Devil_Deve

" میدانی حالا که نگاه میکنم معمولی بودن آنقدرها هم عجیب و ترسناک به نظر نمیرسد...
          	به قول پدرم:
          	«چه فرقی داره نفر چندم به خط پایان برسی؟
          	فقط مهمه که بتونی به خط پایان برسی»
          	
          	اصلا تصمیمم را گرفتم... میخواهم معمولی باشم!"
          	
          	* منبع: زندگیِ من*

Devil_Deve

" میدانی حالا که نگاه میکنم معمولی بودن آنقدرها هم عجیب و ترسناک به نظر نمیرسد...
          به قول پدرم:
          «چه فرقی داره نفر چندم به خط پایان برسی؟
          فقط مهمه که بتونی به خط پایان برسی»
          
          اصلا تصمیمم را گرفتم... میخواهم معمولی باشم!"
          
          * منبع: زندگیِ من*

Devil_Deve

" نمیخواهم بگویم دلم برای کودکیَم تنگ شده و فلان و بهمان اما نیاز دارم که مانند کودکی گمشده در گوشه‌ای از زندگی بنشینم و در خود مچاله شوم...
          و به امید اینکه روزی کسی مرا از گمشدگی نجات میدهد، به عبور افراد موفق و پیروزی که در برابر چشمانم در رفت و آمد هستند نگاه کنم...
          اما میدانی من میترسم!
          میترسم که کسی پیدایَم نکند...
          میترسم که تا ابد مجبور باشم در گوشه‌ای بنشینم...
          میترسم که تا ابد گمشده باقی بمانم! "
          
          * منبع: زندگیِ من *

RnSami

سلام من تازه فیکت رو دیدم و وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم چون من باترجمعه گوگل کل داستان  روباکلی سختی خوندم و خیلی خوشحال شدم ک ترجمه شدش رو دارم میبینم خواستم بپرسم کی باز آپ جدید میزاری

RnSami

@RnSami مرسی که جواب دادی
Reply

Devil_Deve

@RnSami 
            سلام...
            اول از همه واقعا خیلی خوشحالم که تونستی فیک من رو پیدا کنی و اما درمورد آپ پارت جدید...
            خب واقعیتش چون الان وسط ترم دانشگاهیمه و درسهام یکم زیادی سنگین شده قطعا تا آخر ترم نمیتونم ترجمه کنم و پارت جدید آپ کنم ولی به محض تموم شدن این ترم (اوایل بهمن) دوباره ترجمه رو شروع میکنم
            
            خیلی ممنونم که پیگیر این فیک بودی و امیدوارم که منتظر آپ شدنش بمونی 3>
Reply

Devil_Deve

«میدانی برای خودِ درونم متأسفم...
          نه برای اینکه خودِ درونم بد باشد یا مشکلی داشته باشد، نه...
          بلکه برایش متأسفم چون هر بار با اعتماد بیجایی که به من میکند باعث میشود تا شکستی دوباره را تجربه کنیم!
          اصلا حالا که فکرش را میکنم از دست خودِ درونم خسته‌ام...
          چرا یک بار برای همیشه جلوی من نمی‌ایستد و دهانم را نمیبندد تا بیشتر از این خرابی به بار نیاورم؟
          چرا یک بار برای همیشه سیلی محکمی را به صورتم نمیکوبد تا دست از خیال پردازیهای کودکانه بردارم؟
          چرا هر بار دستش را پشتم میگذارد و با هُل دادنم به جلو کاری میکند تا زخم عمیقی بر دلم بنشیند؟
          
          اصلا میدانی چیست؟
          کاش خودِ درونم مرده بود و من را هم میکشت...
          لااقل اینگونه یکبار برای همیشه مرگ را تجربه میکردیم نه هر ثانیه!»
          
          منبع: زندگیِ من

Devil_Deve

" «call me by your name and i call you by my name!»
          
          میدونی همین امروز تمومش کردم و خب نگرانم...
          نگرانم از اینکه نتونم چنین حس خاصی رو توی زندگیم تجربه کنم...
          درسته دردناکه ولی به تجربه کردنش می‌ارزه، نه؟ »
          
          * منبع: call me by your name *

Devil_Deve

" «چطور تونستی فراموش کنی که اون مادر من هم بود؟»
          
          میدانی فقط وقتی یک آدم فضاییِ واقعی باشی میتوانی عمق درد این جمله را تا مغزِ استخوانت حس کنی! "
          
          * منبع: Brothers *

Devil_Deve

" هیجان؟...
          نه بلکه استرس و اضطراب است که گریبانم را در مشتهای محکمش گرفته و هر لحظه بیشتر گلویم را فشار میدهد!
          در تلاشم تا خودم را برای فردا و مواجهه با آدمها و محیط جدیدی که قرار است به مدت هفت ماه در آن کار کنم آماده کنم...
          اما نمیشود یا بهتر است بگویم نمیتوانم...
          به قول معروف من یک "بی‌عرضه" هستم که حتی توانایی کنترل افکار و استرسم را هم در دستانم ندارم.
          
          میدانی باعث تأسف است اما باید بگویم من هنوز هم همان "من" گذشته باقی مانده‌ام...
          همان "من" گذشته فلج و بی دست و پایی که باید به زور کتک و دعوا کاری میکردم تا از جا بلند شود و قدمی بردارد...
          باعث تأسف است که اینقدر افکارم مشوش و در هم ریخته است که آرزو میکنم تا قبل از فردا بمیرم! "
          
          * منبع: زندگیِ من *

Devil_Deve

" میدانی همیشه فکر میکردم هر چقدر هم که زیاد حرف بزنم، حتما پدرم مثل تمام سالهای زندگیَم گوش شنوای من خواهد بود...
          اما امروز یک واقعیت ناامیدکننده را فهمیدم...
          امروز فهمیدم که پدرم هرگز به حرفهای من گوش نمیکرد...
          البته نه اینکه هیچ چیز از حرفهایم را نشنیده باشد...
          فقط در حد چند کلمه از هر بار حرف زدنم را شنیده و باقی حرفهایم را به سطل زباله ذهنش منتقل کرده!
          راستش را بخواهی اوایل وقتی مجبور میشدم تا یک موضوع را که قبلا تعریف کرده بودم، بار دیگر برایش تعریف کنم...
          فکر میکردم علتش نشانه‌های افزایش سن و درگیری ذهنیَش است اما امروز واقعیت بار دیگر مثل دیوار آجری سفتی در صورتم خرد شد.
          
          میدانی تصمیم گرفته‌ام که دیگر اینقدر پرحرفی نکنم و تا جای ممکن چیزی را برای پدرم تعریف نکنم...
          امیدوارم دنیایی باشد که من در آن پرحرفی کنم و کسی گوش شنوای من باشد! "
          
          * منبع: زندگیِ من *

Devil_Deve

" قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چیز و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که تو را هیچکس نشناسد؟
          
          گاهی دلم میخواهد همین کار را بکنم. "
          
          * منبع: چوب نروژی - هاروکی موراکامی *