Chapter 24

1.1K 171 184
                                    


'جنی'

وسایلمو باز کردم و لباسامو داخل کمد گذاشتم و حالا این دیگه خونه جدیدم بود. من باید خوشحال باشم که بالاخره با لیسام اما درک ناگهانی این وضعیت در من فرو رفت.

نمیدونم چه انتظاری از لیسا دارم. درست بعد اینکه از رستوران بیرون اومدیم اون حتی یه کلمه هم حرفی نزده و اون هرگز چیزی غیر از سرد و بی تفاوتی بهم نشون نداده.

اتاق اون سیاه و سفید با طرحی رنگ خاکستری ملایم چیده شده بود. مبلمان سنگین و ماهون تیره مثل نگهبان مقابل دیوار ها نشسته بودن. تخت مشکیش به اندازه چهار نفر بود و یه رو تختی بزرگ سورمه ای روی اون انداخته شده بود.

رایحه خوشبوش تو اتاق پیچید و باعث شد دلم براش تنگ بشه... احساس کردم قلبم به صورت دردناکی مچاله شده. ما زیر یه سقف هستیم اما هنوزم اون منو نادیده میگیره!

میدونم که فرستادن اون فیلم برای اون کاره اشتباهی بود اما این آخرین چیزیه که فکر میکردم بتونم بهش نزدیک بشم اما اگه این کارم اونو فقط ازم دورتر کنه چی؟

نمیتونم بذارم این اتفاق بیوفته! من هرکاری میکنم که عشق اونو بدست بیارم مهم نیست چه بهایی باید بپردازم! من خیلی عاشقشم و اونم هیچ چاره ای نداره جز اینکه عاشقم بشه!

الان ساعت یک نصف شبه ولی لیسا هنوز نیومده داخل. من دیگه دوش گرفتم و یه فیلمم تموم کردم و هنوز اونو ندیده بودم. آپارتمانش فقط یه اتاق خواب داره بنابراین اون چاره ای جز اینکه کنار من باشه نداره! مگر اینکه اون ترجیح بده رو کاناپه بخوابه تا اینجا کنار من روی تخت!
راهی نیست که امشب تنها بخوابم. ورق دست منه و اجازه نمیدم اون اینجا حاکم باشه!

سریعا از رو تخت بلند شدم تا اونو بررسی کنم، از اتاق بیرون رفتم اما اونو تو سالن نشیمن ندیدم. دیدم که یه نور از کنار ترک یه در، سمت چپ سالن نشیمن، درست از وسط اتاق خواب رد شده. اونجا رفتم و درو باز کردم.

لیسا پشت میز وسط اتاق نشسته بود و چشماش رو به کامپیوتر دوخته بود. من نزدیکش شدم و جلوش ایستادم. اون مکث کرد و با چشمای تیره و تیزش بهم زل زد، نگاهش طوری روی من چرخید که باعث شد بعضی قسمتا به سوزش در بیاد.

"اینجا چیکار میکنی؟"
در حالی که چشماشو برام تنگ کرده بود با سردی پرسید.

از کینه اون کمی ترسیدم، لبهامو لیسیدم‌ و تهشو گاز گرفتم.
"قرار نیست بخوابی؟"

"هنوز کارای زیادی دارم که باید انجام بدم."
قبل از اینکه توجهشو به صفحه مانیتور بده گفت.

گفتم:
"ساعت یک و نیم صبحه، فردا هنوز وقت داریم."

"نمیتونی بفهمی چی میگم؟ چرا تو باید اهمیت بدی؟ من هنوز کارای زیادی دارم که باید انجام بدم!"
اون با رفتار عصبانیش صداشو بلند کرد.
"فقط من لعنتی رو تنها میذاری؟ الان دیگه به اون چیزی که میخواستی رسیدی، درسته؟"

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now