پارت ۳

1.3K 280 62
                                    

گی هستم:

جان و پدرش بعد از یه پرواز پر از استرس به لندن  رسیدند،  وبعد از استراحت کوتاهی ، به محل مصاحبه رفتند، مصاحبه ی شفاهی خیلی طولانی نبود، و جان بعد از خروج از دفتر ، با دیدن پدرش که همچنان مضطرب ایستاده بود ،با لبخند به طرفش رفت و گفت : نگران نباش ،به نظر خودم که مصاحبه ی خوبی بود!!

پدر با محبت دست جان رو فشرد و گفت: من مطمعنم ...پسر من بهترینه !!

نتیجه ی مصاحبه بیست و چهار ساعت بعد مشخص میشد ، جان و پدر فرصت کوتاهی داشتند تا برای اولین بار و شاید برای آخرین بار با هم تنها باشند.

یه گردش یه روزه ی گرم و بیاد موندنی تو هوای سرد پاییزی لندن که میتونست تا مدتها واسه ی هر دوشون بیاد موندنی باشه!
___________________

روز بعد نتیجه ی مصاحبه واسش ارسال شد و همونطور که جان پیش بینی کرده بود، قبول شده بود!با خوشحالی زیاد این خبر رو به پدرش داد، و بعد از اینکه فرایند ثبت نام رو تکمیل کرد ،با اصرار پدر بدنبال یه آپارتمان مناسب رفتند، هر چند جان از وقتی که فهمیده بود فرزند واقعی والدینش نیست ،سعی میکرد کمترین زحمت رو واسشون داشته باشه و این بار هم به بهانه های مختلف سعی میکرد پدر رو راضی کنه تا توی خوابگاه دانشگاه بمونه ، اما پدر هم بخوبی از منظور جان اطلاع داشت و بدون اینکه به این مساله اشاره بکنه ، با این پیشنهاد مخالفت میکرد و معتقد بود جان واسه خوابگاه ساخته نشده ، و نمیتونه با بچه های واحد بین الملل کنار بیاد!

با وجود اصرار فراوان جان ،پدر در نهایت یه واحد آپارتمان هشتاد متری واسش گرفت تا در آرامش کامل درسشو بخونه ، و بعد از اینکه خیالش از مقدمات اولیه ی زندگی جان راحت شد ، بالاخره تونست از پسر عزیزش دل بکنه و به پکن برگرده !!!

زندگی جدید جان تو یه کشور غریبه شروع شده بود، و با توجه به اینکه جان از دانشجوهای نخبه و با استعداد بود، از همون هفته های اول مورد توجه خیلی از همکلاسی ها و اساتیدش قرار گرفت.

جان هر روز براساس برنامه ی درسی به کلاس های درسی و آزمایشگاههای عملی مختلفی میرفت ،اما در فواصل بیکاری به دنبال یادگیری آشپزی اروپایی بود، و حتی تو یه کلاس خصوصی ثبت نام کرده بود، اینطوری هم میتونست پخت غذاهای جدید رو یاد بگیره و هم در خرید غذاهای آماده صرفه جویی میکرد.

جان هر شب با مادرش تماس میگرفت و مدتی طولانی باهاش حرف میزد ،مادر در روزهای اولیه بشدت بیقراری میکرد و با وجود اینکه سعی میکرد در زمان چت تصویری خودشو خوشحال نشون بده، اما لرزش صداش و نگاه غمگینش رو نمیتونست به همین راحتی پنهان کنه ، و جان هر بار بیشتر و بیشتر دلداریش میداد!

دیدن صورت تپل و گرد خواهر کوچولوش ، و لبخندش که هنوز هم به همون زیبائی بود ،تنها عاملی بود که باعث لبخند عمیق جان در لحظات تنهایی و دوری میشد، و با همین روند تکراری  هر شب رو به روز بعدی میرسوند!

Inverted LifeWhere stories live. Discover now