پدر :صبح روز بعد ، جان خیلی زود بیدار شد ،ییبو هنوز خواب بود و یه دست و پاشو روی تن جان گذاشته بود، جان سعی کرد خیلی آروم از این قفس خارج بشه ،که صدای بم و دورگه ی ییبو رو شنید: کجا؟!
جان نگاهشو به صورت ییبو دوخت ، که با چشمای درخشانش نگاهش میکرد و چیزی ته نگاهش بود که باعث شد جان از هیجان بلرزه !
لبخند شیرینی زد ،خودشو جلو کشید و لبای داغشو بوسید ،بعد بالاتر رفت و گونه ، چشمش، و پیشونیشو بوسید!و با شوق بهش گفت : صبحت بخیر عزیزممم!
ییبو با ذوق نگاهش کرد ،آب دهنشو قورت داد و گفت: شیائو جان خجالتی من کجاست ؟!
دیشب یه خرگوش کیوت بغل من بود که با هر لمس و بوسه ای سرخ میشد و لبشو گاز میگرفت !
چکارش کردی ؟!جان خندید ،با شیطنت نگاهش کرد و گفت : نمیدونم ...
ولی فعلا این آقا خرگوشه اونقدر دل ضعفه داره که اگه تا ده دقیقه ی دیگه یه چیز شیرین بهش ندی ...
ممکنه تو رو بخوره!ییبو با شنیدن این حرف ،خندید و تن جان رو توی آغوشش کشید و گفت : یکمی انرژی صبحگاهی ...
بعدش میریم صبحونه!جان غرغر کرد: اوه ...نهههه...
دوباره شروع نکن وانگ ییبو !
من دیگه به تو اطمینان ندارم !
امروز کلی کار داریم!ییبو صورتشو به گردن جان مالید و گفت: باشه ....باشههه!
و اون روز رو با شوخی و خنده شروع کردند ،صبحانه رو توی اتاق جان خوردند ...
هرچند دربرابر اصرار جان برای اینکه به اتاق نهار خوری برن، ییبو صد درصد مخالفت کرده بود و
بهانه اش بیحالی و بیماری روز قبل جان بود!بعد از صبحانه جان روی تختش دراز کش مونده بود و توی لپ تاپ ییبو به دنبال سایتهای فروش داروهای کمیاب میگشت !
ییبو هم بعد از اینکه ده بار بوسیدش و بغلش کرد و توی بغلش فشارش داد،بالاخره براه افتاد تا به دنبال خبرهای بیرونی بره و البته که قبلش کلی به خدمه سفارش کرده بود که مراقب جان باشند، و حسابی تقویتش کنند(شتتتت...وانگ ییبوی خبیث)
دو سه ساعتی گذشته بود و در طی این مدت جان از روی تختش تکون نخورده بود، حوصله اش سر رفته بود...اما ییبو بهش هشدار داده بود که باید تا وقتی که برمیگرده توی تختش بمونه و استراحت کنه!
با خودش فکر کرد : ییبو که اینجا نیست ، نمیفهمه ...بهتره برم یه دوری بزنم و برگردم !
از روی تخت بلند شد ،هنوزم کمی درد داشت و زیر لب غر میزد، اما با تصور تمام اتفاقات دیشب ، دوباره تنش داغ شده بود!
وارد سرویس بهداشتی شد ،مسواک زد ،آبی به دست و صورتش زد و بعد لباس عوض کرد و پایین رفت!
![](https://img.wattpad.com/cover/251280482-288-k94156.jpg)
YOU ARE READING
Inverted Life
FanfictionInverted Life تمام شده📗📕 میتونی تصور کنی که یهو از اوج خوشبختی سقوط کنی من سقوط کردم ولی هیچوقت تسلیم نشدم! ژانر : رومنس، انگست ، بی ال *هپی اندینگ* ییبو تاپ