Part 03

542 90 8
                                    

[ جیمین ]

_چـ-چـ-چـرا او-اومدیم اینـ-جا؟

چیزی نگفتو به طرفم اومد که به سکته کردن نزدیک شدم.

رو به روم ایستاد. آب دهنمو به زور قورت دادم. تو چشام زل زد و گفت:«هیچی از من یادت نیس؟»

_مثلا چی؟

_خاطره ای چیزی!

_من اصلا نمیشناسمت برا چی ازت خاطره داشته باشم؟!

پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت و بعد به خودش گفت:«متاسفانه کارشو خوب انجام داده.»

دوباره سرشو بلند کرد و بهم نگا کردو گفت:«مجبورم یکیشو یادت بیارم.»

_ چی رو یادم بیاری؟

جوابمو نداد به جاش پرسید:«دوس داری بدونی کیم؟ و کجای زندگیت حضور داشتم که تو فراموش کردی؟»

اولش گیج شدم اما بعد جواب دادم:«معلومه که میخوام بفهمم.»

یهو صورتشو نزدیک آورد و لبشو رو لبام گذاشت و بعد چشماشو بست ولی نمی بوسید فقط لباشو رو لبام گذاشته بود.

اولش انقدر شوکه شدم که چشام به اندازه توپ تنیس شد اما بعدش ناخودآگاه چشام بسته شد و چیزی شبیه به خاطره جلو چشمم ظاهر شد...

" بچه بودم حدود 4 یا 5 ساله. ماشین اسباب بازی ای که قرمز بود رو روی سبزه ها حرکت میدادم و صدایی شبیه ماشین از خودم در می آوردم.

کسی صدام زد:«جیمین. جیمین.»

کسی که داشت صدام میزد به طرفم دوید و جلوم نشست. یونگی بود؟ آره خودش بود ولی اونم مثل من بچه بود.

دستشو رو دستم گذاشتو گفت:« جیمین! خواستم برم اتاق مامانو بابام که یه چیزی دیدم.»

_چی دیدی؟

خجالت زده شد و هی به اطراف نگا میکرد:«اونا داشتن یه کاری میکردن.»

_چیکار؟

گونه هاش سرخ شد:«نـ-نمی تونم توضیح بدم میشه رو تو انجامش بدم؟»

منکه حسابی کنجکاو شده بودم با سر تایید کردم.

صورتشو نزدیک آورد و لبشو رو لبم گذاشت. اون موقع چیزی از بوسیدن نمیدونستیم برا همین فقط لبامون روی هم بود ولی بازم یه حس عالی و وصف نشدنی ای رو میداد.

ازم فاصله گرفت و گفت:«دوست داشتم با تو انجامش بدم.»

من که هنوزم درگیر اون حس بودم پرسیدم:«هیونگ دوباره انجامش می دی؟»

نزدیکم اومدو دوباره لباشو رو لبام گذاشت و آروم هلم داد که روی سبزه ها دراز کشیدم و او همین طور که لباش رو لبام بود روم خم شد.

بعد از چند ثانیه ازم فاصله گرفت و بهم نگا کرد.

ماشینو که تو دستم بود جلوش گرفتمو گفتم:«حالا باید با من ماشین بازی کنی.»

DevilWhere stories live. Discover now