13_تو از غصه هام بزرگتری💕

354 86 17
                                    

تو خونه ای بزرگ شده بود که عشق و علاقه وجب به وجبش به چشم میخورد. تو مدرسه ای درس خونده بود که دوستای واقعی و خوبی پیدا کرده بود. دانشگاهی رفته بود که بهش کیونگ و جونگین رو داده بود. بین همه ی این خوشبختیا.. طبیعی بود که کمی ناملایمات هم به زندگیش اضافه شه. این قانون دنیا بود دیگه، مگه نه؟ که هر خوشی ای، بدی هم داره! دیر و زود شاید، ولی بالاخره میاد.. و بدی زندگی بکهیون اونجایی بود که باید از اصل خودش فاصله میگرفت.باید فراموش میکرد چقد بغل کردن مادرش شیرینه. چقدر گرفتن یه دست گرم وسط یه زمستون بهت قوت قلب میده یا بوسیدن کسی که دوسش داری چه حس خوبی داره...

دچار شدن به یه سندروم روانی یه بخش از قضیه س، بخش دیگه ش وقتیه که روانت قبولش نکنه... چشمت پس بزنه قلبت به جاش ببینه!
ناخودآگاه بکهیون همه اینا رو میدونست ولی، تجربه و عقلش نمیذاشت قلبش راه خودشو بره.. طبق تجربه ش دیده بود عشق چه بلایی سر آدم عاقل میاره.. چطوری از سر قله پرتت میکنه به ته دره... جوری که بعد از سر هم کردن تیکه هات خودتم دیگه خودتو نشناسی.. و همه اینا باعث شده بود دستاش هر دستی که برای لمسش جلو میومدن رو پس بزنه، چشماش نگاهشو رو هر چشمی که توش برق محبت می بینه ببنده، اونم وقتی که قلبش همه اینا رو میخواست.

میخواست عاشق بشه، میخواست دوست داشته بشه .. نگاه گرمی که بهش لبخند میزنه رو تا ابد رو خودش نگه داره ولی، اینم شوخی زشت زندگی باهاش بود.. که تصمیم گرفته بود روی ناخوشش رو این شکلی بهش نشون بده!
با دور کردنش از هرچیزی که هست...
اما الان، تو این موقعیت، درست همین لحظه ای که چانیول تو آشپزخونه با پیشبندی که بسته بود و سعی میکرد براش ناهار درست کنه حس میکرد تمام این راه رو اومده تا به اینجا برسه... تمام اون دستا رو پس زده تا انگشتاشو رو بند انگشتای آدم روبروش بکشه و نگاهشو تو چشمای شفافش قفل کنه..
این پاداش صبر چندین ساله ش بود؟ این زیادی نبود؟

ساعد دستشو زیر چونه ش گذاشته بود و همونطور که رو قالیچه دراز کشیده بود با لبخند چانیول رو زیر نظر گرفته بود. با شنیدن صدای ضعیف زمزمه ش که بنظر میرسید داره آهنگی رو میخونه نیشگون محکمی از دستش گرفت.
نفهمید اشکی که تو چشماش جمع شده بخاطر درد دستشه یا فهمیدن این حقیقت که این یه خواب نیست... واقعیه!

یه لحظه نفسش از احتمال دوم گرفت. بخاطر حسی که بینشون بود گریه میکرد؟
این همون چیزی نبود که ازش میترسید؟ که چشم و گوشش بسته شه و عقلش خاموش شه...
پس این بلایی بود که میخواست سرش بیاد.. مثل بیمارهای طبقه آخر اون آسایشگاه کل روز رو تخت بخوابه و بخاطر عشق عمیقی که بهش ضربه زده زجه بزنه و خودشو ببنده به سرم چون حتی نمیتونه غذا بخوره!

جلوی چشماش تار شده بود و دستش زیر چونه ش مشت شده بود.. با حس دستی رو شونه ش کم کم از حال و هوای حباب مانندش خارج شد و نگاهش قفل نگاه نگران روبروش شد.. دست چانیول سمت پیشونیش رفت و بکهیون سریع از جاش پرید.. تو جاش نشست و با دهن بسته نفس نفس زد.
_خوبی؟

Oxytocin Hormone Where stories live. Discover now