راستی میدونم قول داده بودم یه چیز جدید آپلود کنم و حتی نوشته بودم یه بخشیشو.
اما یه قسمتایی از داستان، تو زندگی واقعی برام اتفاق افتاد و حالا دیگه برگشتن و ادامه دادن اون داستان برام خیلی خیلی سخته. مثل این میمونه که قلبمو از سینم بیارم بیرون و جفتپا بپرم روش :)))
شاید اگه یه روز، زندگی واقعیم زیباتر شد، برگردم و بنویسمش و بذارمش اینجا حتی اگه هیچکس نباشه که بخونه!
@z_infinity_r .
سلام
خوبم ^-^ خیلی ممنونم که یادت بود و احوالمو پرسیدی.
واقعا لا با لای پیچ و خم زندگی گم شدم و انگار یک قرن از اینجا بودنم گذشته اما هستم و زنده!
دلم میخواد یه کانال بزنم و همینطور توش چیزهای رندوم بذارم اما میدونم که به هفته نکشیده پشیمون میشم و میگم خب که چی و از اینکه فضای مجازی انقدر غمگینم میکنه گلهمند میشم.
احساس میکنم به یک فضای سومی نیاز دارم که توش حرف بزنم. به یک شیوهی غیرمعمول و جدید.
زندگی عجیبه و همینطور که سنم زیاد میشه تجربههای مغز بترکانم دارن گسترش پیدا میکنن.
قبل از اینکه مغزم منفجر بشه از این قضیه لذت میبرم که دارم امتحان میکنم و تجربه کسب میکنم اما بعدش افسرده میشم و احساس حماقت میکنم.
آه زندگی! گاهی وقتها هیچ ازت خوشم نمیاد!