باشم..سرم به کار خودم باشه و فقط روی دستگیری مجرم ها و حل پرونده ها تمرکز کنم..و هرگز فکر نمی کردم یک روز گند به این بزرگی میزنم..
من فقط خیلی زیاد عاشق بچه ها بودم..وقتی جنازه ی اون بچه های کوچیک رو دیده بودم،حس می کردن قلبم داره از قفسه ی سینم بیرون کشیده میشه..نمی تونستم درک کنم چطور یک آدم بزرگ سال و بالغ میتونه نسبت به چندتا بچه ی کوچیک و بی دفاع اینقدر بی رحم باشه و بدون داشتن عذاب وجدان اون ها رو بکشه..
من گاهی اوقات به سختی میتونم احساسات فوران شدم رو سرکوب کنم و این در اکثر مواقع یک مشکل بزرگ بود..توی دنیای شغلی که من داشتم جایی برای احساسات وجود نداشت..فرمانده پارک بار ها بهم هشدار داده بود ولی نمیتونم کنترلش کنم..
در حالی که پتوی نسبتا زخیم کرم رنگ رو روی خودم می کشیدم،به روزهای وحشتناکی که ممکن بود توی اون اردوگاه داشته باشم،فکر کردم..از لحاظ روحی واقعا نیاز داشتم کسی کنارم باشه و حتی شده با چند کلمه،بهم این اطمینان رو بده که همه چیز درست میشه و مشکلی پیش نمیاد..ولی خانوادم کیلومترها دورتر از من زندگی می کردن و به خاطر اخلاق تقریبا خشک و جدیم هیچ دوست نزدیکی هم نداشتم..
هر چند خودم واقعا تنهایی رو دوست دارم..وقتی توی سکوت به همه چیز فکر میکنم میتونم آروم باشم..ولی گاهی آدم به یک گوش شنوا برای درد و دل نیاز پیدا میکنه..
چشم هام‌ رو بستم و فکر کردن درباره ی اون اردوگاه،بچه های کشته شده و افتضاحی که به بار آوردم رو به زمان دیگه ای موکول کردم..
3 روز دیگه به همراه سربازهای دیگه به اون اردوگاه می رفتم..فقط 3 روز با 6 ماه تنبیه و آموزش اجباری فاصله داشتم..

breath🌙Where stories live. Discover now