کاش شیوهی نگاهم، درونم را بروز میداد. اما... پس به کلمات پناه آوردم. کلماتی ساده... و شلخته. جایی بیمعنی، تهی، خالی، اما... عیانکننده. همچون اعترافی شرمانگیز که بیان میشود به این امید که صدایی مشابه را بیابد و با آن، حس کند که بخشوده شده است. صدایی آرام، همچون صدای طبیعت. همچون صدای لغزش دانههای کوچک باران بر شیشهی شفاف فانوسی در شب.
و چقدر نوشته میشود اما هنوز حرف اصلی ناگفته میماند...
- JoinedMarch 18, 2021
Sign up to follow @molyai
OR
If you already have an account,
By continuing, you agree to Wattpad's Terms of Service and Privacy Policy.
Stories by Moly
- 4 Published Stories
هیولای بزرگ آبی
11
4
4
ژانر فانتزی
دلسا و ریسا همدیگه رو خیلی دوست دارن و توی یه ابر جادویی زندگی میکنن تا اینکه...
#247 in shortstory
See all rankings
من از این جماعت نفرت دارم!
9
3
3
در خودش بود. احساسی غریب در چهرهاش موج میزد. دوست داشتم بدانم در درونش چه میگذرد. پس از او پرسیدم...
#222 in داستان
See all rankings
یکی دیگر
3
2
2
ایدهی داستان از اینجا اومد که:
پیرمردی که مدام سعی میکند یک روز خوب داشته باشد.
مثلا از کل تابستان متنفر اس...
#201 in داستان
See all rankings