-چرا کشتیشون خندهای کردو به صندلیش تکیه داد +داستانش مفصله رییس! -و من اینجام که به داستانت گوش کنم نفس عمیقی کشید +تو مدرسه برام قلدری میکردن...منم از خدا میخواستم اونارو مجازات کنه! اما خدا روزبهروز اونارو موفقتر از قبل کرد.چند سال گذشتو خدا مادرمو کشت دستاشو رو میز گذاشتو سمت اون رییس عصبی خمشد صداشو پایین تر اوردو با لبخند رو مخی حرفشو ادامه داد +و من فهمیدم خدا تو بخشیدن ادما بهتره!... پس تبدیل به یه ادم بد شدم،وقتی بزرگتر شدم خودم اونارو مجازات کردم و از خدا خواستم منو ببخشه!.