منهتن-1980-«مرد جوان برای تحویل سفارش میری؟»
موتور قرمز رنگ و رو رفته به دنبال این سوال از حرکت ایستاد و سرنشینش جواب داد: -«بله آقا.»
-«مقصدت همین آپارتمان شماره 61 ـه؟»
-«بله آقا.»مرد بارانی پوش سری به پاسخ تکون داد و بعد نگاهی موشکافانه و طولانی فاصله گرفت. توی سکوت و تاریکی نیمه شب پیک کم سن و سال کرهای بعد برداشتن کیف پیتزا از پشت موتورش آخرین نگاهش رو به سایهای که کمکم ازش دور میشد انداخت. هیچی از صحبتهای عجیب و ناگهانی اون غریبه نفهمیده بود. پیش خودش نالید " بیون بکهیون، باید قبول کردن شیفتهای شب رو تموم کنی!". نفس عمیقی کشید و خودش رو با سرعت زیادی به طبقه و واحد مشتری رسوند. جعبه پیتزا رو بیرون کشید و بلافاصله بعد از زدن زنگ در صدایی از پشت در پرسید: -«کی هستی؟»
-«پیک هستم قربان. پیتزایی که سفارش دادین رو آوردم.»
هیچ صدایی از پشت در به گوشش نرسید و هر ثانیهای که توی اون راهرو تنگ با بوی شدید فاضلابش میگذشت بیشتر و بیشتر آزاردهنده بود و کلافش میکرد. همونطور که ذهنش درگیر چراغی بود که چند ثانیه یکبار خاموش و روشن میشد صدای باز شدن قفل در از جا پروندش. با اینکه در کامل باز نشد اما تونست صورت صاحب خونه رو توی نور ضعیف راهرو ببینه. چشمهای شرقی که زیرشون گود افتاده بودن و موهای ژولیده و نسبتا بلندی که تا روی چشمهاش میرسیدن.
بکهیون به تندی جعبه پیزای تو دستش رو بلند و تکرار کرد: -«پیتزاتون جناب!»نگاه مرد ایستاده توی تاریکی سر تا پای بکهیون رو کند و کاو کرد و در دوباره تو صورتش بسته شد. صدای زنجیر قفل در به بکهیون فهموند باید بیشتر منتظر بمونه. چراغ چشمک زن راهرو با باز شدن کامل در نفس آخرش رو کشید و بالاخره بکهیون تونست مرد دیگه رو ببینه. تنها منبع نور داخل خونه به قدری کوچیک و کم نور بود که باعث شده بود نصف تن مرد توی تاریکی بمونه.
-«بیا داخل تا کیف پولم رو بیارم.»بکهیون بعد مکث کوتاهی در همون حین که مرد قدبلند توی تاریکی خونه گم میشد دو قدم داخل خونه برداشت. روشنایی ضعیف خونه حتی از نور چشمک زن راهرو هم بیشتر چشم رو اذیت میکرد و تاریکی هر لحظه بیشتر بکهیون رو میبلعید. بوی تند فاضلاب توی خونه بیشتر شده بود و زمانی که بکهیون با دلهره عجیبی تصمیم گرفت راه اومده ش رو برگرده در خونه بسته و چفت شد. قلب پسرک بعد ایست کوتاهی خیلی سریع شروع به تپیدن کرد و ریههاش قدرت همراهی نداشتن.
غریبه با هیبت هیولاواری توی تاریکی بهش نزدیک شد: -«تو دیگه چه احمقی هستی.»با شنیدن جمله تحقیر آمیز از لبهای مردی که همچنان فقط نوری از آشپرخونه نصف صورتش رو روشن میکرد زبون بکهیون به کار افتاد: -«داری چه غلطی میکنی؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/250783288-288-k564455.jpg)
VOUS LISEZ
30 One Shots with Chanbaek
Fanfiction«سی وانشات با چانبک» این کتاب همونطور که از اسمش پیداست قراره شامل سیتا وانشات و سناریوی چانبک بشه. با هربار آپدیت یه داستان کوتاه کامل بهش اضافه میشه اما باید بگم آپدیت منظمی نخواهد داشت.