Chapter 48

891 130 169
                                    

'جنی'

من و بابا باهمدیگه در آپارتمان نایون موندیم. بابا از اتاقش استفاده میکرد و من وقتی اون در بیمارستان بود از اتاق مهمون استفاده میکردم. اون تصمیم گرفت اینجا تو سئول بمونه چون میخواست از نایون مراقبت کنه.

سه هفته گذشته بود و اون هنوز بیدار نشده. خبر خوب این بود که اون الان تو یک وضعیت پایدار به سر میبرد. اونا همه تلاششون رو کردن اما بیدار شدن به اون و بدنش بستگی داره.

من و لیسا هنوز نتونستیم وقت مناسبی برای مطرح این مسئله در مورد برناممون برای ازدواج پیدا کنیم. فکر کردم قبل از اینکه به پدر بگم به کمی زمان بیشتر برای بهبودی از چیزی که برای نایون اتفاق افتاده، نیاز داره.

داشتم میدیدم که برای اون و همینطور برای همه ما سخت بود. همه هنوز استرس داشتن پس تصمیم گرفتیم برای مدتی دهنمون رو بسته نگه داریم. من و لیسا هر وقت که به بیمارستان میاد مرتبا همدیگه رو میبینیم اما باید از دید پدر دور بمونه.

شنیدم که در بیرون باز شد. من قبلا دوش گرفته بودم و داشتم آماده بشم که به بیمارستان برم. فهمیدم که پدر بود. گاهی اوقات اون شب رو تو بیمارستان میگذرونه تا از نایون مراقبت کنه و بعد صبح به خونه میاد.

کیفم رو روی شونم انداختم و از تاق بیرون اومدم.
درست گفتم، این پدر بود. گونه اش رو بوسیدم.

پرسید:
"میری پیش نایون؟"

"بله بابا."
لبخند زدم.
"میخوای برات قهوه درست کنم؟"

گفت:
"نه، نیازی نیست عزیزم. میتونی بری."

با ملاحت گفتم:
"باشه. خدافظ بابا. دوستت دارم."

"منم دوستت دارم. تو جاده مراقب باش."
یاداوری کرد.

به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم. خودم رو که به بیمارستان رسوندم متوجه شدم جونگیون هم اونجاست. هیچ روزی نیست که اون به نایون سر نزنه. اون از روز اول همیشه کنارش بوده.

وقتی داخل شدم، جونگیون داشت پنبه آغشته به آب رو به لبهای نایون میزد. اون این کار رو هر روز انجام میده که لبهاش رطوبت بگیره. پاهای نایون رو ماساژ میده که عضلاتش نخوابه تا وقتی بیدار شد مشکلی برای راه رفتن نداشته باشه.

جونگیون همینطور یک روز در میون نایون رو حموم اسفنجی میده. اون تنهاش نمیذاره. میتونستم ببینم که چقدر نایون رو دوست داره و چقدر بهش فداکاره.

"سلام."
وقتی متوجه شد که کنار تخت ایستادم، لبخند زد.

"سلام."
بهش لبخند زدم.
"چطوره؟"

"هنوز مثل همیشه زیباست."
با انگشتاش موهاش رو نوازش کرد و جواب داد.

در حالی که به نایون که روی تخت بود نگاه میکردم، اهسته خندیدم.
"اره..."
بعد چشمام به برجستگی کوچکی که روی شکمش بود برگشت.
"بچت بزرگتر شده. داره خودش رو نشون میده."

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now